گویی که جانم می رود

حس می کنم همه چیز با هم درحال از دست رفتن است..

همه چیز های مهم زندگی ام یک جا، با هم دارند از دستم می روند!

و من جز این که نگاه کنم و اشک بریزم و از شدت اشک ریختن دچار سر دردی وصف ناپذیر شوم، از پس کار دیگری برنمی آیم!

حتما عده ای هستند که بگویند با این همه انرژی و فاز منفی که درون افکارت هست نتیجه بهتر از این نمی شود!


من اما فکر می کنم کار، کار خداست! بس خنجر حرف هام رو به او بود!

این قصه سر دراز دارد

چقدر ساده بودم که فکر می کردم با قطع همان یک انگشت اوضاع بابا خوب می شود..

علم پزشکی در این جا تمام امید ها را قطع می کند! از ریشه می سوزاند..

می دانی باید به قطع پا مچ فکر کرد...

به خودم نگاه می کنم به این همه در خود فرو رفتگی ... این همه استیصال و درماندگی ..

این همه راه رفته و به بن بست زسیده ..

به این همه خستگی!

راستی با این همه خستگی چگونه از پس سختی های پس از زایمانم برآیم؟! مگر از من چیزی هم مانده؟!

دکتر های  باز دوباره پیشنهاد داده اند که باید عمل شود!

ما باز وا مانده ایم که چه کنیم!


- دیشب برادر1 پشت خط داد می زند که چرا سی دی آنژوگرافی رو نذاشتی تو مدارک بابا.. این دکتره می خواد نتیجه آنژیو رو چک کنه!  منم از کوره در رفتم داد زدم .. او داد زد من داد زدم! من اصلا خبر نداشتم سی دی ای در کار بوده! به خانوم دکتر گفته بودند او هم فراموش کرده بود به من بگوید! یک نفر آدمم با این همه دغدغه فکری .. با این مشکلات کاری .. زندگی ای که تقریبا رها شده! فکرم به همه چیز و همه قد نمی دهد والا!

حالا باید پیام بدهم که ببخشید داد زدم... اما تو حق داشتی داد بزنی!!!!!! همه حق دارند جز من! جز ما دختر ها!


- تا حرف این می شود که بابا را حضوری ببریم اصفهان که دکتر موسوی (طب سنتی) از نزدیک ببیندش! برادر1 سکوت می کند! موقع تعویض پانسمان می رسد برادر1 پول همراهش نیست.. داماد2 دست به جیب می شود!

مامی می گفت خوب شد بابات یه شغل و کار درست و حسابی داشت تا بتونیم کژدار مریض از پس این ختی ها بربیاییم.. تا بیمه باشیم و ... وگرنه اینا ما رو زیر پرو بال خودشون نمی گرفتن! مامی حق دارد!

تا گوشه ای بدهی که بیشتر به فکر این بندگان خدا باشید دور بر می دارند که چه کار نکرده ایم ما.. فلان سال انقدر پول شهریه برادر3 داده ام و ...

نمی داند من و خانوم دکتر بی انکه اجازه بدهیم مامی یا بابا بویی ببرند هر چه در توان داشته ایم گذاشته ایم و هنوز هم می گذاریم!


- این همه از زندگی و کار و انرژی و شادی و تفریحم می زنم برای رسیدگی به مامی و بابا، بعد خواهر1 می گوید ما هم مثل توییم از همه چیزمان زده ایم!!!! که تازه از سفر ده روزه ترکیه اش بازگشته نمی دانم کجا شبیه من است!

روزگار گذشته نمی آید باز

حرف تازه ای نیست...

دیگر رمقی هم نیست ..

قبل تر ها از نسیم پاییزی می نوشتم... همین که به نزدیکای پاییز می رسیدم از دیوانگی هام در این فصل می نوشتم..

از دلتنگی هام.. از غربت خاص این فصل ..


قبل تر ها چقدر خوشبخت بودم!

وای بر من

دیروز خانوم دکتر و خواهر کوچیکه نیم ساعتی میهمانم بودند. همسرجان هم شرکت بود...

خواهر کوچیکه داستان آشنایی اش را با یک خانم مشاور می گفت...

گفت در اولین برخوردش با من سریع به شخصیت گوشه گیر و منزوی ام اشاره کرده .. به نشانه هایی از افسردگی پنهان! می گفت خندیده ام و گفته ام اگر خواهرام رو ببینی چی می گی!؟

بعد گفت نگران توام! به همسرجانت حق می دهم قیدت را بزند و برود سراغ دیگری! اغلب اوقات ناراحتی.. غم دارد صورتت! یا فرو رفته ای در فکر! یا عصبی هستی و با دعوا حرف می زنی ... یا نیستی و همه اش وقتت صرف رسیدگی به مامی و بابا می شود..

خانوم دکتر هم گفت همسرش گفته شوهر نیوشا اگر از او ببرد و بزند زیر همه چیز حق دارد! گفته یک روزی این کار را خواهد کرد!

گفتم بچه ها اندازه کافی ذهنم بد اندیش شده درباره همسرجان با آن همه حجم پیامی که رد و بدل می کند و بعد تند تند همه را حذف می کند ...

گفتند به هر حال هشدار لازم داشتی و این هم هشدار...

بهتر است شاد و سر زنده باشی ... مردها روی خوش می خواهند.. لبخند و شادی و نشاط..

بعد رفتند و مرا با این ذهن مشوش تنها گذاشتند!

با خودم فکر می کردم گیرم باکسی در ارتباط باشد! می تواند ارتباطش را مدیریت کند و وقتی خارج از خانه است، وقتی سرکار است این همه پیام رد و بدل کند که حتی بویی هم نبرم!

یکی درونم می گفت نیوشا همسرجان فقط تو را دارد وگرنه چرا دار و ندارش را بزند به نام تو؟!

باز یکی می گفت خوب بعد از اینکه زده به نام از تو بریده! می گفت اصلا نبریده برای یک مدت کوتاه می خواهد از درگیری های تو و خانواده ات دور باشد با کس دیگر!!!

این فکرها بود تا رسیدم به عصر! همسرجان از شرکت برگشت و طبق قرار قبلی رفتیم سینما برای دیدن فیلم فروشنده. من و همسرجان و خانوم دکتر.. بعد از فیلم هر کسی نظری داشت! من بی نظر بودم! همسر جان میان حرف هاش گفت: مردها همه شان خرابند! اگر هم کاری نمی کنند موقعیتش فراهم نیست برایشان! گفتم یعنی تو هم خرابی؟! البته موقعیتش رو با ارسال پیامک برای خودت فراهم کردی.. راهش را می رفت جواب حرف هام را نمی داد.. دستش را کشیدم و گفتم با توام... گفت نه بابا، لحنش شوخی بود...

یعنی مردها به هیچ چیزی پایبند نیستند؟! گفت نمی دونم! گفتم پس چرا انتظار دارند زن شان به آنها پایبند باشد؟!

رفتم توی لک خودم .. گه گاه اگر حرفی می زدم کنایه وار بود... تعجب کردم از اینکه عکس العمل همسر جان مقابل رفتارها و حرف های من در برابر حرف مزخرفش ملاطفت آمیز بود! قبلا مواردی چنین را با لحن تند جواب می داد که نگران این چیزها نباش اگر رفتم سراغ این مسائل در جریانت می گذارم و .. اما حالا سعی داشت با توجه نشان دادن و گفتن دوستت دارم حرفش را ماست مالی کند و دقیقا همین مرا مشکوک تر از قبل می کرد!

سر آخر بهش گفتم اگر مردی سراغ خیانت کردن برود مطمعن باش اولین کسی که می فهمد همسر اوست!

تا صبح با این فکر های لعنتی بیدار بود...

کاش ذهنم از این درگیری رها شود... کاش این شک از بین برود.

می دانی تحمل فشار این یکی را دیگر ندارم!

معجزه کن

ورم پای مامی خوب شدنی نیست! پزشک ارتوپد گفت احتمالا مربوط به رگ سیاتیک است یک سری دارو داد اما خوب فایده نداشت... می ماند موضوع کلیه و قلب که مطابق جواب آزمایش ها بعید است به کلیه ربط داشته باشد. می ماند قلب! باید وقت بگیرم برویم مشهد و ... امیدوارم چیز مهمی نباشد!
هر هفته به طور متوسط مشهد هستیم اما یک بار هم فرصت حرم رفتن دست نداده .. یادش به خیر آن سال ها که مشهد زندگی می کردم هفته ای یک ار سر از حرم در می آوردم!
شوهرخواهر2 می گفت به نظرم پای بابا را باید از جایی قطع کنند که خون جریان دارد! یعنی از مچ!!
دیشب تا صبح بیدارم ذهنم در گیر خیلی چیزها بود! دست هام رو بلند کردم رو به آسمون گفتم: می شه شفاش بدی؟! می شه کمکمون کنی؟!
پس این معجزه هات برای چه زمانی هستند؟! برای چه کسانی؟! می شه .... اشک ریختم ...

- روز قبل از عید تصمیم گرفته بودم کمی شاد باشم.. با وجود مشکلات مثبت فکر کنم .. در کل کمی تغییر رویه بدهم! اما نشد... عید که نبود، برای ما چیزی شبیه عزا بود. بیچاره خواهر کوچیکه که کاپ کیک های قشنگ و خوشمزه ای پخته بود .... بیچاره خانم دکتر ... بیچاره من.. کاش می شد همه حرف ها را زد.

دلم یک خواب عمیق می خواهد

تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بودم و پا به پای همسرجان در نوشتن مقاله کمکش کردم ... تازه فرصت پیدا کردم کباب دیگی برای شامم مثلا بپزم!

ناهار هم مانده غذای روز قبل بود...

این روزها نه حس و نه حال و نه توان غذا پختن ندارم! کاش فرشته ای از غیب روزی یک وعده غذای تازه و گرم برایم می فرستاد! همان یک وعده کفایتم می کند...

امروز ناهار هم ندارم... اصلا می مانم چه بپزم! کی بپزم؟! هر روز درگیر کسی، کاری چیزی هستم! جز خودم و این بیچاره ای درون شکمم دست و پا می زند!

امروز آنقدر خسته خوابم که چشمهام را به زور باز نگه داشته ام. کل دیروز را فقط 5 ساعت خوابیده ام و حالا این جسم خسته کسل را که کوفته هم هست با خودم کشانده ام سرکار! جایی که قدر یک بز هم برایشان ارزش نداری! مرخصی ها هم که معلوم نیست تا کی ممنوع شده ست...


- هر دو لنگه کفشهام از پشت پاره ست.. به احتمال زیاد پارگی هم قابل رویت است.. اما برایم مهم نیست می پوشم! نمی دانم آن نیوشای اتو کشیده که سر و وضع ظاهرش می بایست مرتب و شیک باشد حالا کجا سر مرگش را گذاشته که بیدار هم نمی شود و دستی به سر و روی من نمی کشد! باور می کنی حتی وقت ندارم سری به بازار بزنم تا یک جفت کفش بخرم؟!

این روزهای بد

رئیسم از گزارش هام ایرا د می گیره... امروز گفته بود اینم شد گزارش! اصلا به درد نمی خوره ....

مدیرم که چند روز پیش گفته بود به رئیس انتقال داده در این واحد نیازی به من نداره!

کاری که در بخش دیگه انجام می دم، این اواخر توش سوتی زیاد دادم! هماهنگی جلسه ها رو درست خاطرم نبوده انجام بود.. یه سری فراموشکاری های ناجور ....

حالا هم یه اتفاقی افتاده که تو این فرصت کم بعید می دونم بتونم جمعش کنم! البته شک دارم که اشتباه از من بوده باشه ... اما کی حرف من رو باور می کنه .. اونم بعد چند بار فراموشکاری که این اواخر به لیست ایرادات کاریم اضافه کردم!

رئیس هم با تعدیل و بیرون انداختن که هیچ مشکلی نداره!

منم که کوه استرس و نگرانی...

منم که از هر نظر وابسته به این موقعیت شغلی ...


اوه خدای من.... می شه چند لحظه دست بکشی از کار دنیا و بیای کنارم دستت رو بذاری رو شونم! می شه بهم لبخند بزنی .. یه چیزی بگی که آروم بشم؟!