ما هیچ، ما نگاه

گمان نمی بردم روزی برسد که پر از حرف باشم اما سکوت را ترجیح دهم... 

نه که به دلخواهم سکوت کنم! سکوت کنم چون تمام شده ام....

حالا خالی ام از هر چیزی که مرا به بودن وصل می کند...

موضوع سر ماجراهای هولناک میان من و همسرجان نیست! موضوع خسته شدن من است.. 

به معنای واقعی کلمه خسته هستم.. و نیاز دارم به سکوت به منفعل شدن به دست کشیدن از مبارزه و تلاش برای ثابت کردن حقانیتم...

حالا من فقط سکوتم و نگاه!

جدایی

توی دلم جنگ جهانی دوم به پاست...

فکر جدایی لحظه از سرم بیرون نمی رود!

تمام دریاها .اقیانوسها را توی دلم بی صدا می گریم...

مکر روزگار

خدای من! تنها خواسته ام در زندگی این است که باشم و دخترکم را بزرگ کنم... تا زمانی که کاملا مستقل باشد و بتواند زندگی اش را اداره کند!

تصور دنیای بدون مادر برای دخترکم تصور زجرآوری ست ...


- گاهی توی سینه ام درد داشتم حین لمس کردنش... رفتم سونوگرافی و مشخص شد که در ساعت 1 سینه چپم یک کیست وجود دارد!

امیدوارم مشکل جدی و مهمی نباشد..

التماس دعا


- انتظار داشتم او مثل یک عشق واقعی یک رفیق واقعی بغلم کند،اشکهام را پاک کند و بزند سر شانه ام که هی دختر می دونی که نفسم به نفست بنده! پس محکم باش.. فکر اینم نکن که یه مشکل جدیه.... 

نه اینکه بعد از یک جدل کوتاه ماجرا را که شیر فهم شد کمی همراهی کند ان هم به روش خاص خودش!

بی رمق و بی حوصله و بی انگیزه تر از آنم که مثل گذشته مو به مو توضیح دهم که چه شده!

خانم دکتر خودش را از خانواده و جمع کنار می کشد.. توجیحش این است که دچار بحران چهل سالگی شده است. اما دلیل واقعی اش به نظرم این است که تصور می کند خانواده نسبت به فرزندان او بی مهر است در مقایسه با سایر نوه ها، به خاطر داشتن سه تا پسر پر مشغله است و درکل خانواده نسبت به او و همسرش بی مهر است! چندان بی راه نیس نظرش اما این چنین پرشور هم نیست!

خواهر1 همچنان مانند گذشته درگیر همان خصوصیات اخلاقی به شدت خلص است! با خرفهاش برنجاند، دل بشکند، خودخواه و حسود باشد اما همه خانواده از او بترسند و احترامش را حفظ کنند و روابط را مهرمندانه ادامه دهند. اینجاست که خانم دکتر حرف هاش بوی حق می دهد.

همین دو روز پیش خواهر1 بدجور دل مامی،و خواهر کوچیکه را شکسته بود بدجور اما دیشب تولد همسرش بود و همه رفتیم و روی خوش هم نشان دادیم. این ماجرا اگر از طرف خانم دکتر رخ می داد اما رویکرد ما تغییر می کرد!

برادرها هم به همان قرارند. مرگ بابا درستشان نکرد...

رسیدگی هاشان به مامی نزدیک به صفر است! همین دو روز پیش برادر1 حرف مامی رو از زمین برنداشت و دل مامی را شکست. من در گریه های مامی برای اولین بار چنان ناامیدی را دیدم که هرگز تا کنون ندیده بودم مگر در نگاه گنگ و سکوت بی انتهای بابا!

تو فکر کن! نزدیک پنجاه سال سن داشته باشی.. بعد زنت احازه ندهد صدو پنجاه هزار تومان حتی بی دلیل به خواهرت هدیه بدهی!یا از زنت بترسی که چنین کاری بکنی....

نمی دانم این زن ها چرا به عذاب الهی دچار نمی شوند!

دلم برای مامی سوخت... نگران برادر1 شدم که هیچ جایگاهی در زندگی اش به عنوان مرد و پدر یک خانه ندارند!

از خواهر1 به شدت دلسرد و خشمگین شدم.. 

و از خانم دکتر چه بگویم  که حالا فکر می کنم دیگر نمی شناسمشم!

دخترک هر روز بزرگ تر می شود رشد جسمانی، عقلانی و روحی اش برای من مشهود است..

به قد و بالایش که نگاه می کنم لذت می برم...

جسارت دفاع از خودش را دارد و این به من قوت قلب می دهد.

اعضا خصوصی بدنش را اموخته و به درستی حواسش هست کسی به آنها دست نزند...

سعی در این دارد که همه چیز را از من تقلید کند بی کم و کاست. حتی مدل قرار گرفتن پاها در هنگام ایستادنم را تقلید می کند!

با غریبه ها طوری ارتباط می گیرد که آنها را از این حد اجتماعی بودنش شگفت زده می کند.

اموزش زبان انگلیسی را همچنان برایش ادامه می دهم و نتایج مطلوبی هم تا کنون داشته. اولین و بهترین نتیجه اش میزان علاقمندی اون به صحبت کردن و شنیدن زبان انگلیسی ست...

این روزها یکی از لذت هام دیدن صحبت کردن او با عروسک هاش هستم... که تمام انها را علارغم اینکه دختر هستند پسرم صدا می زند!

خوشخوراک است و شیرین زبان...

خوش لباس هم هست... 

همچنان سعی دارم غذایش مقوی و سالم باشد و برنامه های غذایی و میان وعده خاص خودم را برایش تهیه می کنم... همچنان از پرستارش می خواهم که او را با روغن دانه های خاصی ماساژ دهد...

مسواکش را منظم خودم برایش می زنم اگرچه همیشه به سختی چون ممانعت می کند ...

گاهی چنان از بودنش لذت می برم که فکر هیچ چیز دیگری ازارم نمی دهد چون راه گذار فکرو خیال ها به ذهنم را لذتی که وجودم از بودنش می برد، مسدود می کند!

بودنش در نهایت صحت و سلامت و شادمانی مستدام باد. 

نه در ماندنم سودی ست نه در رفتنم

حرف تازه ای برای گفتن ندارم..

اوضاع آرام است ...

سعی می کنم روابط را مدیریت کنم به سمت بهتر شدن!

اما آنچه واضح است فاصله بین ماست! دوریم از هم... گاهی فکر می کنم غریبه ایم!

آنقدر هم پای هم نیستیم، آنقدر دم خور هم نیستیم.. انقدرها رفیق نیستیم که باهم درد دل کنیم.... همه چیز را در خودمان پنهان می کنیم.

حرفهامان را، درد دل ها را.. مشکلات خانوادگی را ...

چون تا دهان باز شود جبهه گیری ها اغاز می شود، سرزنش ها، تهدیدها ....

نمی دانم این وسط مقصر کیست!

اوضاع کاری هم چندان تعریفی ندارد! خسته ام از ادم های منفعت طلب به ظاهر دوست! از انسان های زیرک که فقط فکر سود و منفعت خودشان هستند!

از خودم حتی خسته ام که انقدر احمقم!


+ گاهی عشقت، جامعه و حتی خانواده ات تو را به درونگرا بودن و نقاب زدن و نقش بازی کردن وادار می کنند!

چشم باز می کنی و تا نگاه می کنی حسرت است به دل به خون کشیده شده ات و روزها و سالهای رفته و به انچه پیش روست امیدی نیست!

درد بی درمان

یک ماهی می شود که بیماری بر من غالب شده است. سرگیجه که با حمله شروع شد و تمام روزهای این یک ماه همراهم بود و با چه سختی ای ساعت ها را گذرندام. 

هیچ دکتری نمی فهمد که دلیلش چیست! در نتیجه درمانی هم وجود ندارد....

حالا بعد از یک ماه دچار افسردگی شده ام! هیچ چیزی برایم مهم نیست. دلم می خواهد فقط بخوابم. 

مادام خسته و بی حوصله ام! بی حافظه شده ام .. کارهام یادم نمی ماند...

قدرت مدیریتم را از دست داده ام!

گاهی احساس بی رمقی و ضعف در دستان و پاهام دارم...

هیچ چیزی برایم مهم نیست! حتی اگر به مامی ده روز هم سر نزنم ککم نمی گزد چون توانش را هم ندارم...

یا خورد و خوراک دخترک که برایم مهمترین اصل زندگی بود حالا برایم بی رنگ شده! 

به سکس هم بی میلم..

موهای زاید زیر چانه ام را باید بروم لیزر کنم ولی حس و حالش نیست... هیچ چیزی برایم مهم نیست..

میل زیادی به خواب دارم... خواب و فقط خواب!

کاش معلوم شود چه مرگم است!

خیلی شبیه به مرده ها هستم!