حالا وسط این همه سختی و مکافات و دلتنگی و دلشکستگی؛ قصد رفتن کرده ست.....
خواهر کوچکه و همسرش تصمیم دارند بروند آلمان .. مهاجرت می کنند... طوری هم مهاجرت می کنند که راه برگشتی نباشد!
من آخرین نفر بودم که فهمیدم! در لحظه همه چیز برایم رنگ باخت.. حتی درد بابا.. حتی دخترک .... انگار زندگی دیگر برایم معنا نداشت.. همه چیز در یک لحظه برایم پوچ و مسخره و بی معنا شد!
دو ساعت تمام اشک ریختم... از نبودنش دلگیر می شوم... غمگین می شوم... از نبودنش، آخ از نبودنش!
اما خوب خوشحال هستم که می رود تا شادتر، بهتر، رهاتر زندگی کند ....
می گویند قرارشان تا نوروز است.. نمی خواهند بیشتر از نوروز اینجا بمانند! وسایل را دارند لیست می کنند برای فروش.... اگر هم نشد تا نوروز، تا موعد رفتنشان برسد منزل مادرهمسرش زندگی می کنند....
اگر نورزو برود دخترک خاله کوچیکه اش را نشناخته هنوز.
- ترس دارم از اینگونه رفتنشان! نگرانم! نکند همه چیز را بفروشند و بروند بعد اتفاقاتی بیافتد که مجبور شوند برگردند با دست خالی... یا نه همه چیز را چوب حراج بزنند بعد نوشد که بشود!
خدایا هواشون رو داشته باش... هواشون رو داشته باش همه جوره
+- دوست خانم دکتر می گفت: بین شما همین یکی نرمال بود که اونم داره می ره....
احتمالا این آخرین روز کار حضوری من باشد! می گویم حضوری، چون می دانم تلفنی و اینترنتی برایم کار می سازند!!
خانه شهر شام است.. هیچ چیز سرجایش نیست و همه جا به هم ریخته و کثیف است.. با خودم فکر می کنم همین روزها دخترک اگر بیاید جایی برای دراز کشیدن ندارم حتی!
امیدوارم یک ده روزی را صبر کند همان جا که هست بعد بیایدتا کمی کارها رو به روال بیافتند...
دوست داشتم عکس بارداری بگیرم با همسرجان.. اما نه او حس و حالش را دارد نه من .. نه او وقت دارد، نه من!
چند تکه ای خرید دارم... کمی هم باید به وضعیت ظاهری ام برسم اگر دل و دماغی بماند....
بابا همچنان از یک شنبه هفته گذشته مشهد است و منزل برادر1 .....
برادر1 برای چند روزی که مرخصی می گیرد شاکی ست و منت می گذارد که یکی از شماها بیاد صبح بمونه خونه من پیش بابا تا من برم به کارام برسم...
برادر2 دو روز نمی رود منزلش سر بزند چون کارش شیفتی ست و بعد هم باید به کارهای بابا برسد، می گوید پسرم رنج برداشته از نبودنم!
اوه خدای من!!!!!!!!!!
بماند که مادمازل1 معلوم نیست چقدر سرکوفت و منت نثار برادر1 می کند و بابا این وسط به همه چیز حساس است و تمرکزش را بیشتر روی روفتار ماها می گذارد!
خواهر1 هم فقط دو روز را تقبل می کند برود، دو روزش را سه روز نمی کند که خانوم دکتر با یه بچه چهارماهه و دو تا پسر یازده ساله مجبور به تحمل سختی نشود!
برادر1 حاضر نیست حتی کمی برای درمان هزینه کند آن هم به قرضی!!!!!!!!
کاش این مسائل جانبی نبود.. این حاشیه های عذاب آور.. این شناختن شخصیت ها در این موقعیت های حساس! شاید من زیادی ایده آل گرا هستم.........
- مادمازل1 شب اول که بابا منزلشان بوده و از درد آه و ناله شدید داشته چون که اطراف زخم را برداشته بودند، به بابا می گوید آقا جان آرومتر همسایه ها خوابن! بابا هم که از درد اعصابی برایش نمانده می گوید به جهنم که خوابن اصلا بندازن شما را از خانه بیرون..... می دانی این جمله دوم را از کجا در ذهن داشته گفته؟! از وقتی که مدتی قبل منزل برادر2 بوده و آن ها می گویند صدای آه و ناله تان بلند است و صاحب خانه اعتراض کرده که بابا در جواب می گوید اصلا بندازتون بیرون، من درد دارم!!!!!!!
همسایه مان خدا رحمتش کند آخر عمری سرطان داشت و به شدت درد می کشید ... شب تا صبح من و خواهر کوچیکه ناله هایش را می شنیدم ..... یک بار هم به روی خانم همسایه نیاوردیم!
هر بار ناله می کرد می گفتیم بیچاره.. بنده خدا ... خدا شفا بده یا ....!
وقتی نا امید باشی.. وقتی دل بریده باشی ... وقتی ندانی روزها و لحظه ها چگونه می گذرد.. وقتی سرگردان باشی و دردت چاره نداشته باشد!
وقتی سراپا درد باشی ... قوز می کنی! جمع می شوی تو خودت ....
این روزها که حالم اینگونه ست قوز می کنم ناخودآگاه حین راه رفتن .. وقتی نشسته ام پشت میز یا روی مبل.... سرم پایین است، خم کرده ام توی خودم!
حالا می فهمم دلیل آن همه مچاله شدن و قوز کردن این روزهای بابا را... حالا می فهمم چرا این مدلی بودنش شده عادت!
حالا می فهمم و دیگر اصرارش نمی کنم که بابا تو رو خدا صاف بشین!!!!!!
_ گریه بی حد و اندازه...
- مدیرم گفته فردا را که روز تعطیل کار ماست بیایم سرکار و از یک سری خزعبلات بلغوری گزارش تهیه کنم!!!!!!!!! با این حال و روزم نمی دانم از جانم چه می خواهند؟! تا لحظه آخر گویا می خواهند کار بکشند و جانم را نیز!
از یکشنبه هفته آینده اگر رئیس مخالفتی نکند نمی آیم .. می روم برای مرخصی زایمان
به نا امیدترین لحظه ها رسیده ام ...
کاسه امیدم پر از خون است، لب پر هم می زند ....
مثل مرده ای متحرک فقط منتظر گذران لحظه هام...
نه امیدی ..... نه دلخوشی ای .... نه شادی ... به غمگین ترین موجود روی زمین تبدیل شده ام. از چنین حالتی بی اندازه بیزارم!
دلم دور شدن می خواهد .. دور شدن از همه.. از غریبه و آشنا ... بیشتر از آشناهای غریبه!
خوب نیستم ... خوب نیستم.. خوب نیستم
- دیروز وقتی فهمیدم قراره پای بابا رو از زانو قطع کنن همین جا سرکارم جلو چشم همه همکارام زدم زیر گریه .. چنان عمق داشت گریه هام که همکارام دلشون شرحه شرحه شد برام! مقنعه ام رو گرفتم جلو چشمام و چنان هق هق می کردم که انگار سال هاست دچار غمم!
مشکل بزرگی که قطع کردن از زانو ایجاد می کنه اینه که بابا تعادل راه رفتن نداره حتی با دو تا پا ... بعد که یه پا نداشته باشه کلن نشسته ست و دراز کش و بحث زخم بستر پیش میاد و دوباره روز از نو روزی از نو ....
مامی چند باری گفته بود که آخر سر این بیماری بابا بین شما بچه ها رو به هم می زنه و کاری می کنه از هم بپاشید!
اما من شک ندارم این مریضی بابا نیست که باعث به هم خوردن روابط میان ما می شود، این خصلت های مذبوحانه ماست که تمام این سال ها درون خودمان پنهانش کرده ایم و حال در موقعیت های اینچنینی رو می کنیم!
خودخواهی ها... حرص مال دنیا خوردن ... بی تفاوت بودن به وضعیت پدر و مادر ...
می دانی! حتی باورت نمی شود طرفی که این حرف را زده یا اینگونه رفتار می کرد خواهر یا برادرت اس!!! باور کن که باورت نمی شود!
- خواهر1 در جواب توضیحات من که می گفتم پس از ترخیص باز هم روز درمیان به پانسمان و ادامه درمان با لارو در منزل نیاز است و برادر1 گفته هزینه هر بار صدو پنجاه است؛ او می گفت مگه قرار نشده اگه این درمان جواب داد ادامه بدن!! بیمه اگه این هزینه رو برگردونه معلوم نیست چند ماه طول بکشه!!!!
با خودم فکر می کردم گیرم بیمه ندهد .. یا یک سال بعد بدهد.. نباید ما کاری کنیم؟! نباید دست به جیب شویم؟! یا چرا تا بحث هزینه ها به میان که می آید می گوید مگر قرار نشد اگر جواب داد این درمان را ادامه دهیم!!!
دیروز خانوم دکتر می گفت: ببین از شیره جانت به این بچه می دهی بعد برای اینکه تو را درمان کند برای هزینه ها یا نگهداری ات پا پس می کشد!