خانم دکتر خودش را از خانواده و جمع کنار می کشد.. توجیحش این است که دچار بحران چهل سالگی شده است. اما دلیل واقعی اش به نظرم این است که تصور می کند خانواده نسبت به فرزندان او بی مهر است در مقایسه با سایر نوه ها، به خاطر داشتن سه تا پسر پر مشغله است و درکل خانواده نسبت به او و همسرش بی مهر است! چندان بی راه نیس نظرش اما این چنین پرشور هم نیست!

خواهر1 همچنان مانند گذشته درگیر همان خصوصیات اخلاقی به شدت خلص است! با خرفهاش برنجاند، دل بشکند، خودخواه و حسود باشد اما همه خانواده از او بترسند و احترامش را حفظ کنند و روابط را مهرمندانه ادامه دهند. اینجاست که خانم دکتر حرف هاش بوی حق می دهد.

همین دو روز پیش خواهر1 بدجور دل مامی،و خواهر کوچیکه را شکسته بود بدجور اما دیشب تولد همسرش بود و همه رفتیم و روی خوش هم نشان دادیم. این ماجرا اگر از طرف خانم دکتر رخ می داد اما رویکرد ما تغییر می کرد!

برادرها هم به همان قرارند. مرگ بابا درستشان نکرد...

رسیدگی هاشان به مامی نزدیک به صفر است! همین دو روز پیش برادر1 حرف مامی رو از زمین برنداشت و دل مامی را شکست. من در گریه های مامی برای اولین بار چنان ناامیدی را دیدم که هرگز تا کنون ندیده بودم مگر در نگاه گنگ و سکوت بی انتهای بابا!

تو فکر کن! نزدیک پنجاه سال سن داشته باشی.. بعد زنت احازه ندهد صدو پنجاه هزار تومان حتی بی دلیل به خواهرت هدیه بدهی!یا از زنت بترسی که چنین کاری بکنی....

نمی دانم این زن ها چرا به عذاب الهی دچار نمی شوند!

دلم برای مامی سوخت... نگران برادر1 شدم که هیچ جایگاهی در زندگی اش به عنوان مرد و پدر یک خانه ندارند!

از خواهر1 به شدت دلسرد و خشمگین شدم.. 

و از خانم دکتر چه بگویم  که حالا فکر می کنم دیگر نمی شناسمشم!

ما از هم بریدگان عالم

دختر خواهر1 خواب بابا را دیده بود... 

دیده بود بابا دنبال دانه های تسبیحش است. گفته بود دانه ها را بده به من تا برایت نخ کنم. بابا مردد پاسخش داده بود که اگر به تو بدهم، بچه های دیگرم چه! برای بچه هایم چیزی نمی ماند ... بابا گفته بود تسبیح زیاد دارم ولی همه پاره شده اند....

کسی که خواب را تعبیر کرده بود، برای خواهر1 گفته بود که پدرتان شما را دعا می کند ولی دعایش به شما نمی رسد و این چند دلیل دارد یا به مادرتان رسیدگی نمی کنید، یا مادرتان ر می رنجانید، یا کاهل نمازید، یا نماز نمی خوانید، یا روابط بینتان خوب نیست! که از نظر خواهر1 ما همه این موارد را داریم در مجموعه هفت نفره خواهر و برادری مان!

من هم موافقم،داریم! من خودم به تازگی یک کاهل نماز بی مصرف شده ام ! 

روابط بینمان خوب نیست...  برادرها با هم رفت و امد ندارند، اگرچه هم را دوست دارند و برای هم هرکاری می کنند اما خوب وقتی رابطه خانوادگی ندارند دیدارهاشان به ندرت در خانه مادری رخ می دهد که این باعث می شود از حال هم چندان خبری نداشته باشند!

ما خواهرهاکه با هم رفت و امد داریم و سعی می کنیم به هر صورتی ست رفت و آمدمان با برادرها را حفظ کنیم.. اما خوب این بین کدورت هایی هست، ناراحتی ها،رنجش ها .... 

خانم دکتر را جدیدا نمی توانم درکش کنم، ناخودآگاه از او فاصله گرفته ام! اگر من تماس نگیرم و جویای احوالاتش نشوم هیچ تماسی از سمت او برقرار نمی شود ... اگر من به دیدارش نروم او .... مشکلاتی دارد با بچه هایش اغلب دگیر آنهاست اما مدت هاست که خانم دکتر سابق نیست... 

باکلامش ادم را می رنجاند، خودش را برای هر نوع رفتاری محق می داند و وقتی به رویش می آوری که فلان حرفت یا رفتارت با فلانی درست نبود خرده می گیرد و ناراحت می شود و می گوید من به بقیه کاری ندارم چرا همه به خودشان اجازه می دهند به من ایراد بگیرند .....

بزذگترین خلع زندگی ام این دوری از خانم دکتر است که با بزرگتر شدن بچه های همسن مان بیشتر شده! خانم دکتر به شدت دخترک را با پسر خودش که شش ماه بزرگ تر است مقایسه می کند بیشتر از لحاظ ظاهری مثل قد و وزن و ... مادام هم دخترک را قلدر خطاب می کند... بارها پسرش دخترک را زده و من بی تفاوت فقط دخترک را ارام کرده ام اما واویلا اگر دخترک چیزی از دست پسرش بگیرد یا او را بزند..... این رفتارها از خانم دکتر به شدت بعید است! 

بعید است با قاشق راه بیافتد دنبال پسر سیزده ساله اش و در دهان او حلوای کدو بگذارد یا با چنگال خربزه را به زور با وجود امتناع پسرش در دهان او فرو ببرد و از تذکر من ناراحت شود که به او یاداور شدم این رفتار با پسر این سنی ب جا نیست نه در شان توست نه در شان او ... بعد بگوید خودت هم همین رفتار را با بچه ات در اینده داری وقتی الان هم داری... اصلا دقت ندارد که دخترک فقط دو سال دارد و من این کار را وقتی انجام می دهم که در مهمانی ست و حواسش پی بازی .... !

یا حین تلفنی حرف زدنش با مامی چهره اش راعجیب و غریب کند که یعنی حوصله حرف های مامی را ندارد.... یا اینکه معترض شود که چرا مامی فقط دلخوری هایش را به او می گوید و هر بار چهل دقیقه با او حرف می زند و ناله می کند!

یکبار به خانم دکتر گفتم مامی اینکار را با من هم می کند.... اما او از ما هم تنهاتر است او خواهر ندارد، مادر ندارد وقتی هم که داشت انگارنبودند! او الان همسرهم ندارد وقتی هم که داشت مادام بحث و جدل پس جز من و تو که را دارد...حرف های مامی از حوصله خواهر1 و خواهر کوچیکه خارج است ... مامی درمن و تو چیزی دیده که دلبستگی بیشتری دارد..  دل بده به حرفهاش.

پاسخش این بود که من گرفتاری های بیشتری دارم از بقیه تان، مامی قبل اینکه با تو حرف بزند چهل دقیقه با من حرف زده و دلش پر تر بوده و ... چه دلبستگی ای به من بیشتر از بقیه دارد وقتی که ماجرای عروسی ام را مرور می کنم که با مامی با من چه کرد و با بقیه تان خوب کنار آمد...!

نمی دانم شاید حق با خانم دکتر باشد... اما یادش می رود همسرش در روز پاتخت دستش را رو مامی بلند کرد! یادش می رود که خانواده همسرش از روز اول شمیشر را از رو بسته بودند و پی دعوا بودند در مراسم! و اینکه مامی مخالف این ازدواج بود و خانم دکتر را حیف آنها می دانست که باهاشان وصلت کند!

خواهر 1 هم با شمردن اینکه هر جمعه چه کسی سرخاک می رود و نمی رود و رفتن خودش به سرخاک را می کوباند به سر ادم که بابا منتظر است!! نمی دانم چرا وقتی بابا زنده بود چه وقتی سالم بود چه وقتی بیمار سخت به این جمله فکر نمی کرد که بابا منتظر است! و هر بار هر جمعه با این حرفهاش مرا عصبی و آتشی می کند اما جلو دهنم را می گیرم....

برادر 2 هم در حال متارکه ست.این دومین ازدواجش بود که از ان بک بچه شش ساله هم دارد ..... کاش کاری از دستم برمی آمد برایش وقتی که می گوید بچه را دوست دارم حضانتش را به او نمی دهم او لیاقت بزرگ کردن بچه را ندارد به هرز می دهدش ولی شرایطش را هم ندارم،چطور با این شغل شیفتی بچه شش ساله نگه دارم!

برادر 3 هم مثل سابق مثل همان وقت ها که بابا چشمش به در خشک می شد تا بیاید و سلامی بدهد.. حالا چشم مامی خشک می شود!

خواهر کوچیکه هم زندگی اش پا در هواست نه رفتند از این کشور نه ماندنشان مثل ادمیزاد است. زندگی ای در شان ندارند

دل من که خون است  ببین مامی چه ها که نمی کشد!

من هم که جدال هایم با همسرجان را پنهان می کنم اما آب شدم از چشم مامی پنهان نمی ماند!

ماجراهای ما تمامی ندارد ...


 + بابا تو خیالت راحت ما هفت نفر با همیم،جان می دهیم برای هم... این دلخوری ها یا دوری ها چیزی از دوست داشتنمان نمی کاهد...

بابا تو خیالت راحت و ارام

پایان

به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...

دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید! 

راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی! 

راستی بابا،چرا؟! 

حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد... 

من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی! 

در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است... 

چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.


- پایان.

اینگونه نباشید

دخترک در آغوشم بود ... همسرجان کنار خیابان پارک کرده بود، رفته بود قهوه بخرد که بزم دو نفره مان پر انرژی تر باشد....

یکهو یاد بابا افتادم! مرده بود؟! مگر بابا مرده است! مرده؟! 

آخ یه جایی از ذهنم درد می گیرد نمی توانم بفهمم که نیست ... بابا دیگر با ما نیست!

یادم افتاد که رفته بود مشهد قبل از این دوران بیماری سختش... رفته بود برای چکاپ قلب....

سرکار بودم،شماره اش افتاد رو گوشی ام... جواب دادم. با صدای لرزان و شکسته شکسته گفت آدرس خونه برادر 1 رو می خواد!

گفت هرچی ادرس می دم راننده نمی فهمه !

گفتم گوشی رو بده به راننده، آدرس رو دادم .... 

بعد آوار شدم روی سرم خودم که احمق جان یک پیرمرد دیابتی با قلب مریض را که نزدیک هفتاد سال سن دارد چطور تنها راهی جاده می کنی- چطور؟!

خوب! شانس اوردم که حداقل آنقدری آدم هستم و بودم که موعد چکاپش یادم باشد که شب قبل از چکاپش خودم را به اتاقش برسانم پرونده بیماری اش را مرتب کنم،شارژ اعتباری و باطری گوشیش را چک کنم... ساکش را آماده کنم...

اگر گپشی اش شارژ تمام می کرد چه!

اشک ریختم... خیلی اشک ریختم

شب هم در آغوش همسرجان اشک ریختم 

دلم برای بابا تنگ شده بود

دلم برای بابا هر لحظه تنگ می شود ....


راستی! ما چجور بچه هایی بودیم که یک پیرمرد دیابتی با قلب مریض که سرگیجه و عدم تعادل داشت  و سابقه افت قند و کما رفتن داشت که نزدیک هفتاد سال سن داشت را تنها راهی جاده می کردیم!؟

از اینجور بچه ها نباشید... نباشید !

کاش انتخاب بهتری می شد داشت

خواهر کوچیکه حال و روزش خوب نیست. از اینکه جا و مکانی برای ماندن ندارد. همسرش بعد از اینکه دو ماه منزل مامی بود و یک ماه منزل من گفته بود حاضر نیست برگردد منزل مامی.. اخلاق های مامی را نمی تواند تحمل کند1 از او خواسته که برود منزل مادر شوهر بماند.. خواهر کوچیکه هم مخالفت کرده .. حالا خواهر کوچیکه منزل مامی ست و همسرش منزل پدر خودش!

دیشب تا خواهر1 از او خواست که با همسرش چند روزی که برادر2 منزل مامی ست را بروند منزل انها بمانند اینور خط زد زیر گریه با گریه هاش من هم گریه کردم.. توی اتاق بابا بودیم! قطعا بابا هم پیش ما بود...

این زندگی لعنتی ... قبل تر ها که بچه بودم تا مشکلی برایش رخ می داد من همه جوره در خدمتش بودم تا حلش کنم یاری اش کنم .. حالا چه! هیچ کاری جز گریستن از من برنمی آید..

می گفت خوب می دانم که با او (همسرش) آینده ای ندارم.. بهترست تا می توانمی تلاش کنیم از اینجا برویم (از ایران) ..

گفتم جدا شو..

گفت باز هم آینده ای ندارم! بی شغل و درآمد چه کنم!!!!!

خدای من .. خدای من ... خدایاااااااااااااااااااااااا

خواهر کوچیکه .. جگرگوشه ام برای خودش آینده ای نمی بیند.. انگار به بن بست رسیده باشد!

می شود غمگین نشد؟! می شود از کنارش بی اعتنا بی حرف بی اشک بی غصه گذشت؟!

خوش می نشود حال دوران غم بخور!

با مامی حرف می زنم . می نالد.. گریه می کند... تند تند حرف می زند! امان نیم دهد تا با حرف هام آرامش کنم... امان نمی دهد!!!!!

حرف ها حرف های همیشگی.. حرف های هر روزه.. مشکلات زندگی خواهرکوچیکه.. مشکلات زندگی برادر2 و ... اینکه چرا عروس ها آنطورند و ما دخترها اینطور..................

تمام حرف هاش درست است. عین کلام خدا ست اگر گناه نباشد گفته ام.. می شود حرف هاش را با آب طلا نوشت قاب گرفت و زد روی دیوار اصلی خانه که روزی هزار خواند و در فکر فرو رفت و افسوس خورد ...

ولی چاره چیست؟! چاره کار و زندگی خواهر کوچیکه چیست؟! جدا شود؟ که بعد برچسب زن مطلقه به او بخورد و برادر1 با آن نگاه هایی که هیچ تعریفی برایش ندارم هر روز او را آب کند! همان نگاه هایی که وقتی مجرد بود با آن خواهر کوچیکه را آتش می زد! که مامی می گفت انگار دارد به یک حرامزاده نگاه می کند! چرا؟ چون خواهر کوچیکه بسیار زیبا و خوش هیکل و خوش اندام و خوش قد و بالاست و در هر جمعی وارد شود همه نگاه هابه سمت اوست!!!!!! اما اینکه گناه نیست! هست؟! فکرش را بکن به جرم زیبا بودن می شوی مخاطب نگاه های غضب آلود برادرت و این می شود خشم و بدر رفتاری و ظلم پنهان علیه یک زن. با تمام عشق و احترامی که برای برادر1 قائلم اما نمی شود این ها را نادیده گرفت..

حالا با این اوصاف برگردد که آتش نگاه برادر1 بسوزاندش؟! یا برگزدد که مادام هر ساعت یک بار در روز ناراحتی های مامی را بشنود از اینکه بچه هایش همه بدبختند.. بچه هایش فقط پدرشان را دوست داشتند و اگر او مریض شود کسی به او رسیدگی نمی کند ...

برگردد که چه! شرایط بهتری در انتظارش است؟! که اگر بود خودم حامی تمام قد متارکه کردنش بودم...

خودش گفت برگردم اوضاع بهتری در انتظارم نیست! برای یک پول تو جیبی باید از مامان بخواهم که کمکم کند ...

برادر2 برای دومین بار بعد از دومین ازدواج زندگی اش به مشکل خورده ... اوضاع مناسبی ندارد

خداوند شاهد است روزی نمی گذرد که از فکر این دو نفر خارج شوم.. دعایشان نکنم.. غصه شان را نخورم اما وقتی با خودشان هستم سعی دارم به رویشان این اوضاع نا به سامان را نیاورم .. حالا گفتن مامی .این گریه ها  و غرغر کردن ها چه سودی به آن دو می رساند جز داغون کردن بیشتر من!


می بینی روزگار نمی گذارد آب خوش از گلویم پایین برود! گلویی که بعد از چهار ماه همچنان حس می کنم چیزی درونش هست و غذا خوردنم به سختی است و غیر از غدا خوردن همین حسش اعصابم را به بازی می گیرد بدجور!

درمانده ام

دیشب دخترک تا ساعت 3 صبح بیدار بود.. بیتاب بود.. گریه می کرد.. ساکت نمی شد! دلیلش را نمی فهمیدم. هم دیشب به این صورت گذشت هم پریشب.. حتی دیروز ظهر هم!

خسته و کوفته و کلافه بودم ...

تصورم این بود که دل درد است ولی در راستای رفع دل دردش هرچه کردم جواب نداد! اصلا شادی چیز دیگری بود...

داد زدم سرش .. گفتم ازت خسته شدم .. الان ده ماهه تمام است هی گریه های شبانه داری .. روزها اویزان بغل منی .. بس است دیگر... نمی خواهمت! خدا به من مرگ بدهد و خلاص..

از نظر خودم این حرف ها در ان شرایط گیجی خواب .. در شرایطی که از سر درد بی خوابی در حال منفجر شدن بودم! در آن حالی که دو شب بود نخوابیده بودم! ظهر ها هم بی خوابی کشیده بودم... تمام ساعات کاری را بکوب کار کرده بود.. گفتن این حرف ها قابل درک بود! مثل بیماری بودم که از درد  به زمین و زمان ناسزا می گوید!

درد داشتم درد بی خوابی و کلافگی ...

صبح هم قبل از آمدن پرستارش یک ساعت با مامی تنهایش گذاشتم! بعد طبق روال هر روز تماس گرفتم حال خانم دکتر را بپرسم (در ضمن فقط منم که هر روز حال بقیه را می پرسم) گفت چرا دخترک را پیش مامی گذاشتی؟! برادر2 تماس گرفت و گفت چرا دخترک را فحش می دادی...

من شب را پی شمامی ماندم چون می دانستم وقتی تنهاست خوب نمی خوابد، می ترسد!

یک لحظه! یک آن ایستادم... نه پلک زدم نه نفس کشیدم.. ماندم .. درمانده  در کار خود ماندم!


- حالا مطمئن شدم باید یک پرستار بگیرم و در خانه خودم از دخترک نگهداری کنم. گزینه خانه مامی با وجود پرستار حتی به طور کامل منتفی شد در ذهنم!

- مامی همیشه نالان است.. بد خلق است .. چه وقتی بابا بود چه حالا که نیست! مشکل مامی فقط وجود بابا نبود! مشکل مامی ما هم هستیم...

وقتی زندگی خواهر کوچیکه مشکل نداشت اوضاع همین بود حالا که زندگی اش مشکل دارد هم ... مامی از زندگی هیچکدام ما راضی نیست! ما هفت تا بدبختیم همیشه برایش بدبخت بوده ایم و هستیم

- متنفرم از زندگی...

- گاهی از دخترک هم! البته حس نفرت نیست.. حس بی حسی ست...