دلم یک خواب عمیق می خواهد

تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بودم و پا به پای همسرجان در نوشتن مقاله کمکش کردم ... تازه فرصت پیدا کردم کباب دیگی برای شامم مثلا بپزم!

ناهار هم مانده غذای روز قبل بود...

این روزها نه حس و نه حال و نه توان غذا پختن ندارم! کاش فرشته ای از غیب روزی یک وعده غذای تازه و گرم برایم می فرستاد! همان یک وعده کفایتم می کند...

امروز ناهار هم ندارم... اصلا می مانم چه بپزم! کی بپزم؟! هر روز درگیر کسی، کاری چیزی هستم! جز خودم و این بیچاره ای درون شکمم دست و پا می زند!

امروز آنقدر خسته خوابم که چشمهام را به زور باز نگه داشته ام. کل دیروز را فقط 5 ساعت خوابیده ام و حالا این جسم خسته کسل را که کوفته هم هست با خودم کشانده ام سرکار! جایی که قدر یک بز هم برایشان ارزش نداری! مرخصی ها هم که معلوم نیست تا کی ممنوع شده ست...


- هر دو لنگه کفشهام از پشت پاره ست.. به احتمال زیاد پارگی هم قابل رویت است.. اما برایم مهم نیست می پوشم! نمی دانم آن نیوشای اتو کشیده که سر و وضع ظاهرش می بایست مرتب و شیک باشد حالا کجا سر مرگش را گذاشته که بیدار هم نمی شود و دستی به سر و روی من نمی کشد! باور می کنی حتی وقت ندارم سری به بازار بزنم تا یک جفت کفش بخرم؟!

آسمان همه جا سیاه است

هیچ فرقی نمی کند در چه سازمانی، زیر مجموعه چه وزارت خانه ای کار کنی... نگاه همه جا جنسیتی ست!

زن که باشی حقوق انسانی ات نادیده گرفته می شود...

زن که باشی به هر نوع فعالیت کاری که بخواهند می گمارندت ...

زن که باشی حرف تعدیل نیرو به میان که بیاید تو در رأس لیستی...

زن که باشی حرف جذب نیرو باشد در صورتی تو به حساب می آیی که حقوق دریافتی زیر مبلغ واقعی قانون کار باشد وگرنه مردها در اولویتند!


خیلی خسته ام از زن بودنم!

دیروز که از فلان مدیر جویای نتیجه درخواست جابه جایی به واحد دیگری بودم میان حرف هاش گفت: رئیس میان حرف هایمان گوشه داده که از این به بعد حواسمان جمع باشد که نیروی خانم نگیریم!!!!!!!!

به خاطر شش ماه مرخصی زایمان بعد هم پاس شیر!!!!!!

خواستم بگویم مگر یک ساعت در روز آن هم آخر وقت خیلی به سیستم ضربه می زند؟! چرا پاس مردها را در ماه با خانم هایی که پاس شیر دارند مقایسه نمی کنید؟!

چرا در نظر نمی گیرید که زن ها سه تای شماها در همین سازمان دارند جان می کنند؟!

چرا به این فکر نمی کنید که زن ها تابعیت بیشتری دارند و مطیع ترند! نه نمی آورند در جا به جایی های سازمانی در انجام دادن دو یا سه پست همزمان...

نگفتم! ذهنم قفل شده بود! باورم نمی شد در چنین سازمان رده بالایی هم این طرز تفکرات باشد! مو به تنم راست شده بود ...

بهت زده بودم از این نگاه های غیر انسانی!!!!!!

بعد ادامه داد تازه معلوم نیست که همین یه بار باشه شاید هر سال طرف بره مرخصی زایمان!!!!!!!! این حرفش بار توهین آمیز بیشتری داشت! شاید منظورش این بود که یک سال ایکس برود سال بعد آن   یکی و ... نمی دانم هر چه بود منظورش حال مرا بدتر کرد!


- پشیمان شدم کاش اصلا پیشنهاد جابه جایی را مطرح نمی کردم! حالا مدیری که مستقیم زیر نظرش هستم هم موافق است! چرا؟ چون یک همکار مرد آورده ور دلش که با هم روابط دوستی غیر از کار دارند و این آقا که محکوم به اخراج بود به دلیل اهمال و کم کاری، حالا پشتش به مدیر من و حمایت های بی دریغ او گرم است و مادام پی خودی نشان دادن به رئیس بزرگ است! بماند که خود مدیر هم جز افراد نزدیک و دوست داشتنی و قابل اعتماد رییس بزرگ است....

طرف گند می زند تا حدی که رییس بزرگ هم شاکی می شود اما مدیر جان همچنان با غیرت و تعصب خاصی از او حمایت می کند!

من اگر یک ویرگول جا بیاندازم باید مورد خشم رییس قرار بگیرم، طرف متنی نوشته که مایه مضحکه خاص و عام است اما کسی نیست که به او ایرادی وارد کند...

از وقتی رفیق شفیق مدیر شده کارشناس زیر دستش دیگر جایی برای من در این واحد کاری نیست! رسما مرا کنار گذاشته است مدیر جان! حتی نظر هم نمی پرسد که برای فلان برنامه چه کنیم؟!

بهتر است که از اینجا جابه جا شوم ولی امیدوارم جای بعدی حداقل دبیرخانه نباشد!!!!!!!!!!!!!!

تازه دلم هم می سوزد برای این همه تلاش های دلسوزانه ای که در این واحد داشتم اما حتی یکبار هم تقدیر نشدم و حالا باید اینطور مورد عنایت مدیر و رییس بزرگ واقع شوم!!!!!!!

بیهوده ست این آمدن و رفتن


به خانوم دکتر گفتم حتی ذره ای هم ناراحتی در خودت راه مده که فرزند سومت دختر نیست! یک تکه نان خودت بخور صد تکه بده به دیگران و هزاران بار خدا را شکر کن که باز هم پسر داری...

می دانی دختر اگر بود چه سرنوشتی در انتظارش بود؟!

اینکه برود سرکار برگردد و نهار بپزد، میزبانی میهمان ها را هم با روی خوش و کمری خم از جهت احترام به جای آورد.. باردار هم باشد در عین حال... خانه را گردگیری و مرتب هم بکند ... حواسش و دردهای دل مادرش باشد.. به دردهای جسمی پدرش.... حواسش به حبوبات های در حال تمام شدن و گوشت تمام شده باشد... سفره نهار را جمع نکرده فکر کند به اینکه شام چه بپزد و فردا ناهار را چه کند.. ظرف ها را بشورد و ..... آخر شب تن خسته و خاطر رنجورش را بسپرد به تخت بعد هم با خودش بگوید: به نظرت گور جای بدتری ست؟! جهنم چه فرقی می تواند با اینجا داشته باشد؟!



+- یک ماهی ما را تعطیل کرده اند البته به قول مدیر امور اداری مان هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد! فلان معاون می خواسته یک ماهی برود سر پروژه های کار اش جای دیگری این تعطیلات را به راه انداخته از طرفی ساخت و سازهای درون سازمان هم دلیل خوبی برای تعطیلی بود وگرنه این چه تعطیلاتی ست که ما را روز در میان می طلبند؟! یا هر روز پیامک می آید از طرف مدیر کاردان!! که فلان کار را اینترنتی انجام بده و بهمان کار را ....

بگذریم از اینها... خواستم بگویم تعطیلات و بیکار ماندن در خانه اگر چه بیکار نیستم و مادام در حال انجام فعالیت های مربوط به منزل هستم و بین خانه پدری- مادری و خانه خودم در رفت و آمدم، برایم خوب نیست! این افکار مالیخولیایی می آید سراغم... به گذشته نگاه می کنم که مثل یک شورشی برای رسیدن به عقایدم جنگیده ام اما حالا چیزی در چنته ندارم برای انتقالش به نسل بعدی ام... جنگیده ام اما نرسیده ام، بدست نیاورده ام .....  بیشترین مثال هایم در این زمینه مربوط می شود به محیط خانه و روابط خانوادگی ..... در مدرسه و جامعه هم کم نبوده اما حاصلی جز دلی سرد و خاطری خسته برایم نداشته است.

رسم های احمقانه

فکرش را هم نمی کردم روزی فکر من درگیر موضوع پیش پا افتاده و خارج از رده ای چون  تهیه سیمونی بشود!

قبل تر ها که مجرد بودم.. حتی وقتی دوران دبیرستان را پشت سر می گذاشتم این موضوع، این رسم، این سنت برایم احماقانه و بی خردانه بود....

دو نفر یک تصمیمی می گیرند، در نتیجه عشق و دوست داشتن و به هم پیوستنشان موجودی پا به این دنیا می گذارد که همه چیزش متعلق به آن دو ست و در اینجا بیشتر هم متعلق به مرد اما جورش را باید خانواده دختر بکشند ! نمی فهمم کجای این موضوع به خانواده دختر ارتباط دارد!؟ وقتی مسلما فرزند نام خانوادگی مرد را می گیرد، خانواده دختر کجای این ماجرا هستند؟!

در مورد جهیزیه و سور و ساط عروسی می شود این جور توجیح کرد که کمکی است از طرف هر دو خانواده به یک خانواده ای که تازه می خواهد پا بگیرد اما این رسم نابخردانه را چه طور می شود توجیح کرد؟!

 چند باری بحث و جدل داشته ام با همسرجان سر این موضوع .. که یک بارش را هرگز فراموش نمی کنم.. ناسزاها را! عصبانیت و غرش بی معنایش را .... نه نمی شود از این ها گذشت! جایش روی دلم مانده با هیچ چیزی هم پاک نمی شود! حتی اگر حالا همسرجان بگوید من تو را درک می کنم اما باید جلوی دهن خانواده ام را بگیرم برای همین وقتی از این موضوع حرفی زدند بگو همسرجان خودش از خانواده من قبول نکرده!

نمی دانم خانواده اش چه چیزی راباید از من بپرسند که جوابش این باشد؟! می بینید در چنین قرنی هنوز هم با یک زن شبیه برده ها رفتار می شود! زنی که مستقل است، شاغل است.... اوه خدای من! این چیزها غیرقابل تحمل است!

نمی دانم واقعا خانوداه اش انقدر وقیح هستند که راجع به این چیزها سوال بپرسند؟! لابد هستند! تجربه این چند سال رابطه نشان داده که هستند!

به همسرجان می گویم پدر تو هنوز شاغل است فقط چهارتا بچه دارد که در مخارج ازدواج سومی مانده چطور توقع داری پدر من بعد از اینکه همه ما را به خانه بخت فرستاده، بازنشسته هم هست و ماهیانه این همه مخارج درمان بیماری هاش روی دستش است بیاید و هزینه نتجیه تصمیم و عشق و حال من و تو را بدهد!؟

پاسخش چیست؟! اینکه دوران عقد تو هم کم گیر ندادی به رسم و رسومات! گیرهای من چه بود؟! اینکه در مناسبت های خاص برایم هدیه بخرد! او هم حرف مرا به مادرش منتقل می کرد و ان ها هم می گفتند وظیفه تو خرید هدیه نیست ما می خریم که ده تا در میان از هدیه خبری نبود و در آخر هدیه خیلی کم ارزش! من از پدر و مادر او انتظار خرید هدیه نداشتم از خود او داشتم و این برایم نشانی از دوست داشتن بود! که البته توقع های من برآورده نشد.....

از تمام این ها گذشته اگر پدرم میلیاردر هم بود من قطع مسلم به خاطر باورهای شخصی خودم مانع این می شدم که برایم سیسمونی تهیه کند!

و حالا منتظرم کسی از خانوداه همسر جان حرفی بزند با تمام قوا مشت محکمی بکوبم نه فقط بر دهانش که به طرز فکرش نیز .....


+ یک بار مامی به داداش کوچیکه گفته بود مادرخانومت توان مالی داره که سیمونی بده؟! (مادر خانومش زن تنهایی است که درامدش از محل تهیه عرقیجات است). داداش کوچیکه در جوابی دندان شکن که باید در تاریخ هم ثبت شود، می گوید: مگه قراره هم کارمند باشه هم جهیزیه بده، سیسمونی هم بده!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

بعله .. این هم از نحوه تفکر برادر های ما و تفاوت آن با طرز فکر همسرجان! (دو برادر دیگر هم ظاهرا در حالتی مسالمت امیز، یا اصلا بدون مطرح شدن حرفی و بحثی خیلی جنتلمنانه و باوقار توقع هیچ گونه کمکی از خانواده همسرشان جهت انجام چنین چیزی نداشته اند)

شمعی برای دیگران

مامی گفت: تو اصلا نباید بچه دار می شدی! هیچ به فکر خودت و اون بچه توی شکمت نیستی ... همش به فکر حل مشکلات دیگرانی و برای این و اون حرص و جوش می زنی ....
اینا رو وقتی می گفت که خودش از شدت سرماخوردگی رو تخت افتاده بود و لازم بود یکی یه لیوان آب بده دستش با این حال برای من نهار خورشت ریواس پخته بود و برای تهیه ریواس چند خیابون اون طرف تر رفته بود!
خواستم بهش بگم وقتی زن باشی، همینی .. شمعی برای دیگران...
مگه خودت با این حالت پای بابا رو نمی شوری... بابا که ذره ای قدر زحمت هات رو نمی دونه و فکر می کنه چون حقوق داره و خرجت رو میده تو وظیفته هر کاری براش بکنی!
مگه با این حالت صبحانه شو آماده نمی کنی ؟! (این واقعیت تلخ یکی از صدها درد خانه پدری ست)

نمی تونستم به حال مامی بی تفاوت باشم راضی هم نمی شد ببرمش دکتر مجبور شدم برم براش قرص شب و روز بخرم و آبنبات  اکالیپتوس و هندوانه و کمی میوه دیگه ....
براش دم نوش زنجبیل و عسل آماده کنم.. دارو گیاهی سرماخوردگی دم کنم ..... شام رو بدم دستش و  به پاهای بابا برسم ....
یه جا خوندم عسل و نمک بذاری رو زخمش ریشه زخم رو می سوزونه... این کار کردم اما بابا طاقت سوزشش رو نداشت و چند ساعت بعد پاشو شست. با این حال صبحی موقع اومدن که پاشو چک کردم به نظرم عسل و نمک کار خودشو کرده بود روی زخم کمی بسته شده بود... با الکل سفید شستشو دادم و یاد آوری کردم تا شب سه بار دیگه با الکل بشوره و آخر شب دوباره عسل و نمک بذاره

گاهی فکر می کنم مامی راست می گه من نباید .....
بزرگترین دلیل نگرانی همسرم همون ابتدا که فهمید باردارم این بود... که من زیادی درگیر حال و روز و مشکلات دیگرانم....

سخت است این همه باشی ...

دیروز دقیقا همین دیروز با خودم فکر می کردم که یک زن نمی تواند هم دختر یک خانواده باشد و خدمات مخصوص جایگاه خودش را ارائه دهد، هم یک همسر و خدمت رسانی های خاص داشته باشد.. هم خانه ر ا مرتب کند و ظرف ها را بشوید و کمی بعدتر بچه داری هم بکند، هم سرکار برود و قسمتی از بار مالی خانواده کوچکش راب ه دوش بکشد.. باید چند زن باشی .. چند نفر باشی و برای هر یک از این مسئولیت ها یکی را بگماری .....
زن بودن سخت تر از آن است که حتی تصورش را بکنی
پس اگر فرزندم دختر نبود باید خیلی خوشحال باشم که یکی دیگر را از این مکافات ها نجات داده ام!
تازه فکرش را بکن این ها را من می گویم منی که همسرجانی را دارد که در همه امورات منزل و غیر منزل هم پای خودم کار می کند.. فکرش را بکن زن هایی که مردی هست کنارشان ولی دست تنهایند چه رنجی می کشند....

بعد از این ها به موضوع مهم دیگری فکر کردم. اینکه از این به بعد فقط باید بچه داری کنم.. و این کمی یا نه حتی خیلی برایم غم انگیز بود!


+ کمی از اذان مغرب گذشته بود ا مامی تماس گرفتم، سر سفره افطارش بود.. بعد گفت شام بابا را هم زود داده تا فردا که پرستار می آید برای آزمایش خون 10 ساعت ناشتایی اش درست باشد... خودم این موضوع را پاک یادم رفته بود. دلم می خواست  از کوفته تبریزی هایی که با ولع و گشنگی تمام پخته بودم برای افطارش می فرستادم اما هنوز آماده نشده بود. بعد هم که آماده شد مامی گفت حاضری خورده و حالا می خواهد بخواد. نمی دانی چقدر سخت بود خوردن کوفته ها وقتی که می دانستم مامی دهان روزه برای افطارش رمق غذا پختن نداشته! اگر کمی زودتر به خودم می جنبیدم به افطارش رسانده بودم! حالا همین موضوع ساده از دیشب تا حالا مانده سر دلم و هیچ جا هم نمی رود!
+ حین مکالمه تلفنی با مامی هش گفتم فقط تماس گرفتم از این همه زحمتی که برای نگهداری و مراقبت بابا می کشی ازت تشکر کنم.... با بغض جوابم داد که نه کاری نمی کنم که. ادامه دادم و شرمنده ام اگر کار زیادی از دستم برای شاد کردن تو بر نمیاد! با بغض خندید و گفت همه کارا رو که تو می کنی دیگه چیکار می خوای بکنی؟! می خواست نفهمم بغض دارد اما من فهمیدم... بعد با خودم فکر کردم همسر مردی بودن، هر مردی ولو یک فرشته، و مادر بودن به طور کلی درد دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

می دانی! باید مرد و دیگر این زندگی را زندگی نکرد!

آلما توکل در وبلاگش خبر تجاوز به دختری شش ساله را منتشر کرده بود...

قبلم فشرده شد...

اشک نشست به چشمهام!

روحم درد کشید.. یک درد کشدار قدیمی .. دردی که از خواندن خبرهای این چنینی سالهاست روحم را آرزده...

تو بگو روح کدام زن را نمی آزاد!

عکس دخترک را هم منتشر کرده بود!

مانده ام چه چیزی در یک دختر شش ساله نحیف می شود ابزار تحریک!!!!!!!!!!

روحش که بماند اما جسمش چگونه ........

این ها همه به کنار.........

بعد از تجاوز کودک را می کشد و با اسید می سوزاندش!!!!!!!!!

تو ببین تا چه حد وحشیگری و شیطان صفتی به حد علا رسیده!!

تو ببین چه درنده خویی... چه کثافتی باید باشد طرف!!

طرف فقط 17 ساله است! 17 سال سن و این همه وحشیگری؟!

جالب اینجاست خبر در رسانه ها منتشر نشده! دخترک جزو اتباع افغان است و ....


تو بگو حالا چطور می شود نگران فرزندت نباشی که مبادا دختر باشد! که اگر دختر باشدبا  این همه وحشی شیطان صفت چگونه از او محافظت کنی؟!


می دانی! باید مرد و دیگر این زندگی را زندگی نکرد!

حالا از نام انسان چه مانده؟!