تو با دیگرانی

نه جای قاب عکس بابا توی پذیرایی خانه نیست،وقتی که جای پیکر نحیف و رنجورش به وقت بیماری توی هال و پذیرایی نبود!

چطور تن مریضش را گذاشتیم بماند توی آن اتاق لعنتی که تنها نقطه دیدش به در ورودی هال بود!

باید می آوردیمش توی هال و پذیرایی تختش را انجا می گذاشتیم همان بالای خانه یا نه همان جایی که الان عکسش هست! 

حتی حالا هم عکسش بالای خانه نیست!

شاید اگر توی هال بود روحیه اش فرق می کرد حداقل با اخبار و فیلم و موسیقی می توانست دردش را کمی تحمل کند ... 

اما خوب در آن صورت روحیه مامی خدشه دار میشد ... مامی هم مریض احوال میشد مامی هم میبرید ...

چاره چه بود! بابا که رفتنی بود،باید به فکر روحیه مامی می بودیم!

این خود خواهی ست؟! نامهربانی ست با بابا؟

من فقط بابا را می خواهم همین ...

من مثل برادرکوچیکه عکس های چاپ شده روی تخته شاسی بابا را نمی گذارم در اینستاگرام در موعد سالگرد نبودنش ... و متن های غم انگیز غیر واقعی نمی نویسم که دوسال است بی پشت و پناه شده ام دو سال است چشمم به در است که بیاید! 

به کدام در؟ هان؟ در خانه خودت؟ نه بعید است، پیرمرد و پیر زن را یک بار دعوت نکردی به خانه ات،انقدر رو ندید که بی خبر هم بیاید ... ساید مقصودت در خانه پدری مادری ست که نه این هم بعید است، تو مگر به آنها سر میزدی که بمانی در خانه شان چشم به راه امدنش ...

من مثل آن یکی هم نیستم، مثل خواهر 1 که عکسهای جوانی و زیبا رویی ات را، عکس های بالباس فرم و شیک پوشی ات را قاب کنم بگذارم روی میز .... 

من همان عکس پیری ات را با سری که تقریبا تاس است و دورش موهای سفید است می خواهم...

من اصلا خودت را می خواهم! اما تو همه اش برو به خواب همان ها!

به وقت مردن

تولد دختر خواهر1 بود. تولد هجده سالگی ... یک جشن پر سر و صدا و شلوغ و هیجانی ...

همسرجان یا او ( همچنان مانده امبین این دو) به من گفت که ظهر را چند ساعتی بخوابیم تابعد از جشن تا صبح باهم باشیم! ساعت شش از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و ارایش و بستن ساک دخترک و ... او هم دوش گرفت و ارایشگاه رفت و .. 

قرار این بود که ساعت هشت در سالن محل برگزاری مراسم باشیم.

ساعت هشت و ده دقیقه بود ما هنوز در خانه بودیم، سالن هم بیرون شهر بود..هوا هم بارانی و مسیر ترافیک داشت.

خواهر کوچیکه ساعت هفت و نیم تماس گرفت،  خواسته بود با ما باشد که وسیله نقلیه ندارد . انها اماده رفتن بودند و ما نیم ساعتی طول می کشید که اماده شویم و انها با اسنپ رفتند... 

قبل از راه افتادن گفتم خواهر کوچیکه خواسته همراه ما باشد با همسرش تماس بگیر اگر نرفته اند برویم دنبالشان،تماس گرفت و انها جواب ندادند.

میانه راه گفتم زیاد خوابیدیم نشد خواهر کوچیکه را برسانیم و دیر هم راه افتادیم...توضبحات خودش را داد و موضوع ادامه پیدا نکرد.

کمی بعد گفتم می شود تندتر برانی؟ گفت نه هوا بارانی ست ماشبن جلویی با همین سرعت می رود و ما در لاین سبقت هم هستیم از این تندتر نمیشود.گفتم باشه ...

باز ادامه داد که هوا بارانی ست دید ندارم، ماشین جلویی دید ندارد که راه بدهد ..

گفتم باشه اشاکلی نداره با سرعت خودت برو...

همه حرف هام با لحن عادی و ملایم بود به دور از استرس و ناراحتی و کنایه ....

باز ادامه داد که سربالایی ست نمی رود تو استرس داری حالا پنج دقیقه دیرتر ....

عصبی شدم گفتم بسه تمومش کن من که حرفی ندارم می گم با سرعت خودت برو چرا ادامه می دی؟! 

باز گفت الان تندتر می رم که زودتر برسی ....

عصبی شدم به شدت داد زدم که گه خوردم ول کن بابا ول کن چته چرا کشش می دی یه جمله گفتم میشه تندتر بری جواب دادی نه و من گغتم باشه چرا داری بحث رو کش می دی چرا به اینجا می کشونی ادم رو ...

رسیدیم به مجلس ..دم درب نشست هر چه میزبان گفت اینجا وروذی ست برو داخلتر بشین ابنحا سرده اینحا جای میزبانه ولی او اصرار داشت همانجا بنشیند.... به هم گفت تو برو پیش خانوادت و ..

برایش شکلات داغ و شیرینی بردم کمی با اکراه قبول کرد که بخورد ..

صدایش زدم عکس بگیریم به رور امد.. گفتم کتت را دربیار برا عکس باز بعد دوست داشتی بپوش و او راضی به این مار نبود و به اصرار من دراورد...  موقع عکس گرفتن خواهر کوچیکه صداش زد گفت کمی بخند و او یک لبخند زورکی تصنعی تحویل ما داد که عکس ها را لبریز از نفرت کرد!

دستش را می گذاشتم پشت کمر یا روی دستهام یا از او می خواسنم له من نگاه کند برای ژست عکس! خواهر کوچیکه صدا زد و گفت چرا انقدر آویزونش میشی.  گفتم برا عکسه فقط و بعد با خودم فکر کردم بک عکس مگر چقدر ارزش دارد! تازه چرا چیزی را که نیست می خواهم به زور در عکس پروفایلم به بقیه نشان دهم!

تمام جشن سرش توی گوشیش بود بارها باجناق هاش رفتند دستش را گرفتند که بیا برقص بیا داخل جمع ما ولی او از جایش تکان نخورد

بذایش چای بردم نخورد... شام بردم نخورد و با تاخیر خودش بلند شد و برای خودش غذا برداشت. خواست کنارش بنشینم و من هم نشستم.گفت دوباره عکس می گیریم گفتم مایل نیستم اون یه حسی بود که همون موقع می خواستمش الان دیگه نه! شام هم نخوردم اخساس سیری داشتم گفت چرا نمی خوری گفتم سیرم از بس حرص خوردم! گفتم الان دلم میخواهد بمیرم فقط... 

جالب می دانی کجاست؟ اینجا که انتظار دارد هر کاری بکند من اگر رنجیدم او مثلا به حساب خودش پا پیش بگذارد من باید حالم ب باشد و شاد بشوم و خوشحال و خیلی سریع همه چیزتمام شود اصلا انگار چیزی نبوده!

اخر مجلس زنها و مردها با هم می رقصیدند صدایش زدم که بیا با هم برقصیم گفت اگر میخواستم با زنم جلو مردهای دیگر برقصم با تو ازدواج نمی کردم.... قبلش هم صندلی گذاشت پشت به محل رقصیدن نشست پرسیدم چه کاری ست،گفت تو باز بهم گیر ندی به اون زن نگاه کردی! موردی که من هرگز در این هفت سال و اندی به او تذکر نداده ام!

اصل ماجرا اینجا اغاز می شود ... موقع برگشت! از همه زودتر از تمام شدن مجلس خداحافظی می کنم اعصابم نمی کشد بمانم او هم که بیخداخافظی رفته و داخل ماشین نشسته....

می نشینم جلو،برخلاف همیشه کمربند نمی بندم دخترک را روی پاهام بغل می گیرم....

چند می راند با سرعت زیاد... سرعت گیرها را با همان سرعت زیاد رد می کند... تحمل می کنم. به جاده اصلی که می رسیم تذکر می دهم که چرا با سرعت می رانی؟! پاسخ نمی دهد...

به زیر گذر می رسیم مسیر کنار زیر گذر را باید انتخاب کند، با همان سرعت وارد مسیر کناری میشود ولی نه! وارد مسیر بیراهه کناری می شود ...

مسیری که پر از دست انداز است و سنگلاخ.... ترمز نمی گیر! با هما سرعت ماشین را به سمت جدول هدایت می کند ماشین از روی جدول عبور می کند و دوباره وارد مسیر بزرگراه می شویم... میان فریادهای یا اباالفضل من دخترک غرق داد و اشک وگریه می شود... به بزرگراه که وارد می شویم دخترک انگشتش را فرو میکند در دهانش و می مکد تا ارام بگیرد! در ان لحظه نه من مامن اویم نه پدر روانی اش!

توضیح می دهد که ندیدم... چشمهام در شب نمی بیند....

با همان سرعت باز می راند می گویم حالا که می بینی اهسته تر برو.

ما را دم درب خانه پیاده می کند خودش قصد دارد برود مسیر کذایی را بررسی کند که چه بوده و به کجا ختم میشده ... می گویم نرو حالت خوب نیس بلایی سرت می اید حرکات عصبی نشان می دهد و می رود ... دخترک می پرسد ددی نمیاد؟ نمیاد؟ نمیاد؟ دخترک را به داخل خانه هدایت می کنم و نگاه می کنم به وحشیانه راندنش و گوش می سپارم به صدای غرش ماشین ...

نیم ساعت بعد برمی گردد شروع می کند به گفتن اراجیف با حالتی حق به جانب که دوست داری زودتر برسی هان؟! باید این اتفاق در راه رفتن می افتاد.... کوه استرسی تو، چی میشه دیرتر برسی. مگه همه بودن که تو فقط دیر رسیدی ... می گویم که من فقط یک جمله کوتاه گفتم و توضیح تو را پذیرفتم و این تو بودی که کشش دادی ...

می گوید موقع شام که خواستم از دلت در بیارم تو گفتی عکس نمی خوای بگیری و دلت مردن می خواد! فکر کن از اول مجلس مثل بت زهر مار بوده حال مرا موقع عکس گرفته ..دستم را موقع پذیرایی رد کرده ...انتظار داشته با ان به تصور خودش پیش قدم شدن من پایکوبی کنم!

ارامش می کنم. قرص مسکن و فشارش را می دهم .. پیشش می خوابم.

حالش که بهتر می شود از ان حادثه وحشتناک حرف می زنم بغض می ترکد به هق هق می افتم ... می گوید ندیده است! می گویم چرا ترمز نگرفتی ..می گوید ترمز عمل نکرد بارانی بود گل شده بود لیز خورد! چطورممکن است در زمین پر از بالا و پایینی ترمز عمل نکند...من حتی ندیدم پایش از روی پدال ها جا به جا شود!

گفتم چرا ماشین را سمت جدول هدایت کردی؟ گفت نمی دانم ته مسیر سنگلاخ چه بود اگر پیچ بود یا گودالی چیزی چپ می کردیم... گفتم با ان سرعت تماس با جدول باعث چپ شدنمان نمی شد؟! گفت چرا ......

گفت باور نمی کنی ندیدم؟ من با وجود دخترک همچین کاری رو به قصد نمی کنم..گفتم چرا باور می کنم....

اما باور نکردم شواهد برعلیه اوست .... وقتی وارد مسیر سنگلاخ می شد با نگرانی نگاهش کردم در چهره اش نمایان بود به قصد این مسیر را انتخاب کرده است.... 

من حرفی ندارم فقط نگران دخترک هستم که اوضاع پدرش این است ...که پدر و مادرش ماییم!

من ادامه می دهم اما شبیه یخچال که سرویس می دهد اما دهان و چشم و گوش ندارد .. تا یکی از ما بمیرد یا دخترک بزرگ شود پانزده ساله مثلا که بتواند جدایی را درک کند...

نقش بازی می کنم نقش یک زن عاشق و خوشبخت ..انگار هیچ چیزی نشده .. هیچ چیزی نفهمیده ام...

ایا او روانی ست؟! من احمقم؟!