دخترک هر روز بزرگ تر می شود رشد جسمانی، عقلانی و روحی اش برای من مشهود است..

به قد و بالایش که نگاه می کنم لذت می برم...

جسارت دفاع از خودش را دارد و این به من قوت قلب می دهد.

اعضا خصوصی بدنش را اموخته و به درستی حواسش هست کسی به آنها دست نزند...

سعی در این دارد که همه چیز را از من تقلید کند بی کم و کاست. حتی مدل قرار گرفتن پاها در هنگام ایستادنم را تقلید می کند!

با غریبه ها طوری ارتباط می گیرد که آنها را از این حد اجتماعی بودنش شگفت زده می کند.

اموزش زبان انگلیسی را همچنان برایش ادامه می دهم و نتایج مطلوبی هم تا کنون داشته. اولین و بهترین نتیجه اش میزان علاقمندی اون به صحبت کردن و شنیدن زبان انگلیسی ست...

این روزها یکی از لذت هام دیدن صحبت کردن او با عروسک هاش هستم... که تمام انها را علارغم اینکه دختر هستند پسرم صدا می زند!

خوشخوراک است و شیرین زبان...

خوش لباس هم هست... 

همچنان سعی دارم غذایش مقوی و سالم باشد و برنامه های غذایی و میان وعده خاص خودم را برایش تهیه می کنم... همچنان از پرستارش می خواهم که او را با روغن دانه های خاصی ماساژ دهد...

مسواکش را منظم خودم برایش می زنم اگرچه همیشه به سختی چون ممانعت می کند ...

گاهی چنان از بودنش لذت می برم که فکر هیچ چیز دیگری ازارم نمی دهد چون راه گذار فکرو خیال ها به ذهنم را لذتی که وجودم از بودنش می برد، مسدود می کند!

بودنش در نهایت صحت و سلامت و شادمانی مستدام باد. 

پایان

به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...

دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید! 

راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی! 

راستی بابا،چرا؟! 

حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد... 

من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی! 

در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است... 

چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.


- پایان.

هر آنچه می خواهی باش

دخترم باید بدانی سنت از سی که گذشت هیچ روزی بهتر از روز قبل نخواهد بود ...

بنابر این تا سی سالگی همه شادی های ممکن را برای خودت فراهم آر ..

هر چه دوست داشتنی ست  برایت آن را انجام بده ... 

شاید فقط اینگونه بتوانی دنیای پس از سی سالگی را کمی مطلوب سازی

این ماه آخر

کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. تمیزکاری منزل و جابه جا کردن تخت ها و .. پر کردن یخچال و فریزر...پیگیری کارهای فارغ التحصیلی ....

بستن ساک خودم و دخترک که برای همین یک قلم خریدهایی هست که باید انجام شود، اما نه پولی هست نه حس و حالی ...

هنوز لباس سایز صفر نخریده ام ... و خیلی ملزومات دیگر مانده....

واقعا خسته ام، خسته ام و به زور خودم را این ور و آن ور می کشانم...

یا سرکارم یا درگیر بابا.. وقتی برای خودم ندارم...

بی هیچ شوق و هیجانی روزها را می گذرانم.. حتی اضطراب هم ندارم.

دیشب که بستن ساک فکر می کردم حس خاصی داشتم.. حس رفتن، برای همیشه رفتن! شاید عجیب هم نباشد برای این حال و روز من که این حس برایم دلچسب بوده باشد!

دراز کشیده بودم در تاریکی خانه کنار همسرجان.. به صورتش زل زده بودم و به همه این کارهای انجام نشده فکر می کردم. به بستن ساک رسیدم حس رفتن به سوی ابدیتی گریز ناپذیر آمد سراغم که برام خوشایند بود! اما وقتی که نباشم دیگر،  از دیدن صورت دوست داشتنی همسرجان حین خواب محروم می مانم... عکس های زیادی توی گوشی موبایلم از او دارم در حین خواب... هیچ کس نمی داند چقدر در خواب زیبا می شود! دقیقه ها بود .. شاید به ساعت کشیده بود که به چهره اش زل زده بودم! بعد با خودم فکر کردم چگونه بی من تنهایی از پس دخترک بربیاید.. پس از من چه کند؟! خوب مسلما بعدش کمی اشکهام ریخت...

خودآزاری .. بیماری روانی... افسردگی هرچه که اسمش هست باید توصیفش همین حالات غیر طبیعی من باشد!

نه آنی ام که باید ...

خوب که فکر می کنم می بینم لیاقت مادر شدن را ندارم...

دخترک، می تونی من رو نبخشی ....

فقط امیدوارم که در سلامت روحی و جسمی به این دنیا بیایی

زندگی خسته کننده ترسناک

مامی دیشب می گفت: الهی قربون دخترت بشم من که چه دختر صبوریه....

چشام اشکی شد .. برای دخترک که تمام این هفت ماه را پا به پای من حرص خورد، روحش درد کشید ....

اشکهام رو قورت دادم و گفتم حالا واس چی می گی صبور؟! از کجا می دونی صبوره؟! ..

نگاهش که کردم دیدم چشمهاش قرمز است و اشکی ...

بعد گفت: نیوشا! تو چشات زاییده... از شنیدن این کلمه، کلمه زاییدن!  خشکم زد .. یک لحظه وا رفتم! نمی دونستم کجام و ... همه اینها در یک لحظه اتفاق افتاد!

گفت حالا ببین کی گفتم زود زایمان می کنی .. با این همه حرص و جوش و دوندگی نمی زاری اون بچه نه ماه کامل رشد کنه ...

بابا با همان حال زارش گفت: بابا جان اگه درد داشتی نمی خواد اصرار کنی به طبیعی برو عمل کن (منظورش این بود که سزارین کنم) .. اگه درد داشتی ها ...

در جوابش می خندم و می گم فرق نداره بابا هر دوش درد داره اما می گذره.. نگران من نباش. می گه تو نگران من نباش....

می پرم تو حیاط و می زنم زیر گریه!



- از زایمان می ترسم! هر نوعش که باشد فرق ندارد! می ترسم....

- کودکی در درون دارم که بودنش را از روی حرکاتش می فهمم .. اگر یک روز حرکتی نداشته باشد یادم نمی ماند که باردارم!

ما سه نفر

تو: نیوشا جون از وقتی برا نی نی کتاب می خونی، آرومتر شده؟

من: آره بچه با فرهنگی شده کمتر لگد می رنه .. خخخ. بهش گفتم اینا رو بابایی خریده برات خوب گوش کن.


+ مکالکه پیامکی دیشب من و همسرجان..

ظاهر مکالمه شاده اما من تو خودم ناراحتم اگرچه سعی می کنم همسرجان بویی نبره. بیچاره این کوچولو که در گیر همه حس های دوست نداشتنی من می شه چه بخواد چه نخواد!