هر آنچه می خواهی باش

دخترم باید بدانی سنت از سی که گذشت هیچ روزی بهتر از روز قبل نخواهد بود ...

بنابر این تا سی سالگی همه شادی های ممکن را برای خودت فراهم آر ..

هر چه دوست داشتنی ست  برایت آن را انجام بده ... 

شاید فقط اینگونه بتوانی دنیای پس از سی سالگی را کمی مطلوب سازی

سختی در پی سختی

روزگاری بود که نوشتن و فقط نوشتن حال خراب و زارم را خوب می کرد ... حالا حسی، انرژی  و دل و دماغی برای نوشتنم نیست ...

نمی دانم این روزهای بد بعد از تحمل چقدر درد، چقدر صبر می روند گورشان را زندگی ما گم کنند!

شرایط شغلی همسرجان اصلا مساعد نیست، بدجوری پایش روی پوست خربزه و موز و یخ و ... است!

انقدر حالش خراب است که صدای از او در نمی آید... ساعت در خودش فرو رفته و ساکت با چشمانی خسته و صورتی با محاسن بلند و تکیده ..... حتی چای هم برای خودش درست نمی کند من که نباشم!

اصرار من بود که روزکار شود ... دوهفته لی روزکار شد بعد نتوانست شغل جدیدش را بپذیرد درخواست داد برگردد به جای قبلی که البته دیگر وجود ندارد ... حالا لنگ در هوا مانده ... و من این وسط مقصر اصلی ماجرا هستم و از فرط عذاب وجدان به زور نفس می کشم...


- با در شقاق یا چه میدانم بواسیر همچنان درگیرم، از جراحی به شدت هراس دارم و فعلا با مدد داروهای گیاهی روزگار می گذرانم.

- کاش این همه سختی و گرفتاری به آخر برسد... برسیم به یک زندگی ارام پر از سلامتی و رفاه...به یک دل خوش که گمان نکنم بدون بابا دلم هرگز خوشی ببیند!


تو که نیستی همه هست ها نیست است

نه نمی شود از این بهار لعنتی از این افتاب فروردین، باران اردیبهشت بدون پدر لذت برد... نه نمی شود هوا را بلعید و از طعم خوش بهاره اش شاد شد ...

این زندگی یک چیزی که خیلی چیزها کم دارد بدون پدر ...

این زندگی اصلا شبیه زندگی نیست بدون پدر ..



من و این حفره ابدی

حالا که روزها قرار است بی تو بگذرند به خودم اجازه میدهم از تمام شنبه های دنیا متنفر باشم... 

از تمام روز های سی ام ماه ها ...

از تمام روزهای برفی ...ه

روزهای سرد ...

از تمام بهمن ماه ها ....

از سال 95  ...

از ساعت 19 و 45 دقیقه ...



- بعد از تو حفره ی خالی نبودنت در درونم را هیچ چیزی پر نمی کند...

چهل شبانه روز سیاه

تو که نیستی دست دلم به نوشتم نمی رود!

دنیا بدون تو مات و مبهوت است انگار ... 

چهل شب که هیچ تو بگو چهل سال بگذرد، دلم آسوده خاطر نمی شود ...

غم نبودنت کم نمی شود...

حال دلم خوب نمی شود ...

نمی شود که نمی شود ..



- دلم از من شاکی ست .. شاکی ست که چرا روز آخر با اینکه می دانستم نرفتم به بالینش!

- دلم شاکی ست که چرا آن روز های آخر آنطور که باید نبودم برایش ...

حالا هر چقدر هم که زمان بگذرد غم نبودنت سهمگین تر هم میشود ...

بابا اصلا دنیا بدون تو جای غریبی ست. ..

خانه ات بدون تو خیلی چیزها کم دارد ....

بابا مرا ببخش به خاطر همه بد گمانی هام به تو، به خاطر همه نزاع ها و خط و نشان هایم بعد دعواهای جنجالی با مامی ...

بابا می شود حلالم کنی؟

ببخش که حالا بعد نبودنت تازه شناختمت... از میان خاطره های آدم هایی که در نبودنت به رسم احترام و دلداری آمده بودند. از میان گفته های ان مرد جوان که می گفت روزی سربازت بوده ست... از میان هق هق های از ته دل آن قاضی جوان که می گفت روزگار کنار تو کار کرده ست ... از میان خاطرات آن زن جوان که از اقوام دورت بود و می گفت به دیدن مادر بیمارش رفته بودی و ناهار میهمانش شده بودی ....

بابا هیچ چیز بعد نبودنت خوب نشد ، هیچ چیز حالا که تو هم نیستی خوب نمی شود ...

حالا که زیر آن همه خاک است جانت و روحت در آسمان می توانم با خیال راحت به تو عشق بورزم.


- چقدر این روزها یاد داستان کافکا می افتم.. داستانی که در آن از تبدیل شدن پسر بزرگ خانه به سوسک می گفت و ما وقع ماجرا ...

+ گمان کنم من هم وصیت کنم جایی کنار تو خاکم کنند ..