هستم و نیستم

بازگشت به زندگی روزمره زمان زیادی می برد...

حس هایی در من هست که نمیدانم از کجا سرچشمه می گیرند...

مثلا وقتی با همسرجان تنها هستم سعی می کنم از او دوری کنم... حرف نمی زنم... از حرف زدن می ترسم... 

درست چهل روز است که آغوشش را ندارم... و انگار برگشتن به آغوشش سخت ترین کار دنیاست!

حس می کنم از زندگی عادی، از آنچخ دیگران بیرون از این خانه به آن مشغولند کاملا دورم...

دنیایم شده دخترک، شیر دادن، عوض کردن پوشک و ...

دیگر نیوشا وجود ندارد، همه تن دخترک هستم و بس ...


- بعد از یک ماه برای دو روز برگشتم خونه... همسرجان همه جا رو برق انداخته بود!

- کاش زودتر برگردم به دنیای عادی ...

- نگران بهبود بخیه ها هستم!

چهل روز گذشت

درد شقاق سینه کم بود... لخته شدن خون زیر بخیه ها هم اضافه شد... و درد محل بخیه ها ..

البته خدا را شکر دکتر گفت لخته کوچک است و جذب می شود ...

اما مانده ام انگشت به دهان از این همه مشکلات و دردهای جورواجور...

البته باز هم خدا را شکر که از این بدتر سرم نیامد!


- دیشب دکتر شقاق سینه ام را معاینه کرد گفت اینکه شقاق نیست، سینت پاره شده بابا! 

- مدتی منزل مامی اتراق کرده بودم... روحیه مامی به خاطر دخترک بهتر شد.... حالا به ما وابسته شده دوست دارد هر شب آنجا باشیم با همه بیدارخوابی هایی که به خاطر دخترک متحمل شد. 

- مامی یک زن نمونه است ...