عنوان ندارد

چیزی برای نوشتن نیست...

جز ماتمی که باران بر دو ش مردمانمان گذاشته. این حق مردم این سرزمین نبود که گرفتار این بلا شوند! مردمی که هیچ کس را جز خدا ندارند .. مردمی که حقشان را جلو چشمشان خورده اند و نجیبانه کلامی نگفته اند ..

مردمی که در درد وفادار بودنده اند! مردمی که هیچ کسی را ندارند که در بحران به آنها رسیدگی کند..، نه این حقشان نبود!


زندگی در حال گذار است ...  فعلا بی تنش.

اما هست مواردی که مرا می رنجاند..

مثلا اینکه با آن همه بی احترامی مادرش در جشن تولد دخترک به من و خانواده ام، همسرجان اخمی به ابرو نیاورد! و نوروز انتظار داشت به دیدارشان بروم... که من امتناع کردم...

گفت حتی تلفنی هم ... گفتم حتی تلفنی هم نمی خواهم در ارتباط باشم.

چند روز بعد وقتی خواستم نوروز را به مادر بزرگ و خاله هاش تبریک بگویم گفت تو به پدرم تبربک نگفتی به اونا می خوای تبریک بگی؟!

گفتم پدرت به تولد دخترک نیومد، قهرش با مادر تو ربطی به من و دخترک نداره که نیومد حتی بعدش یه تماس نگرفت تلفنی تبریک بگه! این اون همه دوست داشتن نوه شون! در شرایط مشابه من اگر باشم ادب حکم می کنه تماس بگیرم نرفتنم به جشن رو عذرخواهی کنم و یه تبریک بگم اما ایشون چون بزرگترن هر کاری انجام بدن نه عذرخواهی می خواد نه هیچی...من دلکیرم ازشون.

اما همسرجان اگرچه در ظاهر نشان میداد که نمی خواهد مرا مجبور کند اما درخودش از این بابت ناراحت بود و این ناراحتی در موافع دیگر خیلی بی ربط به این موضوع بروز می کرد.

دوازده فروردین به ما خبر رسید که برادرش تصادف بدی کرده و دستش را عمل کرده اند. مردد بودم بین رفتن و نرفتن! یک بار گفتم که همراهش می شوم و باز منصرف شدم. اما کاملا مشخص بود که مایل است همراهش باشم. با اینکه مخالف بودم دخترک را ببرد اما با دخترک راهی جاده شد ... کمی گذشت تماس گرفتم و پرسیدم که کجای راه است و خداحافظی  کردم. چند لحظه بعد او تماس گرفت که اگر همراهم میشوی برگردم.. برگشت و ما ساعت دو ظهر رسیدیم به خانه پدری اش ... 

موقع نهار خوردنشان بود..مادرش از سر سفره بلند شد به سمت در آمد برای حال و احوال، از دور با سر سلامش دادن و مسیرم را به سمت مبل ها کج کردم. نه روبوسی و نه کلامی رد و بدل نکردم! درست مثل خودش رفتار کردم..

بلا به دور باشدی به بردار همسرم گفتم و با پدر همسرم با فاصله زیاد فقط دست دادم.

پذیرایی کردند، برداشتم اما لب نزدم.. حتی چایم رو برایم دوباره خودش عوض کرد و اورد باز هم لب نزدم....

تعارف نهارشان را رد کردیم و گفتیم صرف شده با اینکه نهار نخورده بودیم...

دو ساعت بعد با یک خداحافظی سرد از خانه شان بیرون آمدم.

اما دخترک خیلی خوب با انها جور و عیاق است و این مرا هم ناراحت هم نگران می کند!

از همه شان متنفرم و برای آن زن گرفتاری و درد و رنج می خواهم از خدا ...