پایان

به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...

دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید! 

راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی! 

راستی بابا،چرا؟! 

حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد... 

من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی! 

در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است... 

چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.


- پایان.

اینگونه می شوی میان آدمک ها

دیروز رفتم به دیدار یک دوست قدیمی ... 

دوستی مان برمی گرشت به دوره راهنمایی... دبیرستانی که شدیم او راهش از من جدا شد، مدرسه هایمان با هم فرق داشت. اما گهگاه به او سر میزدم. سر راه کلاس زبانم می رفتم در خانه شان ....دانشگاهی که شدیم کلا بی خبر ماندیم از هم. 

چند وقت پیش عروس دایی اش خونه خواهر کوچیکه میهمان بود، حرف از دوست من شد و ....

شماره اش را گرفتم.. حرف زدیم،قرار گذاشتیم...

فرق کرده بود،ظاهرش با آن بینی عملی اصلا مرا یاد همان مرجان قدیمی نمی انداخت... 

یک پسر شش ماهه داشت ...

قبل از رفتنم دل دل می کردم که نروم یا بروم...

وقتی هم که رسیدم، مادام بی وقفه با خودم می گفتم این چه دیداری ست! 

هیچ حرف مشترکی نداشتیم.. شاید حتی خاطره ای هم در ذهنمان نبود که مرورش کنیم! او سرد بود... شاید به خاطر بچه حوصله نداشت ..

حالا که فکر می کنم می بینم کار مسخره است دنبال دوستان خیلی قدیمی گشتن! وقتی که اصلا نمی دانی پایه و اساس دوستی ات در آن سال های دور چه بوده! 

چه نقطه اشتراکی جز همسن وهمکلاس بودن داشته ای ... 

از این ها گذشته، به طور کلی بی حرف مانده ام! بی حرفم کرده اند... حرف ها یک جایی درونم می میرند،حتی جنازه شان هم از دهانم بیرون نمی آید...

هراس دارم از حرف زدن! اشتیاق و انگیزه ای هم ندارم .... 

هیچ کس را دوست نمی بینم، هیچ گوشی از سر دلسوزی و محبت و دوست داشتن به تو رو نمی کند ....

این ها را کی دریافتم؟! کی به این درک عمیق ازواقعیت رسیدم؟! اواخر آبان سال گذشته بود ...

وقتی بر خوردم میان دغلبازی آدمک ها ... 


دلم عاشقی کردن می خواهد

امروز زودتر باید می رفتم سرکار...

هوا ابری بود! مساعد حال من.. کمی بعدش بوی نم باران بلند شد.. بوی خاک باران خورده...

چند روزی بود در طلب باران بودم!

هوا خنک شد.. سرد شد.. باران شدید شد!

کاش همسرجان بود قدمی می زدیم! چه هوس احمقانه ای! اگر هم بود او ان ور شهر سر کار من این ور شهر سرکار!



+- دلم عاشقی کردن می خواهد...

- بابا نبود خدا را شکر کند به خاطر باران!

دور که می شوی ...

باید بنویسم که لذت نبردن در زندگی خودش به خود یخود یک عذاب الهی ست!

حالا موجودی هستم که از هیچ چیز لذت نمی برم!

حتی از سفر..

حتی از دریا

حتی موج دریا دیگر دگرگونم نمی کند! صدای دریا را نمی شنوم که مرا به خود می خواند! قبل ترها موج دریا مرا به جنون می کشید.. با هر رفت و برگشتش گویی التماس می کرد که بیا تا در برگیرمت!

اما حالا.........

هیچ حسی به هیچ چیزی ندارم!

و این خود عذاب است! یک عذاب الهی بزرگ

درد که داشته باشی ....

وقتی نا امید باشی.. وقتی دل بریده باشی ... وقتی ندانی روزها و لحظه ها چگونه می گذرد.. وقتی سرگردان باشی و دردت چاره نداشته باشد!

وقتی سراپا درد باشی ... قوز می کنی! جمع می شوی تو خودت ....

این روزها که حالم اینگونه ست قوز می کنم ناخودآگاه حین راه رفتن .. وقتی نشسته ام پشت میز یا روی مبل.... سرم پایین است، خم کرده ام توی خودم!

حالا می فهمم دلیل آن همه مچاله شدن و قوز کردن این روزهای بابا را... حالا می فهمم چرا این مدلی بودنش شده عادت!

حالا می فهمم و دیگر اصرارش نمی کنم که بابا تو رو خدا صاف بشین!!!!!!



_ گریه بی حد و اندازه...


- مدیرم گفته فردا را که روز تعطیل کار ماست بیایم سرکار و از یک سری خزعبلات بلغوری گزارش تهیه کنم!!!!!!!!! با این حال و روزم نمی دانم از جانم چه می خواهند؟! تا لحظه آخر گویا می خواهند کار بکشند و جانم را نیز!

از یکشنبه هفته آینده اگر رئیس مخالفتی نکند نمی آیم .. می روم برای مرخصی زایمان

خوب نیستم

به نا امیدترین لحظه ها رسیده ام ...

کاسه امیدم پر از خون است،  لب پر هم می زند ....

مثل مرده ای متحرک فقط منتظر گذران لحظه هام...


نه امیدی ..... نه دلخوشی ای .... نه شادی ... به غمگین ترین موجود روی زمین تبدیل شده ام. از چنین حالتی بی اندازه بیزارم!

دلم دور شدن می خواهد .. دور  شدن از همه.. از غریبه و آشنا ... بیشتر از آشناهای غریبه!

خوب نیستم ... خوب نیستم.. خوب نیستم



- دیروز وقتی فهمیدم قراره پای بابا رو از زانو قطع کنن همین جا سرکارم جلو چشم همه همکارام زدم زیر گریه .. چنان عمق داشت گریه هام که همکارام دلشون شرحه شرحه شد برام! مقنعه ام رو گرفتم جلو چشمام و چنان هق هق می کردم که انگار سال هاست دچار غمم!

مشکل بزرگی که قطع کردن از زانو ایجاد می کنه اینه که بابا تعادل راه رفتن نداره حتی با دو تا پا ... بعد که یه پا نداشته باشه کلن نشسته ست و دراز کش و بحث زخم بستر پیش میاد و دوباره روز از نو روزی از نو ....

دلتنگی این روزهای من

مدتی ست دچار یک حس دلتنگی عظیم، غریب و ناشناخته ام ....

حسی ست که درست در قفسه سینه ام درکش می کنم! شاید یک درد جسمی باشد اما هر چه هست برایم دلتنگی به ارمغان می آورد!

دلتنگی .. غم .. اندوه ... دلتنگی ...  دلتنگی ... دلتنگی و باز هم دلتنگی .. دلتنگی ای بی دلیل و بی بهانه!