آخ بابا جان هی ...

بابا امروز مرد....

بابا دیروز مرد ....

بابا فردا هم می میرد ...

بابا هر روز می میرد، هر لحظه .... هر شب...

هر چیزی مرا یاد مردن بابا می اندازد.. 

همان مسجد روبروی کوچه خانه که تابوت بابا از ان خارج شد ....

نیمکت ورودی باغ ملی ... 

میز نمازش...

قرآن بزرگش... مفاتیحش ...


حالا در هال که باز می شود استندی که عکسش بزرگ روی ان چاپ شده را می بینم و سلام می کنم! 

سلام بابا.. خوبی؟

وقت رفتن... بابا خداحافظ ...


+ هر چقدر هم که همه بگویند درد کشیدنش باعث شده پاک پاک شود چیزی درون من از این هیاهوی دردناک ارام نمی شود! چیزی از درد کشیدن بابا را در ان شش ماه اخر از ذهن من پاک نمی کند .... 

کاش بدون درد می مرد... کاش بدون درد در ذهنم می ماند خاطرش ... 

هی نیوشا یادت هست وقتی پنج تا انگشتش قطع شد تا مدت ها محل قطع شدگی باز مانده بود.... بخیه نکرده بودند! چه دردی، چه دردی. ..

یادت هست عفونت را بدون بی حسی از زخمش برمیداشتند... 

ناله هاش یادت هست؟ آخ بابا جان هی، آخ ننه جان هی .....

یادت هست دایی گفت وای شما چه دلی دارید این ناله ها را هر شب می شنویید!

کسی گفت بابا چه دلی دارد چطور تحمل می کند!

مارتن خسته کننده

شب ها را خوابیده و نخوابیده صبح می کنم... هر یک ساعت دخترک را شیر میدهم.. اغلب شبها بد خوابی می کند... حین خواب یا ناله می کند یا صداهایی از خودش در می اورد که متوجه می شوم نا ارام است .... 

صبح ها از ساعت هشت و نیم تا چهار بعد از ظهر به امورات دخترک و خانه و شکم و ..  رسیدگی می کنم....

گاهی به مامی سر میزنم .... 

ساعت را نگاه می کنم.. می گذرد اما من همچنان کار می کنم! صبحانه دخترک... نهارش ... نهار خودمان... گردگیری و مرتب کردن خانه.. شستن لباس ها ... تهیه ماست، سبزی خوردن، .... 

اوه خدای من تمامی ندارد..

احساس می کنم قوز دراورده ام بس که دخترک یا روی پایم است یا توی بغلم به راه رفتن ...

بعضی روزها کم می آورم کمی خودم را می زنم بعد گریه می کنم ..چند ثانیه در اتاق خواب خودم را حبس می کنم... دوباره بر می گردم سر وظایفم!! 

مادام در گریزم از خودم از دخترک از همسرجان ... از دو نفره هامان .... از مرگ بابا..

چه مارتن خسته کننده و وحشتناکی ست دنیا...


- این شقاق لعنتی هنوز هست پس از شش ماه تلاش هر روزه برای مداوا