جدایی

توی دلم جنگ جهانی دوم به پاست...

فکر جدایی لحظه از سرم بیرون نمی رود!

تمام دریاها .اقیانوسها را توی دلم بی صدا می گریم...

نه در ماندنم سودی ست نه در رفتنم

حرف تازه ای برای گفتن ندارم..

اوضاع آرام است ...

سعی می کنم روابط را مدیریت کنم به سمت بهتر شدن!

اما آنچه واضح است فاصله بین ماست! دوریم از هم... گاهی فکر می کنم غریبه ایم!

آنقدر هم پای هم نیستیم، آنقدر دم خور هم نیستیم.. انقدرها رفیق نیستیم که باهم درد دل کنیم.... همه چیز را در خودمان پنهان می کنیم.

حرفهامان را، درد دل ها را.. مشکلات خانوادگی را ...

چون تا دهان باز شود جبهه گیری ها اغاز می شود، سرزنش ها، تهدیدها ....

نمی دانم این وسط مقصر کیست!

اوضاع کاری هم چندان تعریفی ندارد! خسته ام از ادم های منفعت طلب به ظاهر دوست! از انسان های زیرک که فقط فکر سود و منفعت خودشان هستند!

از خودم حتی خسته ام که انقدر احمقم!


+ گاهی عشقت، جامعه و حتی خانواده ات تو را به درونگرا بودن و نقاب زدن و نقش بازی کردن وادار می کنند!

چشم باز می کنی و تا نگاه می کنی حسرت است به دل به خون کشیده شده ات و روزها و سالهای رفته و به انچه پیش روست امیدی نیست!

مدار صفر درجه

دوباره مراجعه کردم به مشاور که بگویم جدا شدن تصمیمم نیست و با این اوضاع چه کنم.

گفت منتظرت بودم که دوباره بیایی! در جلسه اخرتان که دو تایی بود من خیلی دلم برایت سوخت. در ضمن تو چقدر پوست کلفت شده ای! آن حجم از ناسزا و بی احترامی به خودش و خودت را می شنوی و هیچ! صدای بلند و لحن بد و .. 

نگفتمش که پذیرفته امش!

ماجرا را توضیح دادم مو به مو که بگویم این ماجراها برای این حد از عصبانیت و فحاشی و خودزنی دلیل محکمی نیستند! چیزی هست ورای این ماجرا ها که او را این چنین می کند. چیزی شبیه به یک اختلال روانی یا شخصیتی یا هر کوفت و زهر مار دیگری ...

گفت در این دو سه جلسه چیزی مبنی بر این که او از یک نوع اختلال رنج می برد نیافته است. گفت او خودش با اراده خودش این لحن و برخوردها و فحاشی و ..را انتخاب کرده..

مسایل جنسی را هم مطرح کردم .. 

گفت حالا که دقتم را سمت اختلالات بردی می شود گفت اختلال شخصیتی دارد. چون رفتارهای تکانه ای دارد یکهو منجر می شود و یکهو ارام می گیر. رفتارهای جنسی نامتعارف هم جزو مشخصه های این اختلال است. اما به طور کلی من ادم سختگیری هستم برای اطلاق عنوان اختلال به مراجعینم. همین الان با این توصیفات به مشاور دیگری مراجعه کنی به یقین اختلال شخصیتی را دلیل این همه مشکلات شما می داند...

اما باید بدانی چنانچه این اختلال مشخص شد هیچ درمانی ندارند. من مشاورم،درمانگر نیستم باید به درمانگر مراجعه کنی اما در کل این اختلال خوب شدنی نیست...

تو باید در دوره عقد بد از دیدن این رفتارها جدا می شدی.. حالا هم پیشنهادم جدا شدن است. دو سال بعد باز مراجعه می کنی و می گویی دو تا بچه دارم و با دو تابچه نمی توانم جدا شوم و کاش همان دو سال قبل کار را تمام کرده بودم.

اگر می خواهی بمانی کارت بسیار دشوار است. شش ماه ازمایشی توصیه ها و طرح های مرا طی چهار جلسه در روابطت پیاده می کنی اگر جواب گرفتی ادامه می دهی جواب نگرفتی نباید ادامه دهی اما تصمیم با خود توست... با تاکید گفت که امید من به جواب گرفتن ده درصد است....

گفت اختلال شخصیتی وارثتی ست! و به حفره های درون فرد بر اثر نوع تربیتش برمی گردد و چیزی نیست که حل شود!

گفتمش چند ماه بعد بخواهش و برایش توضیح بده این خود زنی ها در پی یک بحث ساده این فحاشی ها عادی نیست و دلیلش اختلال شخصیتی ست و دست تو هم نیست تو از ان بی خبری و یک مشکل وراثتی ست ... حل شدنی نیست ولی حداقل می توانی این حد از فشار و اذیت شدن را از همسرت کم کنی و او را دلیل این رفتارها ندانی!

گفت او دیگر به من مراجعه نمی کند و اگر هم مراجعه کند با شنیدن این که اختلال شخصیتی دارد اتاق را ترک خواهد کرد ...


حال بد بعدم را چگونه بگویم! 

انگار به بی وزنی متلق رسیده بودم.. حیرانی را تجربه کردم.. درد بی خردی را چشیدم که همان یک ماه قبل از مراسم عروسی که به پشیزی چنان اشوبی راه انداخت باید بعد از گریه در اغوش خانم دکتر می رفتم محضر و طلاق و تمام! عقلم کجا بود؟ عقلم کجا بود... 

مشاورم گفت انجام طرح های من برای تو سخت است چون به شدت احساس می کنی که به تو ظلم می شود،اما تنها راه چاره همین است..

مشاورم گفت تو زیبایی، جایگاه اجتماعی داری داری فهم و شعور هستی چیزی کم نداری که به تو ظلم شود و بکانی در این رابطه...اما خودت باید تصمیم بگیری

گفت او به راحتی تو را رها نمی کند به اشک و آه و دست و پایت هم می افتد که از دستت ندهد. 


من اما به وارثتی بودن این اختلال یقین دارم از همسر برادرش شنیدم که یکبار طی یک بحث عادی و ساده برادرش سرش را به دیوار می کوبیده ...

مادرش هم معلوم الحال است ... 


- به قول او به صفر رسیده ام و تمامم، تمام...

روزهای نفس گیر

فکر می کنی حالا که به اینجا رسیده ام چه می کنم! بغضم را قورت می دهم،بلند میشوم،مثل هر روز برنامه غذایی و فعالیتی دخترک را به پرستارش میدهم...سوییچ را می چرخانم و آهنگ دیره از محسن یگانه را روی ریپیت می گذارم که بد مصب عین داستان زندگی ما را با درد می خواند!

می رم سرکار لعنتی جهنمی .. با همکاران هزار چهره سودجوی دغگوی ریاکار فرصت طلب زیر آب زن خوش و بشمی کنم! میخندم حتی !

برمی گردم به خانه که خانه نیست حالا و هیچ تعریفی از آن ندارم... دو سه لقمه ای کوفت می کنم،چرتی می زنم و به زور بعد یک ساعت و نیم خودم را از تخت بیرون می کشم تا جواب مامان گفتن های دخترک را با در آغوش کشیدنش بدهم ...می بوسمش، میگویم خیلی دوستت دارم، بغلش می کنم و می بویمش ...

با هزار بدبختی به توالت هدایتش می کنم،با هزار بدبختی میان وعده ای می دهمش و با هزار بدبختی لباس می پوشانمش ودستش را در دست جنازه متحرک در حال متلاشی شدنم می گذارم و دوباره سوییچ را می چرخانم این بار با اهنگی شاد محض دل پاک و کوچک و بیگناه دخترک ... 

هدفی ندارم از بیرون رفتنم. خانه یکی از خواهرها و بعدا که مامی برگشت از سفر خانه او .... 

بین ساعت ده تا ده و نیم می رسم به همانجا که ظاهرا خانه است ... او هست در حال گوش دادن به اخبار، چای خوردن هم که جزو اعمال مقدسش است را انجام داده ....

سلام و حال و احوال خیلی عادی با تمرکز بر رعایت احترام و عشق وحفظ نقاب ....

سفره شام و رسیدگی به مابقی امور خانه و دخترک تا زمان خواب و شب بخیری و ....

اغلب صبح ها قبل رفتنش بوسه ای می نشاند بر گونه ام ... 

اینگونه بی دردسرتر می گذرد زندگی... اگرچه سخت است و نفس گیر اما تنش ندارد و روح دخترک خدشه دار نمی شود!

+- اما گویا دخترک با تمام این نقش بازی کردن ها چیزی را در قلبش حس می کند که وقتی نگاهم به دخترک است اما با او حرف می زنم، دخترک متذکر می شود که به ددی نگاه کن، به ددی نگاه کن.

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

تمام دیروز نگاه خواهر 1 دردورهمی که خانه برادر3 داشتیم رویم سنگینی می کرد! انگار با نگاهش تحقیر میشدم، انگار با نگاهش به من می گفت چطور با آن مصیبت دو روز قبل تو همچنان سرپایی و می خندی و حرف می زنی ..

نه هر جور که فکرش را می کنم تحقیر بود توی نگاهش... 

اما من چقدر پوستم کلفت شده است.. قبل ترها هفت لایه درون خودم فرو می رفنم اما حالا عادی ام و این یعنی خوب دارم نقش بازی می کنم!

انگار تمام آن صحنه ها،ناسزاها و.... شده زخم. زخم روی زخم در تمام این هشت سال و این همه قطر پوستم را زیاد کرده و پوستم کلفت شده!

من همان گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ای هستم که پوستم کلفت شده است!

تمام

دستهایم را باید بیاورم بالا، به نشان صلح، آتش بست ، به اتمام رسیدن، تهی شدن، خالی شدن از رویا ...

عقایدم را بگذارم کنار. بگذارم در گوشه امن ذهنم که بعدها فقط مرورشان کنم شاید برای دخترک بیست و چندساله ام یا نوه نوجوانم...

( نمی گویم عقاید فمینستی، چون شامل باورهایم به بودن یک بشر است فراتر از جنسیتش)

بگذرم از حقوقی که به عنوان یک انسان دارم...


- کاش می شد بدوم و با سرعت نور تمام شدن دنیا رو ببینم، حالا که دنیایم تمام شده است!

همین حالا که خودم هم تمام شده ام و با این حس سرگیجه انگار روی هوا معلقم و حس می کنم با این همه پرخوری به دلیل ضعف، چقدر سبک و بی وزنم!

بی وزنی در اثر از بین رفتن رویاها،خالی شدن از رویاهاست ... 

بی وزنی در پی عقب نشستن است، از خودت دور شدن....

سالها پیش دوست عزیزی گفت من دیگر خودم نیستم منی وجود ندارد سراپا اویم.. انگار او شده ام که با او راحت زندگی می کنم و این یعنی توصیف انچه من بعد از هشت سال مبارزه و تلاش بهآن رسیدم!

چه چیزهای ارزشمند و زیادی را در این راه از دست دادم، حیف!

من صمیمیت محض یکیزشدن همیشگی می خواستم و به خاطرش تلاش کردم که همیشه صادق باشم پنهان کاری نکنم...خودم را به او بفهمانم واضح و روشن...

اما نشد! 

او دوری کرد با آن تیپ شخصیتی درونگرایانه محض حال به هم زن.. با آن تفکرات مرد موابانه مرد سالارانه منزجر کننده ....

و حالا خسته تر از من کیست؟؟ خودم..

دلم نمی خواست نقش بازی کنم، سیاست به خرج بدهم دلم می خواست رک وراست باشم بی لفافه روشن واضح ...خودم باشم!

خانوم دکتر خیلی قبلتر از اینها گفته بود او یک مرد سنتی به تمام عیار ایرانی ست در پوسته یک مرد مدرن امروزی! ولی من باور نکردم نخواستم چنین تعریفی را بپذیرم! نخواسته بودم با این واقعیت تلخ زشت کثیف که در رویاهای من جایی نداشت روبرو شوم!


+- فکرش را بکن! آن پسرک جوان سالهای دور به حای سیگنال فرستادن حرفش را مستقیم می زد و می گفت هی نیوشا! دوستت دارم و اگر تو هم خواهان منی تین راهش است .... 

من می روم به ایالات متحده کارم که درست شد مسیر آمدنت را درست می کنم .. چند سالی بمان پای من! دو سه سال فقط....

نه نمیشد...یا او مرا دوست نداشت، یا داشت و نمی توانست به هیچ طریقی مرا ببرد آن ور آب ها و دلش هم به ماندن نبود و آنقدری هم دوست داشتن من برایش خاص و کافی نبود که بماند چند سالی بعد با هم برویم ...

یا شاید از این ترسیده بود که با آن رفتارهای سگی ام دست رد به سینه اش بزنم و سکه یک پولش کنم توی فامیل گهی مان!

اما یک لحظه فکر کن که میشد و من بودن در اوج رویاهایم را نفس می کشیدم و هیچ کدام اینها را این دردها را تجربه نمی کردم...

مثلا تجربه دردناکی این چنین نداشتم که توی آغوشش باشم بعد آن سناریوی وحشتناک و او حین حرفهاش باز عصبانی شود و مرا زنیکه روانی خطاب کند و من بشنوم و جمع تر شوم توی آغوشش و گم شوم توی آغوشش که مقابله نکنم که هفه نشوم مبادا دخترک خاطرش مکدر شود'


- کلام اخر: زنی از نظر او شرایطش بد است و برای وضعیت بهتر بعد طلاق اقدام می کند که شوهرش معتاد باشد، پول نداشته باشد و شغل و کاری البته، مادام زنش را بزند، اهل صیغه باشد و سه چهار زن صیغه ای داشته باشد!

حالا اوست که خط و نشان می کشد و پیشنهاد طلاق می دهد. که وضعیت همین است من همینم و تغییر نمی کنم... اگر می توانی بمان نمی توانی برو... 

گفتمش خودت برو،گفت هرخواستی بگو تا بروم درخواست بدهم.

تمام.


+ این ها را می نویسم برای دخترکم. بعدها که صاحب تفکری شد..بزرگ شد...بداند با مرد ایرانی زندگی اش به جاهای خوبی نمی رسد ...

با ازدواج خودش را به دردسر می اندازد ...

با بچه آوردن شرایطش را سخت تر می کند ...

بداند و آگاه باشد که در سفر بودن و کتاب خواندن و رقصیدن و خواندن و نوشتن و موسیقی نواختن و شاعر شدن و شعر خواندن و شاد بودن و از زندگی لذت بردن چیزی ست که در تنهایی و به ندرت در همراهی کسی از حنس تغکر خودش میسر است! بنابراین می تواند دویت داشته شود و دوست بدارد بی قید و شرط..بی آنکه فرزندی از خود برجای بگذارد.. 

که بداند توصیه اول و اخرم محرد ماندن است! حتی با بهترین مرد هم مزدوج نشود .. این تجربه زنی ست که مردش روزی برایش خدای روی زمین بود!


خالی شدم از رویا

خالی شدم، تهی .... 

و اینگونه با یک نمایش ساختگی همیشگی که نقشی از لبخند و مهر و عشق به ظاهر واقعی را نقاب می زند، ادامه خواهم داد تا پایان یابم، پایان یابد، او، من، این زندگی ..

تصوراتم همه، یکی یکی پشت هم شکست؛ اینگونه خالی شدم!

برای من او نماد یک مردانگی اصیل و واقعی بود. به این معنا که زن برایش در جایگاه والایی قرار دارد.. به این معنا که اهل خیانت از هر نوعی، نیست!

به این معنا که با خشم فاصله دارد، با درنده خویی! فحاشی، خود زنی ....

و حالا تمام این ها از بین رفته! او از همان ابتدا همین گونه بوده است و من آنچه را دوست داشته ام در همسرم ببینم در او بی آن که بشناسمش تصور می کرده ام!

ماجرای این دفعه اینگونه بود: 

اپیزود 1: من دچار حمله های سرگیجه شدید شدم. چهارشنبه را نرفتم سرکار.. او قرار بودتا هشت شب اضافه کار بماند. خواستم که زودتر بیاید البته اگر حالم بدتر شد... که گفت اگر حالت بدتر شد هر ساعتی بود خبر بده .. من هم حال قابل تحملی داشتم و به حضورش چندان نیازی نبود. او هم درست تا هشت شب ماند اضافه کار. تا اینجا اتفاقی رخ نداده اما من در خودم انتظار داشتم بی گفتن من بیایید کنارم باشد. آمد برایم چلو گوشت خریده بود...خم کرد دستش را گذاشت رو بازویم و حالم را پرسید...دخترک را بوسید اما مرا نه!

چای اورد برایم.. گفتمش نبوسیدی ام! گفت چرا بوسیدم.. گفتم نه فقط بازویم را نوازش کردی، گفت برات چای آوردم!

با لحنی حرف می زد که گویا دلخور است از انتقاد من! من اما با لحن نرم و لوسی گفتمش نبوسیدی ام!

بگذریم....

تپیزود 2: ماجرا فردایش اغاز شد. به خاطر رسیدگی به من نرفت سرکار.. نزدیک ظهر رفتیم خرید. کمی مغزیجات برای من و سیب زمینی و پیاز و میوه و ..

سیب زمینی و پیاز شد چهل و پنج تومان و او جا خورد! ازگوشه چشمم می دیدمش که وا رفته... نمی دانم شاید انتظار نداشت با این مبلغ روبرو شود و شاید هم انتظار نداشت من دو کیلو از هر قلم بردارم وقتی مبلغش بالاست! گفت همین دو قلم شد چهل و پنج تومن! گفتم اره شنیدم...

در مسیر برگشت گفتم راستی اون پنجاه تومنی که برا داماد1 خرید کردیم رو می خوام بگم در اضاش روغن زرد گاوی بده ... گفت مگه باهاش حساب و کتاب نکردیم؟ شروع کرد با لحن بد، لحنی که توش دعوا بود به حرف زدن و خط و نشان کشیدن که در جریان باش این خریدها و حساب و کتاب های خودت رو خودت یه جا یادداشت کن و تسویه کن به من نگو من یادم نمی مونه پشت فرمون بهم می گی که چی یه وقتی بگو که بتونم پرداخت کنم....

وا رفته بودم! با آن حال بدم انتظار این لحن بد را نداشتم! کاش نمی ماند کنارم و می رفت سر کار که ماندنش عذاب است و بس!

من هم جوابش را دادم. بعدا در جواب من که گفتم چرا با لحن  بد حرف زدی  گفت تو هم صدایت را بلند کردی! اما من درست یادم نیست صدایم بلند شده بود یا نه!

گیرم که بلند شده بود... در جواب لحن طلبکارانه که بی دلیل سمت من روانه می شود نوازشت کنم؟!

به اسانسور رسیدیم برایش منتظر نماندم و رفتم بالا چون داشت خریدها رو برمی داشت کمی ار خریدها دست منم بود ...

وارد خانه که شد خریدها را پرت کرد توی اشپزخانه منم در جوابش کلید را پرت کردم روی مبل و در را محکم کوبیدم...با دعوا و خشم پرسید چرا نماندی تا بیایم با این کمر دردناکم این همه خرید را از پله ها اوردم! 

می توانست بماند و با اسانسور بیاید! گفتمش من حالم خوب نیست نمی توانم سرپا بیاستم تو هم در حال برداشتن خریدها بودی... درضمن قهر هم بودم  با تو ...

گفت نهار برای خودت بپز من نمی خواهم. گفتم منم نمی خواهم... او رفت توی یه اتاق دیگر من هم در یک اتاق دیگر ... کمی بعد آمد سراغم به بوس و بغل و عذرخواهی .

همیشه همینطور است به گمانش هر کاری که بکند می تواند با یک بوس و بغل حلش کند! سیستمش این است.. و البته یادآور شد که تو از من هم مردتری توی دعوا، کلید پرت می کنی! صدا بلند می کنی! 

می بینی مردی را به چه می بیند! و چه طرز تفکری دارد؟ اینکه تو بی جهت مخاطب لحن بدش باشی ولی صدایت نباید بلند بشود نباید ناراحت بشوی و قهر کنی قهر هم کردی بمانی در آسانسور تا طبق روال همیشگی اش ببوسدت و از دلت دربیاورد و تمام! او می تواند به یک دلیل واهی خریدها را پرت کند اما تو نمی توانی در جوابش اعتراضی کلیدها را پرت کنی ...

یادم رفت بگویم زن طبقه 4 همه ظرف هاش را در دعوای با شوهرش زده بود جلوی چشم های شوهرش شکسته بود زنی که ده سال از من کوچکتر است اما از مردش نشنیده بود که تو در دعوا از من هم مرد تری!

این هم گذشت و ما گذشتیم! جالب است راجع به پرداخت ها برای خودش قانون دارد مثلا در همان لخطه که کسی برایت خرید کرده یا شام مهمانت کرده به من نگو حساب کنم! وقتی بگو که در شرایط پرداخت باشم. پشت فرمان نگو، موقع خواب نگو ....

بگذریم باز هم!

اپیزود 3: سر شب بود،فیلم می دیدیم یکی از شبکه های ماهواره که فیلم سینمایی به زبان اصلی پخش می کند....

فیلم بدی بود.. چندتا ادم مریض روانی و تیمارستان. دیالوگی دلشت اینگونه که تو بچه ات رو واقعا خودت کشتی؟ تو تخت خودش؟ با متکای خودش؟ بعدش او به من گفت تو کی بچت رو می کشی؟ چجوری می کشیش وقتی شبا نمی خوابه و اذیتت می کنه! لحنش کاملا جدی و سرزنشانه بود! نگاهش کردم چون نمی فهمیدم منظورش را.... بلند شد و گفت همین فیلما رو ببین خیلی حال درستی هم داری ... رفت توی اتاق و ده دقیقه بعد به قصد خرید از اتاق بیرون امد... دید که همچنان در حال تماشای همان فیلم هستم... گفت تو روانت سالم نیس بیشین اینا رو ببین که بدتر بشی و این جمله را با ادبیات های متفاوت دو سه باری تکرار کرد و رفت...من هم جواب دادم که این چه طرز حرف زدنه و دلم می خواد اصلا!

به نظرم طبیعی ست وقتی مخاطب این گونه ادبیات و کلام و لحن باشم گاهی بخواهم لج کنم! می توانست در همان ابتدا به جای اینکه بگوید بچت رو چجوری می کشی بگوید عزیزم حال جسمی خوبی نداری این فیلم حال روحی ات را بد می کند حال جسمت بدتر هم می شود. نبین و تمام .... 

اپیزود 4: خواهر1 و دخترش و دخترک ساعت نه و نیم آمدند. ساعت نه و چهل دقیقه با او تماس گرفتم که کجایی چرا انقدر طول کشید خریدت؟! ساعت هشت از خانه بیرون رفته بود.. پاسخش طوری بود که فهمیدم ناراحت شده که چرا پرسیده ام دیر کرده ای ....

خواهر1 گفت پارکینگ رو همسرت شسته گفتم نمی دونم..

آمد، از در که وارد شد غضبناک بود... نشست، گفتمش زحمت چای را می کشی که بیاوری گفت باشه.. در این حین پرسیدم پارکینگ را تو شسته ای باز هم غضبناک جواب داد که اره من شستم. گفتم مگه خدمتکار نداریم؟ گفت من خودم خدمتکارم سی تومن می گیرم می شورم! گفنم اعع واقعا تو شستی، پس خدمتکار نمیاد یعنی؟ غضبناک جوابم را داد...از کوره در رفتم با خشم زیاد نگاهش کردم و گفتم چرا به دعوایی؟! گفت یک سوال را چند بار می پرسی ...

نشست سرش توی گوشی،اخم ها در هم...

گفتم با ما باش سرت را از کوشی بگیر... بلا گفته بودم به او انگار ... 

به کنایه گفت خوب خواهر، من با شما حرف می زنم و...گفتم فردا برادرت میهمان ماست از نظر تو ظاهرا ایرادی ندارد که من عین همین حالای تو رفتار کنم! گفت نه .. منم الان با خواهرت گرم گرفتم تو هم با برادرم گرم بگیر .. گفتم درست، ولی اولش همینطور با اخم و غضب و سر توی گوشی بعد تو تذکر می دهی و بعد من گرم می گیرم.... بحث فیلم دیدن مرا باز کرد که وسط حرفش دویدم و گفتم برای خواهر 1 گفته ام.. و او بیشتر ناراحت شد و ادامه داد که پس همه چی رو می گی! برایش توضیح دادم که حرفی از دعوا و ناراحتی نزدم به او، فقط از خواهرم پرسیدم که آیا به نظرت این فیلم دیدن روی روحیه ادم اثر دارد.... گیر داد به این موضوع مشخصا دنبال بهانه بود! به خواهر1 گفتم آژانس بگیر و برو گفت نه شما را با این حال با این بچه چه کنم! گفتم نگران نباش او می رود به یک اتاق من به اتاق دیگر بچه هم وسط هال گریه می کند و هیچ کس نیست که بغلش کند!

گفت بگو همه چیز را بگو .. ظاهرا از اینکه سفره دلم را پیش خواهرم باز کرده ام ناراحت بود! اما انقدر شعور ندارد که بفهمد آن اخم ها آن سردی و بی محلی،آن غضبناکی همه چیز را واضح به میهمان می فهماند!

گوشی اش را پرت کرد...

خودش را زد ... چند بار جلوی چشمهای خواهر1 و دختر او، البته دخترش دخترک را به اتاق هدایت کرد و لالایی با صدای بلند برایش گذاشت ...

خواهر1 هم ترسیده بود التماسش می کرد که نکن نزن، داد نزن ... هی به من می گفت این چه زندگی ای ست! حالا خودشان هم یکی دو باری از این دعواها داشته اند ها... وسط دعوا با تاسف مادام می گفت این چه زندگی ای است! یکبار خودش جلوی چشم ما خودش را در بحث با همسرش سر یک موضوع پوچ می زد! روز بعد تحلیل می کند که همسرت مشکل روحی و روانی دارد!

رفت ازخانه بیرون و امدن برادرش را کنسل کرد و بعد دو ساعت که ارام شد برگشت!

پیامک های زیادی بینمان رد و بدل شد... 

در کل حرفش این است که وقتی من ناراحتم و سرم توی گوشی به من گیر نده ..من مردم حق دارم به هر دلیلی ناراحت باشم اخم هام توی جمع حتی وقتی میهمان در خانه ام دارم توی هم باشد تازه با تو هم با دعوا حرف بزنم اما تو سکوت کن تا من خوب شود حالم! ممکن است دلیل ناراحتی ام به تو اصلا ارتباط نداشته باشد ممکن است دلیلش تو باشی در هر حال به من کاری نداشته باش...

توی یکی از پیامک هاش گفت تو را از خانواده ام قیچی کرده ام که مرا با نقطه ضعفم تنبیه نکنی..نقطه ضعفش جیست؟ اینکه من تهدیدهام را عملی کنم و مثل او که با خانواده ام رفتار می کند رفتار کنم!

چه جالب! پس می داند رفتارش زشت و بد است ... 

نمیفهمد با این کارش چه حس بدی می دهد به من حس سرشکستگی و ...

حالا هم ناراحت است که جلوی خواهرم خودزنی کرده و دلیلش را من می داند و می گوید تو به شدت سیاستمداری و با سیاست و فکر قبلی مرا جلوی خانواده ات خراب می کنی ...

گفتمش چند باری از دست تو تصمیم به خودکشی گرفته ام. این را به خواهرم پیام داده و گفته خواهرتان از نظر روانی سالم نیست اگر خودکشی کرد پای من ننویسید! گفتمش ابله دلیل فکر من به خودکشی ام تویی آنوقت پای تو نباشد!

نتیجه گیری: 

او مرد است حق دارد بی هیچ زمینه ای بدون هیچ دلیلی که به تو ارتباط داشته باشد با تو بد حرف برند و تو حق نداری پاسخ لحن بدش را با صدای بلند بدهی چون تو زن هستی و باید بگویی چشم شما درست می گویید! تابه او حس قدرت و برتری مردانه اش را بدهی ...

او مرد است و حق دارد میان جمع حتی روی فرش خانه اش با میهمان ها که اتفاقا صرفا خانواده تو هستند سرد و در هم فرو رفته و ناراحت و یکسره سر در میان گوشی باشد. اما تو نباید به رویش بیاوری و تذکر بدهی ..اما تو نباید مقابله به مثل کنی چون تو زنی و همیشه حق با مرد است!

من بد ماجرا... اما یک نفر فقط یک نفر بیاید و بعد از خواندن این متن به من بگوید این گونه بودن او عادی ست!


تصمیم من: 

همان اول گفتم نقشبازی کنم که خانه تنش نداشته باشد و دخترک اسیب نبیند... تا بزرگ شود و راهی انور ابهایش کنم و خودم هم بروم یک گوشه ای گم بشوم! یک گوشه ای که در آن مرد ایرانی نباشد! البته اگر تا آن زمان مرگ به سراغم نیامده باشد!