انگار آن همه عشق یک جا مرده و دفن شده

دیشب همسرجان تماس گرفت.. حین حرف هاش گفت: حالت چطوره؟! خوبی یا مثل همیشه ای !!!!!

گفتم: نمی دونم.

چند ساعت بعد پیام دادم که اگر فکر می کنی مثل همیشه ام لازم نیست هر شب تماس بگیری...

این روزها که نیست! کلا برایم نیست... انگار به کل حذف شده است.. نه منتظر پیامش هستم نه تماسش...

شاید این اتفاق فقط در خصوص همسرجان در درون من رخ نداده باشد و جامعیت داشته باشد به همه چیز! چرا؟! چون دیگرنسبت به کارم هم هیچ احساسی ندارم! نسبت به آدم هایی که روزی می دیدمشان و احساساتم فوران می کرد روی صورتم حالا هیچ حسی ندارم!

زندگی ام با خواهر کوچیکه روال بهتر و آرام تری دارد تا روزهایی که با همسرجان می گذشت! که فقط می گذشت!!!!

انگار دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده .. نه هیچ عشقی نه هیچ حسی ... پیر و تکیده شده ام! صورتم گواه این پیری زودرس است...

نه وقت دارم نه حسش را که به خودم رسیدگی کنم! که حداقل این ناخن های یکی درمیان شکسته را کوتاه یا مرتب کنم... به موهام شانه بزنم.. روزها می گذرد اما من گیره موهام را باز نکرده از این حمام تا حمام بعد، حتی در خواب با گیره سر می خوابم!

خیلی چیزها لازم دارم که بخرم.. لباس فرم.. کفش .. شلوار و کیف و .. اما نه وقتش هست نه دل خوشش نه پول! شاید کمی رسیدگی به خودم بتواند حال و هوایم را عوض کند!

منتظر نیستم که هجدهم برسد و همسرجان از راه بیاید.. منتظر امدنش نیستم....

قبلتر ها اگر در چنین شرایطی بودیم و او پیامی نمی داد قطعا ناراحت می شدم... گله می کردم.. خودم پیام می دادم.. اما حالا پیام بدهد و ندهد برایم رنگی ندارد! حسی را در من جا به جا نمی کند! برایم فرق ندارد که پیام بدهد، تماس بگیرد یا نه ...



- - دوست خانوم دکتر به او گفته بود: همسرجان نیوشا مردی شاد و باطروات بود.. اما نیوشا با این افسردگی و اخلاق تندش پسر بیچاره را به هدر داد!

این درست اما .. اما همسرجان خیلی جاها خیلی وقت ها کم گذاشت! نبود.. کم بود ... نادیده ام گرفت ... توجه نکرد.. مراقبت نکرد .. من سرد شدم.. دور شدم.. سخت تر شدم.. افسرده تر شدم ..

وقتی داد می کشید در دعواهای اکثرا به خاطر خانواده اش.. در سناریوهای ترسناک حین نزاع هامان مرا هی در خودم فرو برد! حالا رفته ام درون خودم و در نمی آیم! دلم نمی خواهد در بیاییم و با او روبرو شوم دوباره!

دنیای کثیف مردانه

قرار بر این شد هزینه حج بابا بین من، خانوم دکتر، خواهر1 و برادر2 که کل هزینه را داده بود تقسیم شود. با همسرجان مشورت کردم قرار بر این شد من نیم ستم را بفروشم.

تصمیم گرفتم به کسی نگویم که قرار است چه کنم.

وقتی برای فروش رفتم فروشنده پیشنهاد تعویض داد اما اگر می خرید از من هفتصد تومن ضرر می کردم. بنابراین تعویض کردم و پانصد تومن اضافه از مبلغ را به من برگرداند. انگشتر هدیه ازدواجم که خانوم دکتر داده بود را به اضافه یک جفت گوشواره و دستبندی که ست هم بودند در مجموع دو پانصد فرختم و ان پانصد اضافه را هم گذاشتم رویش و مبلغ مد نظر جور شد. ریختم به حساب همسرجان. تماس گرفت و جویای جزئیات کار شد! گفتم به چه ترتیب بوده.. گفت قصدت فروش بود چرا تعویض؟! هر چه توضیح می دادم نمی فهمید!

بگذریم...

با خودم فکر کردم عجب دنیای کثیفی است. برای فروختن طلاهای خودم که از اول با پول خودم خریداری شده یا هدیه خواهرم بوده باید کسب اجازه کنم بعد بیایم توضیح بدهم که چطور فروخته ام.. بعد طرف شاکی شود که چرا این کار را کرده ای و ان را نه!

دنیای مردانه بوی گند تعفن گرفته! مردها را خوب بود، بهتر بود از زندگی حذف می کردیم... خود خدا باید ترتیبش را می داد تا بوی گند همه جا را نگیرد!



طلاهای خانوم دکتر را دزدیدند. هر آنچه که داشته را می گذارد توی کیفش با سه تا بچه و همسرش بدون ماشین می رود خرید. خرید به یک منطقه تقریبا پایین شهر که ما هیچ گاه گذارمان به انجا نمی افتد!

قصدش از خرید در انجا چه بود؟! تهیه لباس فرم دقلوها که مدرسه شا به یک خیاطی در آنجا سفارش داده است... حین تحویل لباس فرم ها چشمش به مغازه ای می خورد که تخفیف خورده اجناسش و شلوغ است و از قضا لباس مناسب برای دوقلوها دارد!.. بله دو تا سرویس طلایش را می دزدند از داخل کیفش که زیر چادرش بود!!

می گفت به من از دو طرف فشار می آوردند و نمی گذاشتند که رد شوم!!!!!!!!! تو نگو در همان حین کارشان را کرده اند . در کسری از ثانیه! یا آنها خیلی حرفه ای بوده اند یا خانوم دکتر خیلی ساده!!!!!!

تقصیر من بود فکر تعویض طلاها را من هفته قبل با مطرح کردن اینکه می خواهم سرویس طلایم را عوض کنم و همسرت با من باشد چون تنهام در ذهن او ایجاد کردم. موضوع یک هفته مسکوت ماند بعد من احمق  عصر چهارشنبه با او تماس گرفتم که بیایین دنبال من با همسرت بروم برای تعویض طلاها.. که گفت ما ماشین نداریم تعمیرگاهه  داریم می ریم خرید با آژانس.. و همین تماس من باعث می وشد او هم برود و طلاهایش را بردارد.... اما نمی فهمم چرا قبل از رفتن به طلافروشی می رود به خرید! یا اینکه چرا با من همکاهنگ نمی کند که تو چه ساعتی می روی تا منم همان ساعت بروم.. حداقل اگر هماهنگ می کرد من مجبورش می کردم اول به طلافروشی برود...

این است که خودم را مقصر می دانم!

رابطه ای که رو به کرختی ست

در طول شبانه روز یک تماس تلفنی برقرار می شود آن هم از سر اجبار یا تکلیف لابد! معمولا شب ها رأس ساعت 8 شب!! نمی دانم چرا شرطی شده که دقیقا در این ساعت تماس بگیرد!

از وقتی هم که حدس زده دخترک بعد از شنیدن صدای او از آن ور خط دچار بیتابی می شود سعی می کند با دخترک صحبت نکند...

دو شب قبل .. اخرای شب بود مطلبی خواندم راجع به تلاش برای تحقق رویاهای همسر یا پارتنر و ... مطلب را برایش فرستادم و پرسیدم با من چقدر به رویاهات رسیدی؟! اصلا رویاهات چیا هستن؟!

بیست دقیقه بعد جواب داد که انقدر درگیر بودم نمی دونم رویاهام چیا هستن.. بگیر بخواب. شبت به خیر!

فردا صبحش جواب دادم: هه، چه جواب خوبی!!!!!!!!

و از بعد از ارسال این پیام سعی کردم هیچ پیامی نه در تلگرام نه از طریق خط همراهم برایش ارسال نکنم... هیچ تماسی هم حتی!

دیشب باز ساعت 8 شب تماس گرفت.. در حال خرید بودم، دخترک هم بغلم بود.. رفته بودم برای پاییز و زمستانش لباس بخرم چون که هیچ لباس مناسبی برای این فصل نداشت!  نخواستم و نتوانستم تماسش را پاسخ بدهم.. او هم بعد از آن تماس که بی پاسخ ماند دیگر تماسی نگرفت.. نه حتی پیامکی! برای همین می گویم تماس هاش از سر تکلیف یا اجبار است!

من هم با خیال آسوده تری زندگی می کنم ... انگار فشار روانی کمتری روی روح و روانم احساس می کنم حالا که همسرجان نیست! شاید چون مطمعن هستم بعد از یک ماه برمی گردد خیالم راحت است و می خواهم که این یک ماه برای خودم باشم و راحت باشم!

زندگی چه با عشق قبل از ازدواج چه با عشق حین ازدواج و بعد از آن شروع شود به هر حال رو به رکود می رود.. رو به سردی.. حتی گاهی رو به حالت عق زدن! گاهی به سمت کرختی و بی حسی می ورد...

زندگی ست دیگر!

آدم از خودش هم سیر می شود بعد از سالها چه برسد به شریک زندگی اش! مگر نه نیوشا؟! تو از خودت هم سیری... پس سخت نگیر

فقط حیف از ان همه شور و شوق و اشتیاق و عشق و علاقه عمیق ان سالها ... فروردین 90 یادش بخیر!



- لباس های دخترک شد سیصد هزار تومان!! یک دست لباس پاییزی شامل شلوار و زیردکمه و سوئی شرت... یک شلوار مخمل داخل کردک دار و یک لباس گرم و یک زیر دکمه دار گرم دو دست لباس تو خونه ای شامل شلوار و زیر دکمه و بلوز آستین بلند... یک تونیک شلوار گرم در کل شد سیصد هزار تومان!

حالا هی می نویسم سیصد هزار تومان .. طوری که برایم خیلی مبلغ بالایی ست! بله البته در این موقعیت مالی مبلغ بالایی ست! مخصوصا که بعد از خرید فهمیدم دو دست لباس دارد که احتمالا برای بیرون از خانه مناسب فصل سرد هست!

آن دوست داشتن مراقبت می خواست

آنقدر نبوده ای ..

آنقدر تنها بوده ام ...

آنقدر بوده ای ولی انگار نبوده ای ...

آنقدر در کنارت تنها بوده ام ...

که

این یک ماه نبودت را نمی فهمم!!!!!! که دلتنگ نمی شوم آنقدر که باید ..


+ خانوم دکتر می گفت: دوست دارم یه روز به همسرجانت بگم که تو اون سالهای اول چقدر عاشقانه دوسش داشتی و اون نفهمید و درک نکرد .. از این دوست داشتن مراقبت نکرد تا اینجور سردی اومد!

یاد حرف سایه افتادم.. همون چند سال پیش.. میون گریه هام که از همسرجان گله می کردم و می گفتم می تونم ازش بگذرم و برم ... در جوابم می گفت نه نمی تونی تو خیلی دوسش داری .. عاشقشی.. عاشقانه دوسش داری

روزهای نامرئی

یکدیگر را کم می بینیم...

خستگی هامان برای هم است

اعصاب خرد من.. استرس هام... اخلاق سگی ام حالش را به هم زده

او هم گاهی حال مرا به هم می زند...

خودم هم حال خودم را به هم می زنم! این دستهام که شبیه دست های پیرزن هاست! از موهام که حمام به حمام شانه نمی خورد!

از لباس فرمم که کهنه شده و نه پولی برای خریدش دارم نه وقت و نه حتی حوصله!

ان مانتویی که برای تابستان خریدم ولی نتوانستم برایش شلوار و کیف و کفش ست بخرم به هزار و یک دلیل!

کفش هام هم حالم را بد می کند دیگر ...

از این زندگی بی تفریح، بی شادی، به دور از استراحت دلزده ام! زندگی را مثل یک تکلیف شبانه می گذارنم!

قرار است یکی دو هفته ای بروی مأموریت .. نمی دانم دلتنگت می شوم یا نه! دلتنگم می شوی یا نه؟! شاید بی من یک نفس راحت بکشی ...

من که چه با تو چه بی تو راحت نیستم!

دلم برای خودم تنگ شده همین!

خانه جدید را دوست دارم! حس خوبی به من می دهد...

حس خوبش مستدام...

من وحشی

دخترک بی هیچ نشانه ای از بیماری، یه یک دفعه تب کرد... پنج روز در تب سوخت! تبش تا سی و نه و چهل درجه رفت!

پنج تا دکتر رفتم! هر کدام یک تشخیص متفاوت.. هر کدام یک تجویز متفاوت... آزمایش خون جهت بررسی عفونت خون هم شد موردی مازاد بر نگرانی های من!

آزمایش خون گرفتیم.. به سختی .. نیم ساعت طول کشید .. دخترک خونی نداشت که ... قطره قطره خون می گرفتند! طاقت دیدنش را نداشتم. تمام این نیم ساعت عربده کشید.. اشک ریخت..

وقتی بغلش کردم نیمی از تنش خیس خیس بود! موهاش لباسش، عرق می چکید از سر و تنش!

سر آخر خوب شد .. اما لاغر شده و وزن کم کرده ...

من هم دچار کمر درد بدی شده ام! کمر دردی که به واسطه مادام بغل کردن دخترک و همزمان انجام دادن کارهاست به سراغم آمده .. از پله نمی توان بالا بروم!

منتظرم بشود یکساله یا نه دو ساله .. شاید هم سه ساله! برایم مهم نیست از عمر خودم کم میشود! فقط می خواهم بزرگ شود که این همه گریه نکند، نق نزند!

یکی به دو کردن های من و همسرجان بی شمار شده! سر کوچکترین موضوعی که به دخترک ربط دارد باهم حرفمان می شود!

همین یکی دو روز پیش وقتی دخترک مریض بود و ما در بیمارستان به سر می بردیم، همسرجان گفت نه ماه است دارد تحملم می کند! پنج شش سال دیگر هم مجبور است تحمل کند...

آخر شب که آرام شد گفت: خیلی استرسی هستی! عصبی می شی.. جوش می زنی... بد حرف می زنی پای تلفن انگار طلب کاری...

حق دارد این روزها خیلی بد شده ام!حتی مدیرم هم گفت.. گفت کم مانده مرا بزنی!!!!!!!

اما آن طرف ماجرا را کسی نمی بیند! اینکه همسر جان وقتی ان سمت خط هست دقیقا شبیه یک منگل حرف می زند! حرف هایت را تکرار می کند .. طول می دهد، مکث می کند بعد حرف خودت را سوالی از تو می پرسد! نمی فهمد تو این ور خط نگرانی، وقت نداری، عجله داری...

یا مدیرم متوجه نیست که با سوالهای بی موردش که الان چه می کنی؟1 می تونی بگی داری چیکار می کنی؟ یهو می آید اینور میز تا ببیند چه می کنم... یا می پرسد امروز کلا چیکار کردی؟! امروز برنامت چیه مادام در حال بی احترامی است! نه نمی فهمد دارد توهین می کند! نمی فهمد تیپ کاری من کارهای دقیقه نودی است.. کارهای یکهویی و هر روز یک کوه کار است که از نظر اون هر کدامشان یک دقیقه وقت می برد ولی وقتی در حال انجامی یک دقیقه به بیست دقیقه تبدیل می شود!

من به همسرجان و مدیرم حق می دهم ... اما آنها هیچ توجهی به برخورد و رفتار خودشان با دیگران ندارند!