سی و دو سالگی سلام

قلبم گرم اما خالی ست. خالی تر از همیشه...

گمان می کنم با این خلق و خوی ای که به حد نهایت از بدی رسیده؛ بدی از ان جهت که آستانه تحملم پایی امده... زود عصبی می شوم و ... سال و یا سال های آخر عمرم را سپری می کنم!

دیشب حس کردم آنقدر بدم.. آنقدر به ناراحت بودن و عصبی بودن و حال بد می گذرانم روزهایم را که دیگر به درد زندگی نمی خورم! خدا را تصور کردم که راجع به من به فرشته هایش می گوید این یارو دیگر به درد زندگی نمی خورد.. تمامش کنید!

چند روز پیش بود که روز تولدم فرا رسید.. بی کیک، بی شمع، بی میهمانی .... یک پیام تبریک ظهر روز بعدش از همسرجان دریافت کردم که بی پاسخش گذاشتم!

یک کیف چرم قهوه ای از خواهر کوچیکه.. یک تونیک هم از خانم دکتر ... هدایایی که کادو پیپ نشده بودند .. و کسی هنگام تقدیم کردنشان به من رویم را نبوسید حتی! حتی تبریک هم نگفتند .. فقط کادو را دادند و گفتند این برای تولدت است!!!!!!

می دانی! وقتی خودت شبیه مرده هایی همین حس را به بقیه انتقال می دهی که با تو حال نکنند!

فکر می کردم بعد از سی سالگی عاقل شوم! صبوری کنم . زود از کوره در نروم.. عصبی نشوم.. آستانه تحملم را بالا ببرم!

اما حالا شده ام یک موجود حال به هم زن که حال خودم را حتی به هم می زنم!


- بزرگ نشده ام ....


از لابه لای این همه موج منفی می شود کمی مثبت اندیشید

امروز صبح همکارم بهم خبر داد یکی از ارباب رجوع ها که سنش حدود بیست دو سال بوده بر اثر بیماری دیابت فوت شده!

مثل اینکه به خاطر افت یا افزایش قند خون به کما می ره و دیگه احیا نمی شه!


ما با برخی از ارباب رجوع ها به دلیل نوع کارمون خیلی در ارتباطیم.. مثلا یه گروهی از اونا رو  چهار سال کمتر یا بیشتر می بینیم ... باهاشون در ارتباطیم....

حالم از صبح گرفته ست!

این دیابت لعنتی... این دیابت لعنتی....!



+ چهارشنبه واکسن کزاز زدم که برای دوران بارداری تجویز می شه... دست چپم تا دو روز درد می کرد. توصیه شده در دوره بارداری رو شونه چپ بخوابیم و من دست چپم درد داشت به دلیل واکسن که زده بودم و نمی تونستم راحت رو اون شونه بخوابم! یه لحظه با خودم فکر کردم: اگه این دست رو نداشتم چی؟! اگه بر اثر حادثه از دستش بدم چطورمی خوام زندگی کنم؟! چرا این همه ناله می کنم و گلایه دارم از خدا.. این تن سالم هست برا این که حدمت کنم به خانوادم به پدر و مادرم.. تا دارمش سلامتیمو پس باید درست ازش استفاده کنم ....

تندخویی

یه اخلاق نادرستی که دارم اینه که با برخی موضوعات نمی تونم کنار بیام.

به عنوان مثال وقتی یه موضوع در حیطه کاری مربوط به خودم رو همکاران از واحدهای دیگه اغلب اقات انجام دادنش رو برام یادآوری می کنن، جبهه می گیرم در مقابلشون!

هیچ وقت فکر نکردم شاید تعلل در انجام این کار از سمت من باعث می شه همکارانم از روی دلسوزی انجام دادنش رو به من یادآوری می کنن.. شاید واقعا موضوع این باشه و من نباید جبهه بگیرم. برعکس باید از اینکه به من و کارم توجه دارن سپاسگزار هم باشم.

امروز هم سایه عزیزترین دوستم و همکار خوبم انجام همون کار رو یادآوری کرد و من هم طبق معمول جبهه گرفتم!

خیلی زود از خودم دلخور شدم! براش توضیح دادم دلیل جبهه گرفتنم چیه......

هیچ از خودم انتظار نداشتم سایه رو که برام جایگاه خاصی داره برنجونم! از خودم دلگیر شدم.. از رفتارم پشیمون...

اگر درمقبال کس دیگه ای بودم هرگز از رفتارم پشیمون نمی شدم، اما سایه فرق داره....

ازش عذر خواستم وقتی حتما جای ناراحتی از رفتارم یه جایی تو دهنش می مونه... اگر چه گفت به دل نمی گیره چون اخلاق من رو می شناسه که تند خو هستم...

و اینکه پاچه همه رو می گیرم!

فکر کنم به یه سری اصلاحات اخلاقی- رفتاری اساسی در خودم ایجاد کنم.

به نظر خودم تند خو هستم اما در مواقعی که احساس می کنم یا فکر می کنم به من ظلمی شده یا حقی از من ضایع شده چه در خانواده چه در جامعه و محل کار....در واقع نمی تونم چشم عقلم رو به روی ناحقی ها ببندم...

بگذریم! لابد همچین صفتی در من انقدر پر رنگ هست که سایه برای بار دوم به این موضوع اشاره کرد.

دوست خوب کسیه که هم بدی تو رو ببینه هم خوبیت رو .. و سایه یه دوست خوبه

تو و حال و روزی که خوش نیست

قرار بود برویم دیدن خواهر1 برنامه عوض شد و یک آن همسرجان گفت غذا برداریم و برویم جاده دلتنگی یه جایی زیرانداز پهن کنیم و غذا بخوریم. رفتیم .... هوا کمی خنک و باد هم بود... درختان و برگ های هزار رنگ هم ..... خوب بود ولی انگار یک چیزی کم بود! درست مثل اغلب اوقات این من بودم که حرف می زدم. این پیشنهاد همین طور الکی نیامده بود به ذهن همسرجان.... رفتیم که به خودش کمی آرامش ببخشد، کمی از دغدغه هایی که نمی دانم چیست دور شود..... این ها را خودم فهمیدم؛ در واقع حدس زدم!  ازش پرسیدم سی سالگی تو چه طعمی داشت؟ چه شکلی بود؟ چه حسی داشتی؟ گفت: یادم نبود سی ساله شدم!
اما سی سالگی برای من طعم بی طعمی داشت. می دانی چرا؟ چون دیگر چیزی نیست که بتواند مرا در وهم و ترس فرو برد یا در اندوهی وصف ناپذیر یا در شادمانی بی نظیر غرق کند..  می دانی چرا؟ چون دست روزگار برایم رو شده است! سی سالگی مرا تفکر و تعقل بیشتری دعوت کرد. منی که احساسات هیجانی در رفتارهایم حرف اول را می زد بنابراین حالا سی سالگی با این درون مایه تفکر و تأملش بیشتر به چشم من می آید.... سی سالگی بوی پختگی می دهد. وقتی به پختگی برسی انگار با همه چیز راحت کنار می آیی.. با همه چیز!
این روزها یک چیزی می لولد توی فکر و ذهن همسرجان... یک چالش شغلی یا ...... فقط کمی نگرانش هستم، دلواپسش..... آنقدر که وقتی در آغوشش هستم و می گویم از من ذور شدی، چنگ می زند لا به لای موهایم و می گوید تو نمی دونی، هیچی نمی دونی... حال و روزم خوش نیست و همین جمله اشکهام را سرازیر می کند.. دستش را می کشم روی خیسی گونه ام و می گویم: ببین حال و روزت ، حال و روزی برای من نگذاشته.....


+ آخر هفته منزل پدر همسر گذشت. خوب، کم نبود مواردی که مرا بیازارد اما من آن نیوشای قبل نیستم!از کنار همه چیز رد می شدم، فقط همین و این بزرگترین پیروزی من است. بیچار مادر همسرجان که فکر می کرد باردارم :) نمی داند فلسفه من و همسرجان از ازدواج تشکیل خانواده الزاما نگه داشتن چرخه تولید مثل و ادامه نسل نبوده است! و خانواده برای من و همسرجان می تواند تعریفش همین وضعیتی باشد که در حال حاضر در آن قرار داریم! البته نه به این معنا که هرگز تصمیم نداریم پدر و مادر شویم اما موضوع این است که اگر هم نشد پدر و مادر بودن را تجربه کنیم شیرازه زندگی مان به هم نمی ریزد.

+موضوع ناعدالتی در پرداخت اضافه کاری ها این بار به شدت آزارم می دهد! وقتی فقط هفت ساعت برای من اضافه کار پرداخت می شود در حالی دقیقا دو پست کارشناسی کاملا مجزا را به عهده دارم! و طبق روال همیشه اعتراض کارساز نیست....

تصمیم بزرگ


در رژیم ترک چای سیاه به سر می برم. خمارم، سر درد دارم.... فکر نمی کردم اعتیاد آور باشد!

تصمیم بزرگی گرفته ام!...

تصمیم گرفته ام کلا بگویم گور بابای دنیا..................................................

تصمیم گرفته ام شاد باشم، یا حداقل اینکه اگر شاد نیستم غمگین هم نباشم. قبلا هم گفته بودم شاد بودن از من دور شذه، از من فرار کرده..... شاد بودن برایم سخت است. انگار باید کار بسیار دشواری را انجام دهم! به هر حال اگر از عهده اش بر نمی آیم حداق می توان در غصه فرو نروم!


می دانی! یک جایی در زندگی هست که وقتی به آنجا می رسی می بینی که هیچ کسی را نداری و تنهایی. در واقع در میان خیل عزیزان و دوستان و خانواده باز هم تنهایی و این واقعیت تلخ زنذگی است و فقط مختص من نیست. این واقعیت تلخ همه را در برمی گیرد..... پس بهتر است به خودت بیشتر اهمیت بدهی. کمی دیر فهمیدم که باید خودم را بیشتر دوست داشته باشم، به خودم بیشتر احترام بگذارم به خواسته هایم به علایقم به راحتی و آرامشم...... دیر فهمیدم!


- با همکارانم حرف می زدم و از این درد می نالیدم. حین ناله هایم گفتم خدا یک بدن درب و داغون داده به من.. این از پاهام، اینم از اوضاع مزاجیم... همکارم گفت درد ناعلاج که نیست دردهای بدتر از اینم هستن با همین شرایطت باید خدا رو شکر کنی نکه بنالی.... اون یکی گفت چه حرفای وحشتناکی می زنی، پشت آدم می لرزه! بعدش با خودم فکر کردم خدا در ذهن آن ها چیست و در ذهن من چه؟! چقدر تصورمان از خدا فرق می کند! آن ها فکر می کنند خداوند منتظر است تا بنالی و بدترش را به سرت بیاورد تا به تو بفهماند خیلی بیشتر از این دردها و بدبختی ها حقت است ولی من چون خدایم به تو لطف کرده ام و فقط کمی از آن را به تو بخشیده ام... خدای در ذهن من، خدایی است که می توانم با او به راحتی گلایه کنم از دردهام از بدبختی ها.... یک جاهایی حتی با او موسیقی گوش می کنم و کتاب هم می خوانم... یک وقت هایی کز می کنم توی بغلش... بله من واقعا گاهی خودم را کز کرده در آغوش خدا تصور می کنم و اشک می ریزم به لطافت این تصور و آرام می شوم... خدایم را دوست دارم خیلی زیاد...

اصلا  می دانی چیست؟! با آدمها که از دردهات گلایه می کنی یا خوشحال می شوند یا اینطوری نصحیتت می کنند و با ایراد گرفتن از گلایه کردن تو خودشان را مومن و مذهبی می دانند و ایمان تو را سست می پندارند....خوب پس این از حساب آدم ها که نشسته پاکند!! اگر با خدایم هم قرار نباشد حرف بزنم و درد دل نکنم باید بروم بمیرم که!

شادی گم شده

 زمانی بود که دیدن رنگ آبی آسمان حالم را دگرگون می کرد. شکل ابرها توجهم را جلب می کرد. رنگ کوه ها در اردیبهشت ماه برایم جذاب ترین موضوع روز بود، آخر این جایی که من هستم هر روز اردیبهشتش هوا متفاوت از روز دیگر است و رنگ کوه ها حتی در روز چند بار تغییر می کند....

زمانی بود که از چیزهای کوچک، از چیزهای ناچیز به وجد می آمدم... از خرید یک مانتو و یا رژ... از خرید وسایل خرده ریزه تزیینی برای خانه ذوق مرگ می شدم.....

اما حالا انگار شادی به طور کامل از زندگی من رخت بربسته است! می توانم بگویم که به نوعی بی تفاوتی در افکار و رفتار و احساساتم رسیده ام. این حالت در پی اتفاقات سهمگین و ناخوشاید رخ نداده است بلکه به دنبال روز مرگی هاست.....

البته این نوع حالات رفتاری برای منی مملو از هیجانات و احساسات کاذب مفید است!

اگر به حدی از خونسردی و صبر و تحمل برسم برایم خوشایند ترین اتفاق زندگی رخ داده است.. بزرگترین و مثبت ترین تغییر زندگی ام.

خونسردی... صبر... منطق

همین دیروز از بزرگ شدنم از انسان شدنم نوشتم و همین دیروز گند زدم به خودم و حرف هایم! من آدم حرفم.... با خودم رودربایستی ندارم... من آدم حرف ها هستم. حرف های شعارآلود ... حرف های بی عمل!  من زن عمل نیستم (به جای مرد عمل).

از خودم و این رفتارهای نادرستم خسته ام! آدم از خودش پشیمان باشد از خود خودش، عذاب آورترین احساس تمام طول زندگی اش است. و من از خودم پشیمانم از خود خودم!



+ خانوم دکتر لاتاری ثبت نام کرده و امیدواره بره از این جهنم. دلیلشم اینه که نمی تونه با فرهنگ بی فرهنگی این مردمان باقی عمرش رو سر کنه. یه موردش رو همین پایین بخونید!

- دیروز بعد از ساعت اداری وقتی داشتم می رفتم خونه خانوم دکتر، دیدم که همسایه روبروشون که یک ساله داره خونه می سازه و تمام این یک سال ماشینش رو گذاشته جلو درب پارکینگ خانوم دکتر باز هم بعد چندین بار تذکر ماشینش رو گذاشته جلو خونه این بنده خداها...

مدت ها ست نحوه برخورد با این آدم زبون نفهم و گرفتن حقمون شده بحث بین ما... یکی دوبار بهش گفتن نذار جلو پارکینگ می خواییم بریم جایی تا شما بیای برداری دیر می شه و از کارمون می مونیم! ایشون هیچ جوابی نداده. خانوم دکتر می گه هر وقت بچه ها رو می فرستم برن بهش بگن بیا ماشین رو از جلو پارکینگ بردار بعد ده دقیقه میاد حتی عذرخواهی نمی کنه و من هر بار به مدرسه دیر می رسم. بالاخره بعد چند بار تذکر دادن از جلو پارکینگ برداشته اما جوری پارک می گنه این بنده خداها نمی تونن ماشینشون رو جلو خونه خودشون پارک کنن باید برن ته کوچه تو آفتاب پارک کنن!!!!!!!! دو روز قبل شوهر خانوم دکتر باهاش بحثش می شه و طرف که یه گوسفنده می گه مگه اینجا رو خریدی؟ هر غلطی دلت می خواد بکن اینجا معبر عمومیه و من دلم می خواد اینجا بذارم! دیروز من دیدم ماشینش دوباره پارکه جلو خونه اینا اعصابم خرد شد بهش گفتم هی یارو بردار این لکنته رو گفت برنمی دارم. گفتم پس واقعا بی شعوری. گفت آره بی شعورم! گفتم بردار به کلانتری می گم بیاد جمع کنه این آشغال رو. گفت بگو بیاد.... گفتم یه گوسفندی فقط همین.. مرتیکه گوسفند گه! شوهر خواهر اومد و اونم چند تا لیچار بارش کرد و رفتیم خونه. همه تنم می لرزید. با اون همه ناسزا که روانش کردم حتی یه ناسزا هم به من نگفت! حتی یه خم هم به ابروش نیومد! برام عجیب بود چطور یه مرد ایرونی رو یه زن زیر بار ناسزا بگیره اما طرف از کوره در نره! (چون اصولا مردهای ایرانی تحمل اظهار نظر یه زن رو ندارن چه برسه به اینکه اون زن صداش رو بالا ببره فحش هم بده)

حالا این اگه ما بودیم طرف کاری می کرد به غلط کدن بیفتیم. ماشین رو له می کرد..... هیچ کدوممون، هیچ وقت نتونستیم حقمون رو بگیریم. حتی با دانشی که از قانون هم داریم همیشه کلاه رفته سرمون همیشه خردمون کردن همیشه .....

نگرانم از اینکه نکنه بخواد به تلافی کاری بکنه و سر خانواده خانوم  دکتر بلایی بیاره

نگرانم که نکنه همسر خانوم دکتر جری بشه و نقشه بکشه یه بلایی سر اون بیاره که دامنش همه رو بگیره

پشیمونم از رفتارم از رفتاری که در شأن من نبود در شأن آفریده خدا نبود! خدایا من رو ببخش

ارمغان سی سالگی

سکوت برای من ارمغان سی سالگی است

عمیق تر شدن در خود و دنیای درونم... برای من ارمغان آغاز دهه سی زندگی ام است

تفکر بیشتر، تحمل بیشتر، درک بیشتر ......


شاید خیلی چیزهای دیگر هم به این موارد اضافه شود!