او خاص، بی نظیر و بی همتاست

مامی از خواب دیشبش می گفت... از سه زن قد بلند با چادر مشکی و سه قبر که روی یکیش اسم محدثه نوشته شده بوده! ....

از دیدن خاله دومی که در همان قبرستان مشغول خواندن قرآن بوده .... از اینکه خاله می گفته من چند بار به خانوم دکتر گفتم بیاد به ما سر بزنه!

از اینکه بعد خودش را در حرم امام رضا (ع) دیده که راه می رفته و اشک می ریخته ..... به اینجای حرفهاش که رسید بغض کرد، منم بغض کردم ... بغضش ترکید و با گریه گفت: به امام رضا می گفتم این مرد که قدر منو هیچ وقت ندونست و به من خوبی نکرد، با بدگویی هاش من رو پیش بچه ها خراب کرد که الان پیششون جایی ندارم ولی من براش دعا می کنم... کاری کن پاش قطع نشه به خاطر دل بچه ها که انقدر نگرانشن.....

منم بغضم ترکید .... به خاطر دل مامی که چقدر شکسته ست .. که چقدر مهربان و با گذشت است.... به خاطر بغض و اشک هاش .....

میوون حرفاش گفتم کی گفته جایی پیش ما نداری؟! رو سرمون جا داری ....

مامی خیلی خاص است.. بی نظیر است... بی همتاست... می دانی! هر چه که داریم از مامی ست.... گاهی فکر می کنم مامی خدای من روی زمین است! بعید هم نیست....

بیهوده ست این آمدن و رفتن


به خانوم دکتر گفتم حتی ذره ای هم ناراحتی در خودت راه مده که فرزند سومت دختر نیست! یک تکه نان خودت بخور صد تکه بده به دیگران و هزاران بار خدا را شکر کن که باز هم پسر داری...

می دانی دختر اگر بود چه سرنوشتی در انتظارش بود؟!

اینکه برود سرکار برگردد و نهار بپزد، میزبانی میهمان ها را هم با روی خوش و کمری خم از جهت احترام به جای آورد.. باردار هم باشد در عین حال... خانه را گردگیری و مرتب هم بکند ... حواسش و دردهای دل مادرش باشد.. به دردهای جسمی پدرش.... حواسش به حبوبات های در حال تمام شدن و گوشت تمام شده باشد... سفره نهار را جمع نکرده فکر کند به اینکه شام چه بپزد و فردا ناهار را چه کند.. ظرف ها را بشورد و ..... آخر شب تن خسته و خاطر رنجورش را بسپرد به تخت بعد هم با خودش بگوید: به نظرت گور جای بدتری ست؟! جهنم چه فرقی می تواند با اینجا داشته باشد؟!



+- یک ماهی ما را تعطیل کرده اند البته به قول مدیر امور اداری مان هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد! فلان معاون می خواسته یک ماهی برود سر پروژه های کار اش جای دیگری این تعطیلات را به راه انداخته از طرفی ساخت و سازهای درون سازمان هم دلیل خوبی برای تعطیلی بود وگرنه این چه تعطیلاتی ست که ما را روز در میان می طلبند؟! یا هر روز پیامک می آید از طرف مدیر کاردان!! که فلان کار را اینترنتی انجام بده و بهمان کار را ....

بگذریم از اینها... خواستم بگویم تعطیلات و بیکار ماندن در خانه اگر چه بیکار نیستم و مادام در حال انجام فعالیت های مربوط به منزل هستم و بین خانه پدری- مادری و خانه خودم در رفت و آمدم، برایم خوب نیست! این افکار مالیخولیایی می آید سراغم... به گذشته نگاه می کنم که مثل یک شورشی برای رسیدن به عقایدم جنگیده ام اما حالا چیزی در چنته ندارم برای انتقالش به نسل بعدی ام... جنگیده ام اما نرسیده ام، بدست نیاورده ام .....  بیشترین مثال هایم در این زمینه مربوط می شود به محیط خانه و روابط خانوادگی ..... در مدرسه و جامعه هم کم نبوده اما حاصلی جز دلی سرد و خاطری خسته برایم نداشته است.

راه کدام است؟!

برگشتم به نوشتن نه به این خاطر که حال و روزم رو به راه شده که اصلا نمی دانم راه کدام است!

به این نتیجه رسیدم که آن من منفی باف افسرده غمگین در من نهادینه شده است و اگر قرار به ننوشتنم باشد باید تا لحظه دیدار ملک الموت ننویسم و درست د رهمان لحظه از شادی راهی ......

از همان بچگی افسرده و در خود فرو رفته بودم... از همان بچگی دردها را حس می کردم و غصه می خوردم .. اغلب درد نان دیگران بزرگترین دردم بود.. بعد هم دیدن پیر مردها و پیر زن های تنها و مریض....

شاید همه این حالات را مامی باعث شده باشد.. همین دیروز پریروز بود که می گفت وقتی تو رو حامله بود زندگیم تلاطم داشت، مادام حرص و جوش و غصه و تنش .. بعد هم که به دنیا اومدی هرچی شیر خوردی، شیر جوش بود! حالا می ترسم همین بلا را من سر فرزندی که در راه دارم آورده باشم! .....

باورت می شود گاهی دوست دارم مثل خواهر کوچیکه راحت از کنار همه چیز بگذرم یا مثل خواهر زاده ها سرخوش و شادان باشم!

خوب می دانم این مشکل روحی من، حرف دیروز و امروز نیست.... گذشته ام را که مرور می کنم نقطه شادی، سفید رنگی، زیبایی .. در آن نمی بینم!

جهان بینی درستی از همان ابتدا نداشتم! جهان برایم پوچ و بی معنا بود .. جایی بود سراسر درد و رنج.... هنوز هم دچار همین نوع زجرآور جهان بینی هستم! .......

فکر می کنم عین واقعیت همین باشد و این فقط من نیستم که به این باور رسیده ام، انگار نیمی از آدم ها همین باور را دارند ولی دلشان یا سرشان را به چهارتا مثلا زیبایی دنیا خوش کرده اند! مثلا یکیش همکارم، مدیر امور اداری مان، دیروز می گفت اصلا خدا چرا آدم را آفرید؟! همه اش درد بی درمان.. همه اش بدبختی! و من تنها کسی هستم گویا که حرف های او را کفر و نامسلمانی و مرتد بودن از دین نمی دانم! خوب درکش می کنم... حرف هاش کفر نیست درد آدمی است تنها و دردمند مانده در میان این دنیای کثیف پر از کشت و کشتار و جنگ و خونریزی و دزدی و بدی و پلیدی و دروغ و فقر و بیماری های لاعلاج.....

نه مسبب این ها خدا نیست، خود ما آدم هاییم که حالا توان تحمل خودمان را هم نداریم!



- انگشت پای بابا را نه طب سنتی نه طب مدرن، هیچ کدام نتوانست احیا کند! باید منتظر نتیجه آنژوپلاستی بمانیم که آیا با اینکار رگ ها باز می شوند یا نیاز به جراحی ست برای باز کردن رگ ها! نمی دانم بابا طاقت یک عمل جراحی دیگر را دارد یا نه؟! امیدوارم مشکل با آنژو پلاستی حل شود ... بعد از این مرحله یک دوره درمان کوتاه مدت زیر نظر کلینیک زخم را باید بگذراند و بعد انگشتش را قطع کنند! این درمان ها برای این انجام می شود که از به جریان افتادن خون در عروق پا مطمئن شوند که بعد از قطع انگشت برای قسمت های دیگر پا مشکلی ایجاد نشود!

شنیده ام آنژوپلاستی خیلی هم اثر ندارد و بعد از هفت یا هشت ماه دوباره گرفتگی عروق رخ می دهد! در بلاد کفر آکتومتری می کنند که تضمینش درصد خیلی بالاتری از آنژپلاستی دارد! بلاد کفر است دیگر دستمان بهش نمی رسد!

دوستان می شود دعا کنید برای حال بابا؟! می شود؟!


درست که شدم برمی گردم

تا حالم خوب نشود، نمی نویسم!

این اواخر نوشته هام مدام شبیه ناله های بد اهنگ بوده ...

هر روز با این درد کابوسی دوباره ست

بیدار شدن از خواب و دیدن یک صبح دیگر درست شبیه یه کابوس وحشتناک است...



- به بابا گفتم: بابا، اگه قرار باشه انگشت پات رو جدا کنیم می ترسی؟ گفت آره بابا می ترسم.. با یه لحنی گفت که انگار یکی افتاد به جونم تا می تونست جگرم رو می خراشوند...

تا ساعت ها برای ترس بابا و اون لحنش گریه کردم... چه گریه هایی...


- مامی گفت: تو اگه برای خودت، همسرت یا بچت یه اتفاقی بیافته چیکار می کنی؟! برا یکی از خواهر یا برادرات یه اتفاقی بیافته چه می کنی؟! این همه بیتابی برای چیه؟! محکم باش، خودتو نباز.....

مامی نمی دونه من خودم نیستم.. من همه خانواده ام هستم!

- همه با موضوع قطع انگشت پای بابا کنار اومدن جز من! نمی فهمم اگه قطع بشه مگه زخم نمیشه؟! اون زخم پس چه طور می تونه خوب بشه؟!!!!!!!!!!!

مرده متحرک

می رسم به خونه... بوی خوشمزه ای به مشامم می رسه! بله، همسرجان گوجه بادمجان پخته.. سفره را آماده کرده...

تا لباس از تن می کنم به دور و بر خونه که نگاه می کنم می بینم ظرف ها را شسته... میوه خریده و شسته .. غذا هم پخته... کلی برای من کدبانوگری کرده بی هیچ منتی!

حتی نمی ذاره سفره رو جمع کنم و می گه تو برو بخواب...

دو ساعتی می خوابم و بعد لباس می پوشم که برم برای خرید مایحتاج خونه مامان و بابا....

من رو می رسونه خونه خانوم دکتر و خودش می ره. ساعت یازده و نیم شب خونه خانوم دکتر می بینمش و بعد می ریم خونه خودمون.

به این بیست و چهار ساعتم نگاه می کنم... شش صبح بیدار شدم تا ساعت هفت برسم سر کارم... نزدیک ساعت سه بعد از ظهر می رسم خونه و دو ساعتی می خوابم و دوباره شش عصر می رم بیرون و داوزده شب می رسم خونه و می خوابم! بدون توانی یا میلی برای خوردن شام و قرص ها و .....!حتی یادم می ره آمپول ویتامین ب رو بزنم که دکترم دوهفته پیش تجویز کرده بود! در جواب همسرجان که پرسید آمپول زدی دروغ گفتم که آره! ترسیدم به این حالم که نه به فکر خودم هستم نه کودک درونم تأسف بخوره!

حالا دوباره یک بیست و چهار ساعت دیگه و من و این همه خستگی روحی  و جسمی و دلی که مرده ست...

با خودم فکر می کنم اگر دردهای خاصی را که الان دارم نداشتم، اگر درست راه می رفتم و عادی، با این همه گرفتاری حتی یک درصد هم به ذهنم نمی رسید که باردارم! حالا فقط این درهای زیر شکمی و بعضی تغییرات ظاهری گاهی یادآورم می شوند که هی تو بارداری ها! حواست هست؟!


چراغی روشن نیست

مامی کنار آمده بود... مثل همه سال های گذشته .. مثل همه روزهای گذشته...

میان حرف هاش می گفت: فاطمه خانم (دوستش) گفته حواست به شوهرت باشه تا سایش بالا سرته پیش بچه هات قدر و منزلت داری .. همین که نباشه کسی محل بهت نمی ذاره!!

شاید این یکی از دلایل کنار آمدنش بود!

اما... می بینی دنیای زن ها.. دنیای مادرها چه دنیای تنگ و نمور و وحشتناکی ست....

دلم برای مامی شرحه شرحه ست....


این روش درمان طب سنتی کار سختی ست، توان زیادی می خواهد... دیروز عصر با شوهرخواهر2 رفتیم برای خرید اقلام مورد نیاز از ساعت شش و نیم عصر تا یازده شب طول کشید.. بعد هم رسیدگی و شستشوی زخم پای بابا و مرتب کردن قرص ها و جابه جا کردن خرید ها .... دوازده شب رسیدم به تختخواب با فکری که درگیر بیماری باباست.. درگیر دلشکسته مامی ...


می گم خوابم نمی بره.. می گه به چیزی فکر نکن و نوازشم می کنه.. با خودم می گم آخه چطور می تونم فکر نکنم!

بعدترش فکر می کنم غفلت کردم! درست و حسابی تصمیم نگرفتم که اگر فکر سال ها بعدم را می کردم نباید باردار می شدم! منی که انقدر درگیر غیر خود هستم چرا موجودی سراسر نیاز را به این دنیا بیاورم!

غفلت کردم! غفلت کردم! من با این روحیات و اخلاقیات نمی توانم مادر خوبی باشم!