چراغی روشن نیست

مامی کنار آمده بود... مثل همه سال های گذشته .. مثل همه روزهای گذشته...

میان حرف هاش می گفت: فاطمه خانم (دوستش) گفته حواست به شوهرت باشه تا سایش بالا سرته پیش بچه هات قدر و منزلت داری .. همین که نباشه کسی محل بهت نمی ذاره!!

شاید این یکی از دلایل کنار آمدنش بود!

اما... می بینی دنیای زن ها.. دنیای مادرها چه دنیای تنگ و نمور و وحشتناکی ست....

دلم برای مامی شرحه شرحه ست....


این روش درمان طب سنتی کار سختی ست، توان زیادی می خواهد... دیروز عصر با شوهرخواهر2 رفتیم برای خرید اقلام مورد نیاز از ساعت شش و نیم عصر تا یازده شب طول کشید.. بعد هم رسیدگی و شستشوی زخم پای بابا و مرتب کردن قرص ها و جابه جا کردن خرید ها .... دوازده شب رسیدم به تختخواب با فکری که درگیر بیماری باباست.. درگیر دلشکسته مامی ...


می گم خوابم نمی بره.. می گه به چیزی فکر نکن و نوازشم می کنه.. با خودم می گم آخه چطور می تونم فکر نکنم!

بعدترش فکر می کنم غفلت کردم! درست و حسابی تصمیم نگرفتم که اگر فکر سال ها بعدم را می کردم نباید باردار می شدم! منی که انقدر درگیر غیر خود هستم چرا موجودی سراسر نیاز را به این دنیا بیاورم!

غفلت کردم! غفلت کردم! من با این روحیات و اخلاقیات نمی توانم مادر خوبی باشم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.