ما از هم بریدگان عالم

دختر خواهر1 خواب بابا را دیده بود... 

دیده بود بابا دنبال دانه های تسبیحش است. گفته بود دانه ها را بده به من تا برایت نخ کنم. بابا مردد پاسخش داده بود که اگر به تو بدهم، بچه های دیگرم چه! برای بچه هایم چیزی نمی ماند ... بابا گفته بود تسبیح زیاد دارم ولی همه پاره شده اند....

کسی که خواب را تعبیر کرده بود، برای خواهر1 گفته بود که پدرتان شما را دعا می کند ولی دعایش به شما نمی رسد و این چند دلیل دارد یا به مادرتان رسیدگی نمی کنید، یا مادرتان ر می رنجانید، یا کاهل نمازید، یا نماز نمی خوانید، یا روابط بینتان خوب نیست! که از نظر خواهر1 ما همه این موارد را داریم در مجموعه هفت نفره خواهر و برادری مان!

من هم موافقم،داریم! من خودم به تازگی یک کاهل نماز بی مصرف شده ام ! 

روابط بینمان خوب نیست...  برادرها با هم رفت و امد ندارند، اگرچه هم را دوست دارند و برای هم هرکاری می کنند اما خوب وقتی رابطه خانوادگی ندارند دیدارهاشان به ندرت در خانه مادری رخ می دهد که این باعث می شود از حال هم چندان خبری نداشته باشند!

ما خواهرهاکه با هم رفت و امد داریم و سعی می کنیم به هر صورتی ست رفت و آمدمان با برادرها را حفظ کنیم.. اما خوب این بین کدورت هایی هست، ناراحتی ها،رنجش ها .... 

خانم دکتر را جدیدا نمی توانم درکش کنم، ناخودآگاه از او فاصله گرفته ام! اگر من تماس نگیرم و جویای احوالاتش نشوم هیچ تماسی از سمت او برقرار نمی شود ... اگر من به دیدارش نروم او .... مشکلاتی دارد با بچه هایش اغلب دگیر آنهاست اما مدت هاست که خانم دکتر سابق نیست... 

باکلامش ادم را می رنجاند، خودش را برای هر نوع رفتاری محق می داند و وقتی به رویش می آوری که فلان حرفت یا رفتارت با فلانی درست نبود خرده می گیرد و ناراحت می شود و می گوید من به بقیه کاری ندارم چرا همه به خودشان اجازه می دهند به من ایراد بگیرند .....

بزذگترین خلع زندگی ام این دوری از خانم دکتر است که با بزرگتر شدن بچه های همسن مان بیشتر شده! خانم دکتر به شدت دخترک را با پسر خودش که شش ماه بزرگ تر است مقایسه می کند بیشتر از لحاظ ظاهری مثل قد و وزن و ... مادام هم دخترک را قلدر خطاب می کند... بارها پسرش دخترک را زده و من بی تفاوت فقط دخترک را ارام کرده ام اما واویلا اگر دخترک چیزی از دست پسرش بگیرد یا او را بزند..... این رفتارها از خانم دکتر به شدت بعید است! 

بعید است با قاشق راه بیافتد دنبال پسر سیزده ساله اش و در دهان او حلوای کدو بگذارد یا با چنگال خربزه را به زور با وجود امتناع پسرش در دهان او فرو ببرد و از تذکر من ناراحت شود که به او یاداور شدم این رفتار با پسر این سنی ب جا نیست نه در شان توست نه در شان او ... بعد بگوید خودت هم همین رفتار را با بچه ات در اینده داری وقتی الان هم داری... اصلا دقت ندارد که دخترک فقط دو سال دارد و من این کار را وقتی انجام می دهم که در مهمانی ست و حواسش پی بازی .... !

یا حین تلفنی حرف زدنش با مامی چهره اش راعجیب و غریب کند که یعنی حوصله حرف های مامی را ندارد.... یا اینکه معترض شود که چرا مامی فقط دلخوری هایش را به او می گوید و هر بار چهل دقیقه با او حرف می زند و ناله می کند!

یکبار به خانم دکتر گفتم مامی اینکار را با من هم می کند.... اما او از ما هم تنهاتر است او خواهر ندارد، مادر ندارد وقتی هم که داشت انگارنبودند! او الان همسرهم ندارد وقتی هم که داشت مادام بحث و جدل پس جز من و تو که را دارد...حرف های مامی از حوصله خواهر1 و خواهر کوچیکه خارج است ... مامی درمن و تو چیزی دیده که دلبستگی بیشتری دارد..  دل بده به حرفهاش.

پاسخش این بود که من گرفتاری های بیشتری دارم از بقیه تان، مامی قبل اینکه با تو حرف بزند چهل دقیقه با من حرف زده و دلش پر تر بوده و ... چه دلبستگی ای به من بیشتر از بقیه دارد وقتی که ماجرای عروسی ام را مرور می کنم که با مامی با من چه کرد و با بقیه تان خوب کنار آمد...!

نمی دانم شاید حق با خانم دکتر باشد... اما یادش می رود همسرش در روز پاتخت دستش را رو مامی بلند کرد! یادش می رود که خانواده همسرش از روز اول شمیشر را از رو بسته بودند و پی دعوا بودند در مراسم! و اینکه مامی مخالف این ازدواج بود و خانم دکتر را حیف آنها می دانست که باهاشان وصلت کند!

خواهر 1 هم با شمردن اینکه هر جمعه چه کسی سرخاک می رود و نمی رود و رفتن خودش به سرخاک را می کوباند به سر ادم که بابا منتظر است!! نمی دانم چرا وقتی بابا زنده بود چه وقتی سالم بود چه وقتی بیمار سخت به این جمله فکر نمی کرد که بابا منتظر است! و هر بار هر جمعه با این حرفهاش مرا عصبی و آتشی می کند اما جلو دهنم را می گیرم....

برادر 2 هم در حال متارکه ست.این دومین ازدواجش بود که از ان بک بچه شش ساله هم دارد ..... کاش کاری از دستم برمی آمد برایش وقتی که می گوید بچه را دوست دارم حضانتش را به او نمی دهم او لیاقت بزرگ کردن بچه را ندارد به هرز می دهدش ولی شرایطش را هم ندارم،چطور با این شغل شیفتی بچه شش ساله نگه دارم!

برادر 3 هم مثل سابق مثل همان وقت ها که بابا چشمش به در خشک می شد تا بیاید و سلامی بدهد.. حالا چشم مامی خشک می شود!

خواهر کوچیکه هم زندگی اش پا در هواست نه رفتند از این کشور نه ماندنشان مثل ادمیزاد است. زندگی ای در شان ندارند

دل من که خون است  ببین مامی چه ها که نمی کشد!

من هم که جدال هایم با همسرجان را پنهان می کنم اما آب شدم از چشم مامی پنهان نمی ماند!

ماجراهای ما تمامی ندارد ...


 + بابا تو خیالت راحت ما هفت نفر با همیم،جان می دهیم برای هم... این دلخوری ها یا دوری ها چیزی از دوست داشتنمان نمی کاهد...

بابا تو خیالت راحت و ارام

دوباره به هم برگشتیم

همیشه روال روابطمان اینگونه بود که بعد از یک طوفان سهمگین با یک بوس و بغل و ظاهر شرمسار و حتی بیان شرمساری همه چیز تمام شود... 

او این  روال را پی گرفته بود و من هم عین یک احمق بی فکر پذیرفته بودم. 

حالا می فهمم دلیل ناراحتی های گاه و بی گاهم که بی دلیل جلوه میکند سرکوب این حس پذیرش از سر اجبار یا بی فکری این نوع صلح و آتش بس بی فایده است! 

از طرفی صحبت کردن در مورد طوفان های سهمگین خودش پی ریزی یک طوفان سهمگین دیگرست.. چون ما الفبای حرف زدن،صحبت کردن و حل اختلافات و تعارض ها را نداریم و این یک ایراد بزرگ دو نفری ماست!

بنابراین صورت مساله را بوجود درد عمیقی که در روحمان به حا گذاشته است، پاک می کنیم! 

و گهگاه رد  دردش فعال می شود،می شویم وحشی و باز ماجرا از نو ساخته می شود!

با لشکر شکست خورده چه پیکار می کنی؟!

تو با سقف کاشانه من چه کردی ....!

تمام آنچه میان ما بود تمام شد

تمام  شد. 

برای منی که به خطبه عقد اعتقادی ندارم که بشود دلیل محرمیت، که دل است تنها و تنها راه روا شدن دو نفر به هم! برای این من شنیدن این حرف که از این به بعد هیچ نسبتی با هم نداریم منجر می شود به انتهای ماجرا. به تمام شدن یک رابطه دو نفره.

یک نفر این مقصر است، مادر او! که در تمام این هفت سال نقش اول تمام اختلاف های ما را بازی کرد! اگرچه اختلاف نظرهایی هم با او داشتم اما بیشتر از خشم، بیشتر از نفرت، بیشتر از بی تفاوتی و بیشتر از هر حس بدی که الان دچارش هستم روزگاری عاشقشش بودم یک عشق آتشین، یک حس دوست داشتن واقعی! 

به کجا رسیدم، به کحا رسیدیم.. به انتهای ماجرا. به پایان خط که اخرش نقطه است و سر خطی نیست. نقطه است و تمام و نه سه نقطه ادامه دار ...


-جشن تولد دخترک را برگزار کردیم  با یک ماه تاخیر .. سر اینکه مادرش با من بحث کرده بود من برای اولین بار جواب حرفهای مفتش را حد خودم دادم و چون از عهده دهان همیشه بازش برنیامدم موضوع را به او منتقل کردم... او هم به مادرش تذکر داد وارد زندگی ما نشود و به خودش بپردازد. مادرش غضب الود شده که چرا به پسرش منتقل کرده ام... و تمام این یک ماه با او بر سر دو راهی گرفتن و نگرفتن جش میلاد دخترک بودیم! از ترسش نمی دانستیم چه کنیم. همسرجان می گفت کلا نگیر و اگر بگیری مادرم هم باید باشد.. اگر هم باشد دعوا میشود چون او ناراحتی اش را جلو میهمان ها ابراز می کند!

جشن برگزار شد، مادرش امد،ناراحتی اش را ابراز کرد به هیچ یک از خانواده من سلام نکرد و جواب سلام نداد. ما توجهی نکردیم و کار خودمان را کردیم. 

فردایش شب یلدا بود، همسرجان رفت به خانه پدریش که به دعوای پیش امده از شب قبل بین پدر و مادرش رسیدگی کند! شب یلدا مرا منزل مادرم تنها گذاشت و ساعت یازده رسید! می توانست فردایش به این موضوع رسیدگی کند. از نظر من رفتنش به هر دلیلی تایید رفتار مادرش بوده! کمرنگ شدم در زندگی اش،حرف نزدم... دلخوری ام را نشان دادم... ناراحت شد. گفت اول مشکل پدر و مادرم را حل کنم بعد به موضوع اهانت به خانواده ات رسیدگی می کنم خبرش را بهت می دهم! این جمله های کنایه امیز مرا آتشی تر می کرد ...

تا امروز که زنگ زد منزل مادرش گوشی را داد دست دخترک که حرف بزند و گوشی هم روی ایفون..صدای ان عفریته بدنم را به رعشه انداخت! تذکر دادم از روی ایفون بردارد که رفت داخل اتاق خواب و در را نیمه کرد تا صدا بیرون نرود. بعد اتمام مکالمه بهش گفتم ضرورتی نداشت تو تماس بگیری و بدی دخترک حرف بزند! خودشان زنگ بزنند! این کار تو یعنی اینکه من همچنان مثل قبل به کیفیت قبل با شما در ارتباطم، هیچ اهانتی به همسرم و خانواده اش نشده.....

بلا گفته ام انگار...متهم شدم به نفهم بودن،به درک نکردن.. سر اخر هم شدم بقال سرکوچه که گفت برایم با بقال سرکوچه فرق نداری..هیچ نسبتی از این به بعد با تو ندارم به عنوان همسر که نه دیگر همسرم نیستی به عنوان یک انسان فقط کاری به کارم نداشته باش!