کجاست نشانی از تو در پس دل شکسته من؟!

گمان می بردم که همه چیز تمام شده اما گویا اینطور نیست و این کشمکش بی رحمانه به طور نا محسوسی ادامه دارد..... 

چقدر حقیرند!

چقدر و پست و رذلند!

و ...

من چقدر ناتوانم....

چقدر خسته و نا امیدم!


و خدا! 

... 

کجاست ؟ آیا نمیبیند؟

آیا با ظالمین است؟!

وقتی هیچ کاری از تو ساخته نیست

وقتی ظلمی در حقت می شود،حقت ناحق می شود ... 

وقتی عزت نفست را به زور از تو می گیرند...

وقتی که جلو از سگ کمتران اشک ریخته ای ...

وقتی به زور زمینت زده اند و مجبور شده ای به بی شرفان کفتار صفت کرکس کردار رو بزنی که دستت را بگیرند، ....

در آینه که نگاه می کنی چه می بینی؟! 

چهره ای برافروخته؟ خشمی بی انتها؟ .... غمی هویدا... غمی که نمی شود به راحتی تعریفش کرد....


- وقتی که هیچ کاری از دستت بر نمی آید،هیچ کاری از تو ساخته نیس و منتظری که خدا انتقامت را خودش با دست های خودش بگیرد و در همین فاصله دقمرگ می شوی ...

- می دانی! چقدر چین افتاده روی پوست صورتم! چقدر داستان انتقام خدا را برای خودش بازگو کرده ام که دست بجنباند که لفتش ندهد که این دست و آن دست نکند ... چقدر کابوس دیده ام ... چقدر در ذهنم لبخند فاتحانه زدم که هی تو،دیدی که خدا انتقام مراگرفت!

گور است همان تنها نقطه امن جهان

قبل تر ها محل کارم برایم  امن ترین نقطه جهان بود! قبل تر ها که شناختم از دنیا و مافیهاش کامل و درست نبود... قبل تر ها که آدم ها از انسان بودنشان دور نشده بودند ...

مدتی ست محل کارم حالم را به هم می زند، می خواهم عق بزنم روی صورت همه شان.... 

تا این حد ریاکاری، دغلبازی، ...

وای خدای من واژه ها را کم می آورم واژه ها را کم می بینم در توصیف این همه زشتی و پلیدی و کثیفی و ظلم ... 

چاپلوسی، جاسوسی .... بدگویی... تظاهر... 

بی هیچ میل و رغبتی که بماند با اکراه و به زور و پر از حس بد هر روزم را اینجا شروع می کنم ....

مرده شور همه شان را ببرد، حالم از همه شان به هم می خورد.. من از جنس اینها نیستم نمی توانم با اینها بر بخورم!


می دانی! این دنیا تنها یک جای امن دارد،آن هم گور است ... تنها جایی است که آرام می گیری....


اینگونه می شوی میان آدمک ها

دیروز رفتم به دیدار یک دوست قدیمی ... 

دوستی مان برمی گرشت به دوره راهنمایی... دبیرستانی که شدیم او راهش از من جدا شد، مدرسه هایمان با هم فرق داشت. اما گهگاه به او سر میزدم. سر راه کلاس زبانم می رفتم در خانه شان ....دانشگاهی که شدیم کلا بی خبر ماندیم از هم. 

چند وقت پیش عروس دایی اش خونه خواهر کوچیکه میهمان بود، حرف از دوست من شد و ....

شماره اش را گرفتم.. حرف زدیم،قرار گذاشتیم...

فرق کرده بود،ظاهرش با آن بینی عملی اصلا مرا یاد همان مرجان قدیمی نمی انداخت... 

یک پسر شش ماهه داشت ...

قبل از رفتنم دل دل می کردم که نروم یا بروم...

وقتی هم که رسیدم، مادام بی وقفه با خودم می گفتم این چه دیداری ست! 

هیچ حرف مشترکی نداشتیم.. شاید حتی خاطره ای هم در ذهنمان نبود که مرورش کنیم! او سرد بود... شاید به خاطر بچه حوصله نداشت ..

حالا که فکر می کنم می بینم کار مسخره است دنبال دوستان خیلی قدیمی گشتن! وقتی که اصلا نمی دانی پایه و اساس دوستی ات در آن سال های دور چه بوده! 

چه نقطه اشتراکی جز همسن وهمکلاس بودن داشته ای ... 

از این ها گذشته، به طور کلی بی حرف مانده ام! بی حرفم کرده اند... حرف ها یک جایی درونم می میرند،حتی جنازه شان هم از دهانم بیرون نمی آید...

هراس دارم از حرف زدن! اشتیاق و انگیزه ای هم ندارم .... 

هیچ کس را دوست نمی بینم، هیچ گوشی از سر دلسوزی و محبت و دوست داشتن به تو رو نمی کند ....

این ها را کی دریافتم؟! کی به این درک عمیق ازواقعیت رسیدم؟! اواخر آبان سال گذشته بود ...

وقتی بر خوردم میان دغلبازی آدمک ها ... 


آدم ها تغییر می کنند

مدیرم می گفت تو با دو سال پیش خیلی فرق کرده ای! از نظر رفتار، اخلاقی .. برخوردت حتی!

مدیرم دو سال پیش استادم بود!


نشد که بگویم دو سال پیش پی این همه سختی به تنم نخورده بود!

دو سال پیش بابا جلوی چشمهام درد نکشیده بود، ناله نکرده بود! از درد به خودش نپیچیده بود... از درد بی خواب نشده بود..

دو سال پیش برای نجات بابا به هر دری نزده بودم! دو سال پیش زاری و گریه نکرده بودم به خدا التماس نکرده بودم ...

دو سال پیش دلم نشکسته بود! دلم پاره نشده بود! ... دو سال پیش از خدا وحشت نداشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دو سال پیش مسئولیت فرزند به عهده نداشتم! دو سال پیش روزهای سیاه افسردگی پس از زایمان و دردهای جسمی اش را نکشیده بودم!

دو سال پیش زندگی ام راحت تر بود... خوش تر بود!


نشد که بگویم شما هم در مقام استاد جایگاه بسیار والایی برایم داشتید و حالا این پست مدیریتی... این میز و لقب لعنتی من درونتان را بد به رخ ما می کشاند! بد!

من وحشی

دخترک بی هیچ نشانه ای از بیماری، یه یک دفعه تب کرد... پنج روز در تب سوخت! تبش تا سی و نه و چهل درجه رفت!

پنج تا دکتر رفتم! هر کدام یک تشخیص متفاوت.. هر کدام یک تجویز متفاوت... آزمایش خون جهت بررسی عفونت خون هم شد موردی مازاد بر نگرانی های من!

آزمایش خون گرفتیم.. به سختی .. نیم ساعت طول کشید .. دخترک خونی نداشت که ... قطره قطره خون می گرفتند! طاقت دیدنش را نداشتم. تمام این نیم ساعت عربده کشید.. اشک ریخت..

وقتی بغلش کردم نیمی از تنش خیس خیس بود! موهاش لباسش، عرق می چکید از سر و تنش!

سر آخر خوب شد .. اما لاغر شده و وزن کم کرده ...

من هم دچار کمر درد بدی شده ام! کمر دردی که به واسطه مادام بغل کردن دخترک و همزمان انجام دادن کارهاست به سراغم آمده .. از پله نمی توان بالا بروم!

منتظرم بشود یکساله یا نه دو ساله .. شاید هم سه ساله! برایم مهم نیست از عمر خودم کم میشود! فقط می خواهم بزرگ شود که این همه گریه نکند، نق نزند!

یکی به دو کردن های من و همسرجان بی شمار شده! سر کوچکترین موضوعی که به دخترک ربط دارد باهم حرفمان می شود!

همین یکی دو روز پیش وقتی دخترک مریض بود و ما در بیمارستان به سر می بردیم، همسرجان گفت نه ماه است دارد تحملم می کند! پنج شش سال دیگر هم مجبور است تحمل کند...

آخر شب که آرام شد گفت: خیلی استرسی هستی! عصبی می شی.. جوش می زنی... بد حرف می زنی پای تلفن انگار طلب کاری...

حق دارد این روزها خیلی بد شده ام!حتی مدیرم هم گفت.. گفت کم مانده مرا بزنی!!!!!!!

اما آن طرف ماجرا را کسی نمی بیند! اینکه همسر جان وقتی ان سمت خط هست دقیقا شبیه یک منگل حرف می زند! حرف هایت را تکرار می کند .. طول می دهد، مکث می کند بعد حرف خودت را سوالی از تو می پرسد! نمی فهمد تو این ور خط نگرانی، وقت نداری، عجله داری...

یا مدیرم متوجه نیست که با سوالهای بی موردش که الان چه می کنی؟1 می تونی بگی داری چیکار می کنی؟ یهو می آید اینور میز تا ببیند چه می کنم... یا می پرسد امروز کلا چیکار کردی؟! امروز برنامت چیه مادام در حال بی احترامی است! نه نمی فهمد دارد توهین می کند! نمی فهمد تیپ کاری من کارهای دقیقه نودی است.. کارهای یکهویی و هر روز یک کوه کار است که از نظر اون هر کدامشان یک دقیقه وقت می برد ولی وقتی در حال انجامی یک دقیقه به بیست دقیقه تبدیل می شود!

من به همسرجان و مدیرم حق می دهم ... اما آنها هیچ توجهی به برخورد و رفتار خودشان با دیگران ندارند!

دوباره توبیخ

دوباره قرار است توبیخ شوم.. بله به دستور رئیس اما اینبار معاونش، خانم دکتر قرار است توبیخم کند .. بله اینبار هم درج در پرونده می شود!

تفاوتی که وجود دارد این است که تو بیخ اینبار مربوط به آن یکی حوزه کار من است! اما در پی یک اتفاق عجیب قرار است توبیخ شوم! هر چه فکر می کنم ذهنم به جایی نمی رسد!

یکی از فرم های تکمیل شده از طرف متقاضی را یک بنده از خدا بی خبری توی حیاط پیدا می کند و میاورد و می گذارد کف دست رئیس که ببین اسناد سازمان در محوطه سرگردان اند! که ببین کارشناسان بی توجهی داری!!

اول اینکه این فرم اصلا سند نبود، نه امضایی داشت نه مهری .. فقط یک فرم تقاضا بود که تکمیل شده بود!

همیشه فرم های از رده خارج شده را معدوم می کردم .. ریز ریزشان می کردم می ریختم داخل سطل بازیافت.. امکان نداشت فرم را درسته بدون هیچ تا زدنی یا پاره کردنی یا مچاله کردنی، صاف صاف، بیندازم داخل سطل بازیافت! مگر اینکه بی دقتی کرده باشم و احیانا این مورد از دستم در رفته باشد که باز همین هم برایم خیلی عجیب است!

با مدیر امور عمومی صحبت کردم که گیرم من بی دقتی کردم و فرم را همین طور داخل سطل بازیافت انداخته ام مگر کجا نگهداری می شوند که باد بزند و بیندازد کف محوطه؟! گفت امکان ندارد باد زده باشد! محتویات سطل ها داخل کیسه زباله می شود و سر کیسه بدون شک گره می خورد و ... بعد فرم را دید و خندید. گفت این فرم آنقدر صاف و صوف است که انگار لای پرونده نگهداری می شده نه داخل سطل زباله! دختر جان یکی از روی میزت برداشته و ....

بی راه هم نمی گفت ...

حالا افتاده ام روی دور بد! باز دوستان هی بگویند ای نیوشای ناراضی همیه شاکی .. این بد بین.. انقدر منفی بافی نکن!

یکی بیاید بگوید چگونه می شود این شرایط را به فال نیک بگیرم؟!