اینگونه می شوی میان آدمک ها

دیروز رفتم به دیدار یک دوست قدیمی ... 

دوستی مان برمی گرشت به دوره راهنمایی... دبیرستانی که شدیم او راهش از من جدا شد، مدرسه هایمان با هم فرق داشت. اما گهگاه به او سر میزدم. سر راه کلاس زبانم می رفتم در خانه شان ....دانشگاهی که شدیم کلا بی خبر ماندیم از هم. 

چند وقت پیش عروس دایی اش خونه خواهر کوچیکه میهمان بود، حرف از دوست من شد و ....

شماره اش را گرفتم.. حرف زدیم،قرار گذاشتیم...

فرق کرده بود،ظاهرش با آن بینی عملی اصلا مرا یاد همان مرجان قدیمی نمی انداخت... 

یک پسر شش ماهه داشت ...

قبل از رفتنم دل دل می کردم که نروم یا بروم...

وقتی هم که رسیدم، مادام بی وقفه با خودم می گفتم این چه دیداری ست! 

هیچ حرف مشترکی نداشتیم.. شاید حتی خاطره ای هم در ذهنمان نبود که مرورش کنیم! او سرد بود... شاید به خاطر بچه حوصله نداشت ..

حالا که فکر می کنم می بینم کار مسخره است دنبال دوستان خیلی قدیمی گشتن! وقتی که اصلا نمی دانی پایه و اساس دوستی ات در آن سال های دور چه بوده! 

چه نقطه اشتراکی جز همسن وهمکلاس بودن داشته ای ... 

از این ها گذشته، به طور کلی بی حرف مانده ام! بی حرفم کرده اند... حرف ها یک جایی درونم می میرند،حتی جنازه شان هم از دهانم بیرون نمی آید...

هراس دارم از حرف زدن! اشتیاق و انگیزه ای هم ندارم .... 

هیچ کس را دوست نمی بینم، هیچ گوشی از سر دلسوزی و محبت و دوست داشتن به تو رو نمی کند ....

این ها را کی دریافتم؟! کی به این درک عمیق ازواقعیت رسیدم؟! اواخر آبان سال گذشته بود ...

وقتی بر خوردم میان دغلبازی آدمک ها ... 


نظرات 1 + ارسال نظر
مینو سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 09:32

تجربه به منم ثابت کرده برگشت دوباره دوستای قدیمی بعد از چند سال چندان جالب نیست!
حرف نزن خوب نیست اجازه نده که باعث این اتفاق بشن راه های غیرمسقیم امتحان کن.
امان از دغلبازی که این روزا خیلیم داره عادی میشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.