آقا بزرگ هم مرد

آقا بزرگ هم مرد ...

آقا بزرگ پدر مامی بود که برای سال ها خانه نشین شده بود ....

این اواخر خودش را می زد که چرا خدا زندگی اش را تمام نمی کند ...

وقتی بابای جانم مرد، خبرش را که شنید گفت خوش به حالش!

با مرگ آقا بزرگ چیزی از خاندان مادری باقی نمی ماند! جز چند تا آدم زخم خورده و رابطه های وصله پاره

خدایش بیامرزد...

خاطرم از روباهای شمالی آکنده ست ...

باید می نوشتم تمام این روزها که به جای نوشتن حرص خورده ام، زجر کشیده ام، رو به فنا رفته ام و دوباره تکه های شکسته خودم را با دستانی لرزان و قلبی خالی از عشق و امید به هم چسبانده ام ...

باید بنویسم از تمام آن روزهای این سه ماه گذشته که چطور عزت نفسم شکست...

چطور در ماجرایی که ده نفر نامرد پشتش بودند من یک تنه ایستادم که کارم را از دست ندهم....

چطور در انتها مجبور شدم، مجبورم کردند به عذرخواهی کزدن .. چطور غرورم را شکستم پیش کسانی که به پشیزی نمی ارزند...

پیش کسانی که از خدا حرف می زنند اما خدا را نشناخته اند...

پیش کسانی که از امامان حدیث می آورند که محق بودن خودشان را ثابت کنند و در لفافه مذهب ذات پلید خودشان را نهان کنند ..

 مبارزه کردم اما در انتها فهمیدم مبارزه بی فایده ست! باید به دست و پایشان بیافتم و افتادم...

چه حرف ها که نشنیدم! ماجرا طوری پیش می رفت که مجبور به استعفا شوم... حتی دو نفر گفتند اگر جای تو بودیم استعفا میدادیم ... 

اما من ماندم تا چیزی که برایم مهم بود را حفظ کنم! و آن کارم بود...

خدا می داند چه ضجه های که نزدم،یواشکی دور از چشم دخترک معصوم و همسرجان ..

حالا که ماجرا ختم به خیر شد.... اما واگذارشان می کنم به کرام الکاتبین .....