خاطرم از روباهای شمالی آکنده ست ...

باید می نوشتم تمام این روزها که به جای نوشتن حرص خورده ام، زجر کشیده ام، رو به فنا رفته ام و دوباره تکه های شکسته خودم را با دستانی لرزان و قلبی خالی از عشق و امید به هم چسبانده ام ...

باید بنویسم از تمام آن روزهای این سه ماه گذشته که چطور عزت نفسم شکست...

چطور در ماجرایی که ده نفر نامرد پشتش بودند من یک تنه ایستادم که کارم را از دست ندهم....

چطور در انتها مجبور شدم، مجبورم کردند به عذرخواهی کزدن .. چطور غرورم را شکستم پیش کسانی که به پشیزی نمی ارزند...

پیش کسانی که از خدا حرف می زنند اما خدا را نشناخته اند...

پیش کسانی که از امامان حدیث می آورند که محق بودن خودشان را ثابت کنند و در لفافه مذهب ذات پلید خودشان را نهان کنند ..

 مبارزه کردم اما در انتها فهمیدم مبارزه بی فایده ست! باید به دست و پایشان بیافتم و افتادم...

چه حرف ها که نشنیدم! ماجرا طوری پیش می رفت که مجبور به استعفا شوم... حتی دو نفر گفتند اگر جای تو بودیم استعفا میدادیم ... 

اما من ماندم تا چیزی که برایم مهم بود را حفظ کنم! و آن کارم بود...

خدا می داند چه ضجه های که نزدم،یواشکی دور از چشم دخترک معصوم و همسرجان ..

حالا که ماجرا ختم به خیر شد.... اما واگذارشان می کنم به کرام الکاتبین ..... 

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت 09:18 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

چقدر آدما بد شدن. منم یه مورد مشابه توی اداره شنیدم که برای یکی از همکارها اتفاق افتاده خیلی ناراحت شدم. اون بنده خدا سنش هم بالاست، سه چهار سال دیگه بازنشسته میشه مریضم هست طفلک. بیشتر آدما اگه قدرت داشته باشن خیلی کثیفن. از همه بدتر کسایی که جانماز آب میکشن و به اسم اسلام کثافت کاری هاشون رو پنهان میکنن. امیدوارم توی همون اداره باشی و ببینی کسایی که بهت بد کردن خوار و ذلیل میشن.

روزگارت بر مراد

ممنونم.. حس بدیه حتی یاداوریش اذیتم می کنه. خفت و خاریشون رو از خدا می خوام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.