می شود دل خوش بود

اوضاع روابط بین فردی با ارامش بیشتری پیش می رود ... 

من تمام آنچه را که باید، رعایت می کنم. 

ناراحت است نمی گویم چرا! نه در جمع نه حتی وقتی خودمان هستیم....

با خانواده ام که هستیم مراقب هستم رعایتش کنم!

برای حساب کردن هزینه های دسته جمعی با خانواده ام حرفی نمی زنم..

او هم در تلاش است برای بهتر شدن ... اما یک چیزهایی در او انگار نهادینه شده و فرصت زیادی می طلبد برای بهبود! مثلا همین لحن بد!

تلاشش برای بهبود ستودنی ست..مثلا به مناسبت ولنتاین برایم کادو خریده بود! البته فقط هزینه اش را داده بود به خواهرکوچیکه تا او بخرد که به نظرم کار سنجیده ای بود. چون انتخابهاش در خرید برای من ناشیانه است... شام بیرون و کادو یک اقدام خاص بود بعد از هفت سال برای منی که در مناسبت ها هیچ تبریک و کادویی دریافت نکرده بودم البته به جز زمان نامزدی!

حالا هم خواهر کوچیکه می گفت همسرت بهم گفته برای روز زن هم من برم برات کادو بخرم ....

این ها و چند موردی که در رفتارش تلاش می کند تا بهتر باشد، نشانه خوبی ست گویا

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...

با همسرجان شاید هم او! در دو جلسه متوالی مشاوره شرکت کردیم. در حد ده دقیقه ماجرای دعوای روز قبل را برای مشاور توضیح دادم. از اتاق خارج شدم و او وارد شد.... یک ساعت حرف زد، تا حدودی می شد گفت که با لحن دعوایی حرف می زند. پر از خشم و با صدای بلند که تن من بیرون از آن اتاق می لرزید... در دلم رخت می شستند!

صدایم زد .. مشتور گفت مشاجره نکنید... او گفت نه فقط قصدم این است که این حرف ها را در حضورش بزنم.. حرف زد با همان لخن بسیار بد و توام با فحش که نثار خودش یا خانواده اش می کرد و...

برای برخی حرف هاش پاسخ منطقی داشتم ولی او باروت در حال انفجار بود و نمی شد کلمه ای از سمت من مخاطب قرار گیرد ... ما بین حرفهاش مشاور از من توضیح می خواست ...

در انتها نتیجه چه شد؟! قرار شد یک هفته ای را با هم زندگی کنیم بدون ازار رساندن کلامی و روانی به یکدیگر که ببینیم اصلاح پذیر هستیم یانه .. و بعدش مجدد مراجعه کنیم که حتی اگر اصلاح پذیر بودیم همچنان به مشاوره و درمان نیاز داریم...

او چه گفته بود به مشاور؟ گفته بود تا قبل از ازدواحم ماثرم مثل یک ناظم مثل یک پلیس مدام مرا رصد می کرده و مدیریتم می کرده حالا بعد ازدواج شده اند دو تا! در تمام جمع های خانوادگی مرا رصد می کند چرا این حرفی رو زدی چرا اون کار رو کردی چرا ناراحتی ... و جدالش را هی ادامه می هد فردا باز ده ها پیام می فرستد تا مرا متنبه کند ... 

خوب اینجا مشاور به من گفت که همان جلسه اول به تو ایراداتت را گفتم . گفتم معلم اخلاقش نباش اگر به عنوان یک ادم منطقی سالم از لحاظ روحی و روانی قبولش داری تذکر نده در پی اصلاحش نباش... اقتدارش رازیر سوال نبر. و گفتم جدل نکن.. از بحث اگر نتیجه نگرفتی خارج شو ادامه نده! گفت شبیه یک مرد هستی برای همسرت و او این را برنمی تابد! او هم تایید کرد که واقعا یک مرد است گاهی صدایش از صدای من بلندتر میشود! ( مرد در نگاهش به بلند لودن صداست) و ادامه داد که من باایشون که سکس نمی کنم که با این گلدان سکس می کنم! واماندم از سکس مان ناراضی بود؟ چطور ممکن است از سکس با من که شبیه پورن استارها هستم برایش ناراضی باشد!

به او گفت می خواهی این زندگی را ادامه بدهی؟ او گفت خیلی خسته ام و اگر اوضاع این باشد نه من می توانم نه او... مشاور گفت ولی همسرقبلا به من گفته که می خواهد اداه بدهد و اشتباهاتش را قبول دارد و تلاش می کند برطرفشان کند.. او گفت شرط دارم... معلم و ناظم من نباشد! دو تا خواسته دارم براورده کند به من هم اهمیت بدهد مادام خانواده اش در اولویت نباشند.. معلم اخلاق من نباشد...

مشاور گفت تو هم شرایط داری بگو! لال شدم... گفت خالا که تو نمی گی من می گم.. لحنت را باید درست کنی اقای همسر!

جای من هر مشاور دیگری بود به بیرون از اتاق هدایتت می کرد چون هم لحن بهشدت بدی داری هم مادام فحش میدهی.... اما من به این دلیل که متوجه شدم بسیار ناراحتی و در تلاش هستی به عمد بدترین و سیاهترین شخصیتت را نشان بدهی سکوت کدم که ادامه بدهی ...

لحنت اگر همیشه این است باید بگویم همسرت خیلی کار کرده تا الان تحملت کرده! 

گفت به من گفتی درون گرا هستی، تنهایی طلب هستی وقتی ناراحت یا عصبی هستی نباید کسی با تو حرف بزند! و اغلب ناراحت با عصبی هستی.. حالا به من بگو تو با کسی که این ویژگی ها را داشته باشد می توانی زندگی کنی؟! تو با کسی مثل خودت می توانی زندگی کنی؟! 

ادامه داد که تو بسیار حساس هستی و ایحاد تعامل با تو باید بادر نظر گرفتن همه جوانب و با حساسیت بالایی باشد اما اگر کسی پیدا شود که درکت کند و همراهیت ات کند اجازه نزدیک شدن می دهی و از حساسیت هات کم می کنی ...

ادامه داد که به همسرت امنیت بده که راحت حرفش را به تو بزند، نترسد ... 

گفت روابط میان فردی تان انقدر خراب است و جای خیانت هست و اگر تا الان اتفاق نیافتاده باید خدا را شکر کرد!

به او گفت فهمیده تر و شایسته تر از این زن نمیابی.. به من هم گفت همسرت مرد شایسته ای ست... 

رو کرد به او گفت اگر در شرایط کاری نرمال می دیدمت نه اینجا برای این موضوع مطمعنم بهترین و ماهر ترین فرد متخصص در حوزه کاری ات را می دیدم!


در مجموع به من گفت اقتدارش را خدشه دار کرده ای به او گفت عاطفه این زن را خراشیده ای ...

هفته آینده تنها مراجعه می کنم که آنالیزش را به من ارایه دهد.ه ایا ساختن با او سخت است؟!

به نظرم ایرادت کن هرچند روی اعصاب او هستند اما سطحی اند ...اما ایرادات او اساسی هستند و من خیلی باید صبر و تحمل و ارامشم را حفظ کنم!

نکاتی که مشاور به او یاداور شد مخلص کلام بود! او شاید حتی فکرش را هم نمی کرد یک نفر سومی به او بگوید زندگی کردن با تو سخت است! 

من حتی فکرش را نمی کردم که این مشاور با توضیحات من بفهمد که او به من امنیت کافی نمی دهد! من حتی یکبار هم حرفی از ترس نزده بود اما این وجود داشت در رابطه ما...

به نظر خودم اگر در این زندگی بمانم راه دشورای در پیش دارم'.

راستی او به مشاور گفته بیشتر ناراحتی ها و عصبی بودن هام مال بیرون است و فقط ده درصدش به نیوشا ربط دارد اما اگر او به من گیر ندهد من کمی بعد از لاک خودم در می ایم!

می دانی' رسمش این است که ادم را برنجاند بعد توقع سکوت داشته باشد تا فردا که از لاکش درامد بیاد با بوسو بغل از دلت در بیارد و تو هم باید با همین ها بگذری از همه چیز! چقدر کم توقع و ساده و شیک!

ببینیم چه می شود...

من، تکه چوبی بر روی آب

در این هفت سال و اندی نشده بود قهرمان بیشتر از دو سه روز طول بکشد!

حالا ده روزی هست که جدا می خوابیم با هم حرف نمی زنیم .... دیروز دوباره بحثمان شد پیامکی. این اواخر در بحث ها مان میان مجادله های بی انتها حرف های به شدت نا امید کننده و دلسرد کننده رد و بدل می شوند! 

پای بحث به خانه و در حضور دخترک هم کشید شد ... ساعت ده و نیم شب جلو چشم های دخترک مجادله کردیم... دخترک را به اتاقش هدایت کردم و درب اتاق خودمان را بستم،او شروع کرد به طرز وحشیانه ای خودش را زدن! درست مثل سال ها قبل که بارها این کار راکرده بود! 

حرف هم را نمی فهمیم! بزرگترین مشکلش با من این است که وقتیناراحت استله او گیر می دهم که چرا ناراحتی،جالب اینجاست که وقتی خانواده من میهمانمان هستمد یا منزل آنها میهمانیم فقط ناراحت است... 

بوده که ناراحت بوده و درون خودش دو ذوزی فرو رفته ولی پایش به خانه پدریش باز شده تا دوازده شب در جمع نشسته به گفتگو!

اگر مشکل ناراحتی ات یک مشکل روحی روانی ست ، خانواده من و تو ندارد همه جا باید ناراحت باشی! نه اینکه با من ناراحتی ولی با دوستی با آشنایی یا فامیلی گرم می گیری! اینجاست که من ناراحتی را به خودم می گیرم! و از تو دلیلش را جویا می شوم و همین سوال ساده تو را عصبی میکند...!

مشکل بعدی ات این است که چرا سال ها قبل از تو خواسته به کسی پول قرض می دهی مرا در جریان بگذار! این حق من است و تو اصلا نمی خواهی قبول کنی که حق من است!

من ایراد دارم که گیر می دهم به تو،درست ... تو چرا همیشه از من انتظار داری درک کنم، حقم را نخواهم .. هر کاری کردی من اصلا ناراحت نشوم.... من آدم هستم ! آدم...

بگذریم...

او ماجرا را به باجناق هاش هم کشاند! به شوهر خواهر کوچیکه حتی گفته بود در شرف طلاقیم!

می گفت تو با قهر سه روزه ات ابروی مرا برده ای دیگر روی رفت و امد با خانواده ات را ندارم ولی انها باید بدانند تقصیر توست! با یک نفر از اعضای خانواده ات میرم مشاور نه برای بهبود اوضاع برای اینکه ثابت کنم تو مشکل داری ....

اما خانواده ام بویی نبردند از قهر ما گفته بپدم دو شیفت سرکار است و اخر هفته هم می رود دیدن پردش که گویا کسالت دارد.

هر چه گفتم انها بویی نبرده اند باور نکرد ... حالا با ان پیامی که به باجناقش داده من روی دیدن خانواده ام را ندارم!

حرف های زشت راجع به رابطه با زن های دیگر می زنند با باجناق هاش در حضور مامی،. فقط تذکر دادم که گفتن این شوخی ها در شان تو نیست مخصوصا در حضور مامی ... جوابش این است که چرا بقیه خواهرات به شوهراشون گیر نمیدن که این حرفا بده.. من هم گفتم انها بد تو خوب باش! حالا می گوید تو گفتی برای مادرم بهترین داماد باش! یادم نیست به ولله این حرف را زده باشم... و او حالا تهدید می کند که یک خوب بودنی به تو نشان بدهم!

در جواب اینکه چرا در جمع خانواده من ناراحتی می گوید اصلا از خانوادت بدم میاد،تو هر شش ماهی می روی دیدن خانواده من، من هم هر شش ماه میایم از این به بعد!

نمی دانم چطور ماهی ثوبار دیدار من از ان خانواده نکبش شده شش ماهی یکبار! و حالا گیرم شش ماهی باشد، با ان همه آزاری که مرا می دهند شش ماه هم زیاد است ولی خانواده من که به تو ازار نمی رسانند!

به خاطر دخترک و به دلیل ترس از دنیای بعد از متارکه، می مانم در این زندگی.... 

از این پس با تکه چوبی که روی آب است تفاوتی ندارم! 

نیوشا قسم بخور که تا اخرین نفس سکوت اختیار کنی تا تمام شود و  یا راهی پیدا شود ...!

این زندگی جز دخترک که کاش نبود، چیزی برای ماندن ندارد!

درماندگی

دو جلسه به مشاور مراجعه کردم. مشاور مرد جوانی ست اهل کاشان که به خاطر زنش ساکن اینجاست. مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه شهید بهشتی دارد...

در حرف زدن بی پرواست! تقریبا به تخصصش اشراف دارد و کار بلد است اما... اما مدل حرف زدنش، طرز تفکرش آزارم می دهد!

می گفت  تو چرا در سن بیست و پنج سالگی ازدواج کردی، ترسیدی بترشی؟! من از این طرز تفکر که دختران را ترشیده خطاب کنند بیزارم..

جلسه اول هم وقتی در جوابش گفتم نمی تونم کنترل کنم خودمو و دست خودم نیست،گفت یعنی چی دست خودم نیست! می خوای بهت توهین کنم؟! منظورش این بود که مگر حیوانی؟!

خوب این ها که به کنار... از محتوی حرف هاش اینجور فهمیدم که باید نقش بازی کنی،سیایت داشته باشی! چیزهایی که اصلا به شخصیت من نمی چسبد، نمی توانم چون نمی خواهم! 

به نظرم در زندگی مشترک همه چیز باید رو باشد، رک و راست! 

می گفت پدر خانمم چند بار به من بی احترامی کرده اما خانمم هنوز نمی دونه ... به نظرم حرف هاش شعار بود، بوی بدی هم داشت حرف هاش! فکر کن چند لحظه! می گفت من با عشق نه اما با منطق ازدواج کردم کی اصلا با عشق ازدواج می کنه! گفتم من با عشق ازدواج کردم، باورش نمیشد!

ادامه داد که اوایل به همسرم می گفتم دوستت دارم بعد به خودم می گفتم چرا چرند می گی مگه دوسش داری واقعا! تا اینکه کم کم دوست داشتن ایجاد شد با همراهی کردن هر دوتامون!

می گفت همسرم به من گفته تو یه جوری هستی که از من ناراضی باشی نمی گی الان نمی فهمم راضی هستی از من یا نه! 

پیشنهاداتی می داد که در جوابش گفتم این ها با عقاید فمنیسمی من همراستا نیست! بعد در مقابل چشم های گرد شده من گفت فمنیسم منسوخ شده از بین رفته! 

حالا نمی دانم ادامه بدهم یا نه! البته مشکل ما را خوب و زود فهمید .. مثلا گفت تو به فمنیسم رو اورده ای به خاطر نوع رفتارها و طرز فکر همسرت! این حرفش برایم جالب بود...

گفت تو بسیار مجادله گری و وقتی با همسرت مجادله می کنی به پیام می دهی که تو نفهمی، نادانی ... اگر بحث شروع شد و به مجادله کشیدسکوت کن ادامه نده او خودش حق را و حرف درست را تشخیص می دهد! اگر ادامه بدهی هم تشخیص می دهد اما لجاجت می کند....

می گفت اگر با این فکر ازدواج کنی که طرف مقابلت را بهره مند بسازی از زیبایی ات از مالت از جسمت و طلبکار نباشی و حس طلبکارانه نداشته باشی موفقی.. اما اگر ازدواج کنی که بهره بکشی راه را اشتباه رفته ای ...

می گفت تو حس اقتدار را از او گرفته ای .. اقتدار به معنای تامین ارامش، عاطفه و نیاز مالی! 

می گفت مسیرت درست است اما راه رفتن را اشتباهی انتخاب می کنی! از این کوچه وارد نشو، از آن یکی وارد شو!

خوب البته که من نمی دانم آن یکی کوچه کجاست! و چطور وارد شدنش را هم نمیدانم! 

این است ماجرای مشاوره رفتن! به نظرم بی سر و ته است ..امیدوارم حالا با یکی دو جلسه دیگر بفهمم چه باید بکنم .. قبول کنم این ادم و طرز فکرش را!

حالا چه شد؟!

باز هم بحث و مجادله سر موضوعات واهی ...

ناسزا و حرف های بسیار نا امید کننده ...

به نظرم باید مشکل اساسی ای بین ما وجود داشته باشد که این همه بحث و مجادله پیش می آید! ولی من نمی دانم مشکل کجاست ...

فقط خسته ام .. خیلی خسته!

کاش می شد یک رابطه را مثل خاموش کردن یک لامپی که نورش زننده است، با یک دکمه تمام کرد، خاموش کرد!


- به راستی آن من بود که عاشقانه او را دوست داشتم؟ حالا چه شد؟!