اینگونه نباشید

دخترک در آغوشم بود ... همسرجان کنار خیابان پارک کرده بود، رفته بود قهوه بخرد که بزم دو نفره مان پر انرژی تر باشد....

یکهو یاد بابا افتادم! مرده بود؟! مگر بابا مرده است! مرده؟! 

آخ یه جایی از ذهنم درد می گیرد نمی توانم بفهمم که نیست ... بابا دیگر با ما نیست!

یادم افتاد که رفته بود مشهد قبل از این دوران بیماری سختش... رفته بود برای چکاپ قلب....

سرکار بودم،شماره اش افتاد رو گوشی ام... جواب دادم. با صدای لرزان و شکسته شکسته گفت آدرس خونه برادر 1 رو می خواد!

گفت هرچی ادرس می دم راننده نمی فهمه !

گفتم گوشی رو بده به راننده، آدرس رو دادم .... 

بعد آوار شدم روی سرم خودم که احمق جان یک پیرمرد دیابتی با قلب مریض را که نزدیک هفتاد سال سن دارد چطور تنها راهی جاده می کنی- چطور؟!

خوب! شانس اوردم که حداقل آنقدری آدم هستم و بودم که موعد چکاپش یادم باشد که شب قبل از چکاپش خودم را به اتاقش برسانم پرونده بیماری اش را مرتب کنم،شارژ اعتباری و باطری گوشیش را چک کنم... ساکش را آماده کنم...

اگر گپشی اش شارژ تمام می کرد چه!

اشک ریختم... خیلی اشک ریختم

شب هم در آغوش همسرجان اشک ریختم 

دلم برای بابا تنگ شده بود

دلم برای بابا هر لحظه تنگ می شود ....


راستی! ما چجور بچه هایی بودیم که یک پیرمرد دیابتی با قلب مریض که سرگیجه و عدم تعادل داشت  و سابقه افت قند و کما رفتن داشت که نزدیک هفتاد سال سن داشت را تنها راهی جاده می کردیم!؟

از اینجور بچه ها نباشید... نباشید !

کجاست نشانی از تو در پس دل شکسته من؟!

گمان می بردم که همه چیز تمام شده اما گویا اینطور نیست و این کشمکش بی رحمانه به طور نا محسوسی ادامه دارد..... 

چقدر حقیرند!

چقدر و پست و رذلند!

و ...

من چقدر ناتوانم....

چقدر خسته و نا امیدم!


و خدا! 

... 

کجاست ؟ آیا نمیبیند؟

آیا با ظالمین است؟!

جان و جهان من تویی

کمی هم از دخترک بنویسم بلکه حالم عوض شود ...

دخترک حالا یک سال و نیمه است .... شیرین زبان و خوش رقص است! خوب می رقصد ...

حرف زدنش فعلا دو کلمه ای است ... کمابیش انگلیسی حرف می زند... کارتون های انگلیسی می بیند ...

پر است از هیجان...

خوش خنده است ....

آن حال بد دوران نوزادی اش را ندار که پر بود از گریه و بی قراری و بی خوابی !

یک هفته ای میشود که در اتاق خودش و تخت خودش می خوابد! گهگاه یکی دو بار بیدار می شود تا می بیند که من نیستم ابتدا یکبار با لحنی آغشته به نگرانی می گوید مامانی و اگر صدا و تصویری از من نداشته باشد بار دوم صدایش توامان جیغ و گریه است ....

ظهر ها به همین منوال توی تخت و اتاق خودش می خوابد.

هراس دارم از وابسته شدنش به من که بی من نتواند اموراتش را بگذراند،نتواند به سر ببرد ... این جدت کردن اتاق که به نظرم دیر هم اتفاق افتاد اصلی ترین دلیلش همین بود که وابسته نشود،که از تنهایی و تاریکی نترسد،شبیه من نشود!! 


دخترک تو دل بروست،هرکسی که می بیندش قربان صدقه اش می رود، توی خیابان،در رستوران، فروشگاه ...هر جا که باشیم در مسیر هر کس که باشد طرف از ته دل قربان صدقه اش می رود ...

پدرش را ددی صدا می زند.عاشق ددی ست. مواقعی که پوشکش را باید تعویض کنم و او نمی خواهد تن بدهد به این کار و از من اصرار و از او تقلا و جیغ و گریه،میان گریه هایش ددی را صدا می زند که بیایید به کمکش ... 

اما موقع ترس و تنهایی مرا صدا می زند.

مامی را مامانجون صدا می زند و پدر و مادر همسرجان را بابایی و مامانی. مرا هم مامانی که در تلاشم مامی صدایم بزند....


خوش خوراک است

شاد است 

دوست داشتنی است...

نگاهش که می کنم باور نمی کنم دختر من است که اینطور قد کشیده و بزرگ شده ...

هنوز موقع شیر خوردن دستهایم را نوازش می کند!

موهایم را رنگ کرده بودم،سشوار کشیده بودم تا مرا دید ماتش برد،نشست کنارم موهایم را نوازش کرد... فهمیده بود تغییر را! گفتم زیباست گفت اوهوم!


- گاهی سرش داد زده ام ... گاهی زده ام روی دستش ... گاهی هلش داده ام توی اتاقش و گفته ام بیرون نمی آی از اتاقت که نبینمت...

چند باری جلوی چشمهاش خودم را زده ام...

حالا او هم عصبی می شود ... خودش را می زند!

ابن اعتراف حقیرانه ای است به عدم توانایی من در تربیت دخترم و اینکه نتوانسته ام ماثر خوبی باشم!


وقتی هیچ کاری از تو ساخته نیست

وقتی ظلمی در حقت می شود،حقت ناحق می شود ... 

وقتی عزت نفست را به زور از تو می گیرند...

وقتی که جلو از سگ کمتران اشک ریخته ای ...

وقتی به زور زمینت زده اند و مجبور شده ای به بی شرفان کفتار صفت کرکس کردار رو بزنی که دستت را بگیرند، ....

در آینه که نگاه می کنی چه می بینی؟! 

چهره ای برافروخته؟ خشمی بی انتها؟ .... غمی هویدا... غمی که نمی شود به راحتی تعریفش کرد....


- وقتی که هیچ کاری از دستت بر نمی آید،هیچ کاری از تو ساخته نیس و منتظری که خدا انتقامت را خودش با دست های خودش بگیرد و در همین فاصله دقمرگ می شوی ...

- می دانی! چقدر چین افتاده روی پوست صورتم! چقدر داستان انتقام خدا را برای خودش بازگو کرده ام که دست بجنباند که لفتش ندهد که این دست و آن دست نکند ... چقدر کابوس دیده ام ... چقدر در ذهنم لبخند فاتحانه زدم که هی تو،دیدی که خدا انتقام مراگرفت!

گور است همان تنها نقطه امن جهان

قبل تر ها محل کارم برایم  امن ترین نقطه جهان بود! قبل تر ها که شناختم از دنیا و مافیهاش کامل و درست نبود... قبل تر ها که آدم ها از انسان بودنشان دور نشده بودند ...

مدتی ست محل کارم حالم را به هم می زند، می خواهم عق بزنم روی صورت همه شان.... 

تا این حد ریاکاری، دغلبازی، ...

وای خدای من واژه ها را کم می آورم واژه ها را کم می بینم در توصیف این همه زشتی و پلیدی و کثیفی و ظلم ... 

چاپلوسی، جاسوسی .... بدگویی... تظاهر... 

بی هیچ میل و رغبتی که بماند با اکراه و به زور و پر از حس بد هر روزم را اینجا شروع می کنم ....

مرده شور همه شان را ببرد، حالم از همه شان به هم می خورد.. من از جنس اینها نیستم نمی توانم با اینها بر بخورم!


می دانی! این دنیا تنها یک جای امن دارد،آن هم گور است ... تنها جایی است که آرام می گیری....


اینگونه می شوی میان آدمک ها

دیروز رفتم به دیدار یک دوست قدیمی ... 

دوستی مان برمی گرشت به دوره راهنمایی... دبیرستانی که شدیم او راهش از من جدا شد، مدرسه هایمان با هم فرق داشت. اما گهگاه به او سر میزدم. سر راه کلاس زبانم می رفتم در خانه شان ....دانشگاهی که شدیم کلا بی خبر ماندیم از هم. 

چند وقت پیش عروس دایی اش خونه خواهر کوچیکه میهمان بود، حرف از دوست من شد و ....

شماره اش را گرفتم.. حرف زدیم،قرار گذاشتیم...

فرق کرده بود،ظاهرش با آن بینی عملی اصلا مرا یاد همان مرجان قدیمی نمی انداخت... 

یک پسر شش ماهه داشت ...

قبل از رفتنم دل دل می کردم که نروم یا بروم...

وقتی هم که رسیدم، مادام بی وقفه با خودم می گفتم این چه دیداری ست! 

هیچ حرف مشترکی نداشتیم.. شاید حتی خاطره ای هم در ذهنمان نبود که مرورش کنیم! او سرد بود... شاید به خاطر بچه حوصله نداشت ..

حالا که فکر می کنم می بینم کار مسخره است دنبال دوستان خیلی قدیمی گشتن! وقتی که اصلا نمی دانی پایه و اساس دوستی ات در آن سال های دور چه بوده! 

چه نقطه اشتراکی جز همسن وهمکلاس بودن داشته ای ... 

از این ها گذشته، به طور کلی بی حرف مانده ام! بی حرفم کرده اند... حرف ها یک جایی درونم می میرند،حتی جنازه شان هم از دهانم بیرون نمی آید...

هراس دارم از حرف زدن! اشتیاق و انگیزه ای هم ندارم .... 

هیچ کس را دوست نمی بینم، هیچ گوشی از سر دلسوزی و محبت و دوست داشتن به تو رو نمی کند ....

این ها را کی دریافتم؟! کی به این درک عمیق ازواقعیت رسیدم؟! اواخر آبان سال گذشته بود ...

وقتی بر خوردم میان دغلبازی آدمک ها ... 


آمده ام که دوباره بنویسم

حضور کمرنگم در اینجا به مثابه از دست دادن مخاطبانم شده است ....

هر بار که می نویسم تیرم به خطا می رود! نمی توانم افکارم را منسجم کنم.. رشته افکار از دستم در می رود..  نمی توانم به خوبی قصد و منظورم را برسانم و این عذاب اورترین قسمت ماجراست! 

یا اینکه تا پایان شکسته بسته می نویسم و موقع انتشار اینترنت لعنتی یاری نمی کند و گند می زند به اعصاب نداشته من ....

و در کل اینکه بعد از رخ دادن برخی اتفاق ها،از دست دادن برخی انسان ها، از دست دادن برخی حس ها مثل امنیت، عزت نفس، غرور، اعتماد ... انجام دادن خیلی چیزها برایت سخت می شود! گاه حتی نفس کشیدن! همین نوشتن می شود دشوارترین کار دنیا ...

اما ..... 

خوب آخرش که چه.... امده که بنویسم شاید نه مثل قبل با آن حرارت و اشتیاق،اما ...