وقتی هیچ کاری از تو ساخته نیست

وقتی ظلمی در حقت می شود،حقت ناحق می شود ... 

وقتی عزت نفست را به زور از تو می گیرند...

وقتی که جلو از سگ کمتران اشک ریخته ای ...

وقتی به زور زمینت زده اند و مجبور شده ای به بی شرفان کفتار صفت کرکس کردار رو بزنی که دستت را بگیرند، ....

در آینه که نگاه می کنی چه می بینی؟! 

چهره ای برافروخته؟ خشمی بی انتها؟ .... غمی هویدا... غمی که نمی شود به راحتی تعریفش کرد....


- وقتی که هیچ کاری از دستت بر نمی آید،هیچ کاری از تو ساخته نیس و منتظری که خدا انتقامت را خودش با دست های خودش بگیرد و در همین فاصله دقمرگ می شوی ...

- می دانی! چقدر چین افتاده روی پوست صورتم! چقدر داستان انتقام خدا را برای خودش بازگو کرده ام که دست بجنباند که لفتش ندهد که این دست و آن دست نکند ... چقدر کابوس دیده ام ... چقدر در ذهنم لبخند فاتحانه زدم که هی تو،دیدی که خدا انتقام مراگرفت!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.