پایان

به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...

دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید! 

راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی! 

راستی بابا،چرا؟! 

حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد... 

من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی! 

در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است... 

چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.


- پایان.

لعنت بر من

دخترک  در نزدیکی دو سالگی رفتارهای غیرقابل تحملی از خود نشان می دهد...

از خورد شیر خودداری می کند..

هنگام بیرون رفتن از پوشیدن لباس گرم یا کفش هایش خودداری می کند...

وقتی به مقصد می رسیم از دراوردن کفش و لباس گرمش خودداری می کند..

تمام این خودداری کردن ها همراه با گریه و جیع های بنفش است...

به تازگی یاد گرفته خودش را روی زمین بیاندازد و به گریه اش ادامه دهد..

همین دیشب وقتی پس از یک ساعت پیاده روی که در بقل من جاخوش کرده بود از او خواستم کمی هم راه برود و به اصرارش برای بقل شدن جواب منفی دادم و بی توجهی کردم با گریه های شدید اعتراض کرد بعد هم خودش را روی زمین انداخت و به گریه ادامه داد...

بهت زده بودم از طرفی دوست نداشتم بقلش کنم! مردم سرزنشم کردند...!! سر اخر بقلش کردم و هر چه ناسزا بود توی گوشش گفتم و چندتایی هم نیشگون گرفتمش داشتم از حرص می مردم ... مردم احمق هم که عصبانی ترم کردند!

در مقابل این رفتارهاش نمی توانم عصبانیتم را کنترل کنم... نمی دانم با لجبازیش چه کنم؟ با عصبانیتم چه کنم!

او به چیزی برای بدبخت شدن نیاز ندارد! او همین حالا هم بدبخت است، چون من مادرش هستم!


با تو بزرگ میشوم

چیزی نمانده که دوسال بگذرد... که دو ساله شود. چیزی نمانده به دوسالگی دخترکم..

اساسا از این که در این دنیا هستم و در این مرزو بوم راضی  و شادمان نیستم، بنابراین نمی توانم بگویم از به این دنیا آوردن دخترک خرسندم. دلیلش مباحث فلسفی ای است که سال هاست ذهنم را درگیر کرده اند...

اما به خاطر داشتنش، به بودنش به خود می بالم! آنقدر خصوصیات اخلاقی خوب و زیبایی دارد که نا خودآگاه لبخندی از سر رضایت و حسی از سر مباهات با یاداوری اخلاقیاتش بر روی لبانم نقش می بندد و خس رضایتمندی قدرتمندی تمام صورتم را می پوشاند ...

این دختر بیش تر از سنش می فهمد، درک می کند... شعور بالایی دارد و تمام این ها مرا به وجد می اورد و از طرفی نگرانم می کند که آسیب ببیند،رنجیده خاطر شود، پیر شود در جوانی از این همه فهم!

دو هفته میهمان مامی بودیم.... مامی هر روز بارها می گفت وای از این همه عقل و فهم و درک این دختر ... حیف این بچه برای زندگی شما که نمی توانید برایش وقت بگذارید...

در جریان از شیر گرفتنش هم این همه فهم و درکش را به رخمان کشید... سعی کرد بفهمد شرایط را و مرا اذیت نکند،اعتراض نکرد... قبول کرد اما غصه اش را ریخت توی دلش ... خوب از چهره و نگاهش پیدا بود... هر بار که گفتم جی جی اوف شده، نشست کنارم بازویم را بارها بوسید و ابراز همدردی کرد....

موقع خرید دستم را گرفت و برد داخل مغازه اسباب بازی فروشی.. عروسکی برداشت و گفت بخر، بعد هم حیرت زده به آن همه ماشین و عروسک زل زد... برایش توضیح دادم که نمی توانم بخرم الان موقعیتش نیست، نمی توانم هزینه کنم.... کمی نق زد و اعتراض کرد ولی ارام شد ....حواسش به خرید از مغازه. بعدی پرت شد و ....این مرجرا را که برای همسرجان گفتم، او هم گفت دخترک لایق داشتن همان انتخابش هست.... و اینگونه شد که عصر همان روز همان عروسکی که خواسته بود را برایش خریدیم. 

خاله ها و مامی از ادبش، از تمیز بودن و اهمیت دادنش به تمیزی تعریف و تمجید می کنند...از مهربانی اش، از ارام بودنش .... از هوش و ذکاوتش ... 

دخترک خیلی شاد و هیجانی ست... نقاشی را دوست دارد و موسیقی را هم ...

وقتی به او چیزی می دهی حتما تشکر می کند....

اخر غذایش الهی شکر می گوید..

کسی را می بیند سلام می کند

چند روزی ست که مرا مامی یا نیوشا صدا می زند...

اسم کوچک و فامیلی اش را می داند و می گوید.

کنارش، همپای بزرگ شدنش خودم را می شناسم! مثلا به این موضوع پی برده ام  که الفاط ناشایستی چون کثافت،بیشعور، خفه شو،خدامرگت بده مثل نقل و نبات در دهن من متاسفانه می چرخد! که باید خودم را اصلاح کنم.

و در اخر اینکه بی حد و اندازه دوستش دارم و به او هزاران هزار بار افتخار می کنم.


- مادر فولادزده دیو هر بار دخترک را می بیند می گوید حیف از این بچه! این بار پرسیدم چرا حیف؟ جوابی نداد! به همسرجان منتقل کردم و گفتم حدس می زنم دخترک را حیف من می داند! همسرجان گفت دفعه بعدی خودم از او می پرسم دلیل این حرفش را ...!


تو مرا جان و جهانی

دخترک دوست داشتنی ام، در بیست ماهگی به سر می برد. 

من فرایند از شیر گرفتنش را آغاز کرده ام. از هشت ماهگی که از وعده صبح محروم بود به دلیل شاغل بودنم. حالا وعده ظهر هم حذف شده و فقط عصرها و شب ها کام می گیرد... 

تقریبا دو ماهی هست که اتاق خوابش جدا شده و روی تخت خودش می خوابد و من شب ها دو با سه بار به او سر می زنم و شیرش می دهم.

طفلکم خیلی راحت حرفم را می پذیرد و با شرایط کنار می آید. 

دو هفته است وعده ظهرش حذف شده...روزهای اول دو یا سه بار می گفت جی جی .. می گفتمش اوووف شده! بهتره شیشه بخوری ... کمی طبق عادت معهود، که از سه ماهگی به خود گرفت، انگشت اشاره دست راستش را می مکد و به سینه من نگاه می کند و بعد می رود سراغ شیشه اش... 

یکی دوباری هم گفت ببینم اووف شده...و من نشانش دادم بی هیچ اثری از اوووف شدگی اما گفتمش درد می کنه!

فقط بیست ماه دارد اما حرف هام،حس توی صورتم را خوب درک می کند ... 

گهگاه لجبازی می کند اما زود از صرافتش می افتد! 

به راحتی رام میشود، قانع میشود، خیلی زود بهانه گریه اش را فراموش می کند و سرش گرم چیز دیگری می شود ...

نمی دانم این رفتار طبیعی است؟ باید نگران زود قانع شدن و حرف گوش کن بودنش باشم؟ 

کاش بزرگ شود روحیه مبارزه برای رسیدن به خواسته های معقولش را داشته باشد ... 


تقریبا از یک سال و نیمگی می توانست جمله های دو کلمه ای بگوید...

دو زبانه است اما فارسی را بهتر حرف می زند.انگلیسی هم می داند ... نزدیک به شصت یا کمی بیشتر واژه انگلیسی می داند... نزدیک به ده تا جمله را به انگیسی می گوید...

حروف الفبای انگلیسی را می خواند..

از یک تا ده را به انگلیسی با حذف عدد پنج می گوید.. این اعداد را به فارسی هم می گوید ..

دو بیت شعر انگلیسی را یاد گرفته و می خواند....

نقاشی دوست دارد... بازی کردن با بچه ها را هم! 

خیلی بیش از حد اجتماعی ست ...به راحتی با بچه ها و بزرگترها رابطه برقرار می کند ....

پدرش را ددی صدا می زند و ددی اش را به شدت دوست دارد.. بیشتر از مامی اش! وقتی تاب بازی می کند شعر می خواند: تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی، اگه منو بندازی بغل ددی بندازی ...

اگر ببنید بقیه حتی با صورتشان به این شعر عکس العمل نشان می دهند سریع می کوید بغل مامی بندازی، بغل ددی بندازی ...

کلمه نمی خواهم را خیلی خواستنی ادا می کند، می گوید: ممی خوام.. هم وزن نمی خوام...

شعر اتل متل توتوله را هم یاد گرفته و خیلی شیرین و خواستنی می خواندش...

فکرش را هم نمی کردم این اندازه عاشقش بشوم...

از دور نگاهش می کنم و توی دلم برایش قند اب می شود

جان و جهان من تویی

کمی هم از دخترک بنویسم بلکه حالم عوض شود ...

دخترک حالا یک سال و نیمه است .... شیرین زبان و خوش رقص است! خوب می رقصد ...

حرف زدنش فعلا دو کلمه ای است ... کمابیش انگلیسی حرف می زند... کارتون های انگلیسی می بیند ...

پر است از هیجان...

خوش خنده است ....

آن حال بد دوران نوزادی اش را ندار که پر بود از گریه و بی قراری و بی خوابی !

یک هفته ای میشود که در اتاق خودش و تخت خودش می خوابد! گهگاه یکی دو بار بیدار می شود تا می بیند که من نیستم ابتدا یکبار با لحنی آغشته به نگرانی می گوید مامانی و اگر صدا و تصویری از من نداشته باشد بار دوم صدایش توامان جیغ و گریه است ....

ظهر ها به همین منوال توی تخت و اتاق خودش می خوابد.

هراس دارم از وابسته شدنش به من که بی من نتواند اموراتش را بگذراند،نتواند به سر ببرد ... این جدت کردن اتاق که به نظرم دیر هم اتفاق افتاد اصلی ترین دلیلش همین بود که وابسته نشود،که از تنهایی و تاریکی نترسد،شبیه من نشود!! 


دخترک تو دل بروست،هرکسی که می بیندش قربان صدقه اش می رود، توی خیابان،در رستوران، فروشگاه ...هر جا که باشیم در مسیر هر کس که باشد طرف از ته دل قربان صدقه اش می رود ...

پدرش را ددی صدا می زند.عاشق ددی ست. مواقعی که پوشکش را باید تعویض کنم و او نمی خواهد تن بدهد به این کار و از من اصرار و از او تقلا و جیغ و گریه،میان گریه هایش ددی را صدا می زند که بیایید به کمکش ... 

اما موقع ترس و تنهایی مرا صدا می زند.

مامی را مامانجون صدا می زند و پدر و مادر همسرجان را بابایی و مامانی. مرا هم مامانی که در تلاشم مامی صدایم بزند....


خوش خوراک است

شاد است 

دوست داشتنی است...

نگاهش که می کنم باور نمی کنم دختر من است که اینطور قد کشیده و بزرگ شده ...

هنوز موقع شیر خوردن دستهایم را نوازش می کند!

موهایم را رنگ کرده بودم،سشوار کشیده بودم تا مرا دید ماتش برد،نشست کنارم موهایم را نوازش کرد... فهمیده بود تغییر را! گفتم زیباست گفت اوهوم!


- گاهی سرش داد زده ام ... گاهی زده ام روی دستش ... گاهی هلش داده ام توی اتاقش و گفته ام بیرون نمی آی از اتاقت که نبینمت...

چند باری جلوی چشمهاش خودم را زده ام...

حالا او هم عصبی می شود ... خودش را می زند!

ابن اعتراف حقیرانه ای است به عدم توانایی من در تربیت دخترم و اینکه نتوانسته ام ماثر خوبی باشم!


دخترک جانم.. سرماخوردگی عوضی و آنتی بیوتیک لعنتی

دخترک دوباره سرماخورده! آبریزش بینی که در ابتدا بی رنگ بود و حالا دو روز است که سبز رنگ شده! سرفه هم هست امروز حس کردم سرفه هاش خلط دار هستند!

درست یک هفته پیش با همین علایم بدون سرفه بردمش دکتر دارو داد انتی بیوتیک لعنتی !!!!!! پنج روز طبق تجویز به خوردش دادم ... خوب شد حالا باز بعد یک هفته دوباره...

بدنش ضعیف است؟

ویتامین کم دارد؟

خورد و خوراکش خوب نیست؟

آنتی بیوتیک ها باعثش هستند؟

الن ببرمش دکتر یا ..

یه جاخوندم باید تا یک هفته صبر کرد اگر علایم برطرف نشد به پزشک مراجعه کرد

اما باز همکارا می گن نه عفونته تریزه به سینش!!!!!!!

کسی می تونه کمکی بکنه؟!

دخترک و دلتنگی پدرش

دخترک با دیدن پدرش برخلاف تصور ما هیجانی نشد و شادمانی نکرد. سکوت و یک لبخند ملیح که با حس خجالت درهم آمیخته بود...

مدتی گذشت شاید یک ساعت، شاید هم بیشتر...

بعد نشست در آغوش پدرش و حاضر بود به بغل من برگردد!

الان هم بعد از یک روز باز هم همینطور است .. حاضر نیست به بغل من برگردد...

یک روز قبل از امدن پدرش مادام اسم پدرش را صدا می زد انگار فهمیده بود خبری هست...

بعد از دیدن پدرش هم هی همچنان اسم او را با آواز زیبا صدا می زند.