با تو بزرگ میشوم

چیزی نمانده که دوسال بگذرد... که دو ساله شود. چیزی نمانده به دوسالگی دخترکم..

اساسا از این که در این دنیا هستم و در این مرزو بوم راضی  و شادمان نیستم، بنابراین نمی توانم بگویم از به این دنیا آوردن دخترک خرسندم. دلیلش مباحث فلسفی ای است که سال هاست ذهنم را درگیر کرده اند...

اما به خاطر داشتنش، به بودنش به خود می بالم! آنقدر خصوصیات اخلاقی خوب و زیبایی دارد که نا خودآگاه لبخندی از سر رضایت و حسی از سر مباهات با یاداوری اخلاقیاتش بر روی لبانم نقش می بندد و خس رضایتمندی قدرتمندی تمام صورتم را می پوشاند ...

این دختر بیش تر از سنش می فهمد، درک می کند... شعور بالایی دارد و تمام این ها مرا به وجد می اورد و از طرفی نگرانم می کند که آسیب ببیند،رنجیده خاطر شود، پیر شود در جوانی از این همه فهم!

دو هفته میهمان مامی بودیم.... مامی هر روز بارها می گفت وای از این همه عقل و فهم و درک این دختر ... حیف این بچه برای زندگی شما که نمی توانید برایش وقت بگذارید...

در جریان از شیر گرفتنش هم این همه فهم و درکش را به رخمان کشید... سعی کرد بفهمد شرایط را و مرا اذیت نکند،اعتراض نکرد... قبول کرد اما غصه اش را ریخت توی دلش ... خوب از چهره و نگاهش پیدا بود... هر بار که گفتم جی جی اوف شده، نشست کنارم بازویم را بارها بوسید و ابراز همدردی کرد....

موقع خرید دستم را گرفت و برد داخل مغازه اسباب بازی فروشی.. عروسکی برداشت و گفت بخر، بعد هم حیرت زده به آن همه ماشین و عروسک زل زد... برایش توضیح دادم که نمی توانم بخرم الان موقعیتش نیست، نمی توانم هزینه کنم.... کمی نق زد و اعتراض کرد ولی ارام شد ....حواسش به خرید از مغازه. بعدی پرت شد و ....این مرجرا را که برای همسرجان گفتم، او هم گفت دخترک لایق داشتن همان انتخابش هست.... و اینگونه شد که عصر همان روز همان عروسکی که خواسته بود را برایش خریدیم. 

خاله ها و مامی از ادبش، از تمیز بودن و اهمیت دادنش به تمیزی تعریف و تمجید می کنند...از مهربانی اش، از ارام بودنش .... از هوش و ذکاوتش ... 

دخترک خیلی شاد و هیجانی ست... نقاشی را دوست دارد و موسیقی را هم ...

وقتی به او چیزی می دهی حتما تشکر می کند....

اخر غذایش الهی شکر می گوید..

کسی را می بیند سلام می کند

چند روزی ست که مرا مامی یا نیوشا صدا می زند...

اسم کوچک و فامیلی اش را می داند و می گوید.

کنارش، همپای بزرگ شدنش خودم را می شناسم! مثلا به این موضوع پی برده ام  که الفاط ناشایستی چون کثافت،بیشعور، خفه شو،خدامرگت بده مثل نقل و نبات در دهن من متاسفانه می چرخد! که باید خودم را اصلاح کنم.

و در اخر اینکه بی حد و اندازه دوستش دارم و به او هزاران هزار بار افتخار می کنم.


- مادر فولادزده دیو هر بار دخترک را می بیند می گوید حیف از این بچه! این بار پرسیدم چرا حیف؟ جوابی نداد! به همسرجان منتقل کردم و گفتم حدس می زنم دخترک را حیف من می داند! همسرجان گفت دفعه بعدی خودم از او می پرسم دلیل این حرفش را ...!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.