دخترک با شعور من

دخترک به پرستارش خوب عادت کرده.... کنار آمده ... قبلا هم گفته بودم دخترک فهمیده است انگار چهل سال سن دارد! شعورش بالاست!

تازگی ها یاد گرفته نام پدرش را صدا بزند... بگوید نی نی ... بگوید توتو! آنقدر شیرین ادا می کند ... توتو را با دهان بسته به حالت نیزال می گوید!

یک شهریور بود که شروع کرد به چهار دست و پا کردن. قبلا چهار دست و پا می گرد اما عقب عقب می رفت.. اما از یک شهریور جلو می رود.. این روزها هم گاهی آنقدر تند چهار دست و پا می کند و در این حالت شیرین و دوست داشتنی می شود که نمی شود قربان صدقه اش نرفت! البته که من در این موضوع خیلی برایش کم می گذارم!

دخترک خوب غذا می خورد. همه چیز را تقریبا می خورد...

چیزی تا تولد یک سالگیش نمانده. وقتی که خواب است نگاهش می کنم و از چهره در حال خوابش لذت می برم. قبلا هم گفته بودم وقتی که خواب است زیباتر است! نگاهش می کنم و از بزرگ شدنش لذت می برم.. حض می کنم! باورم نمی شود که به این جای کار رسیده ام، به چند قدمی یک سالگی اش!

دخترک را دوست دارم...


- نمی دانم چرا موهای دخترک در نمی آید. مو دارد ولی خیلی کم پشت است. ابروهاش هم  همین طور است... :(


من وحشی

دخترک بی هیچ نشانه ای از بیماری، یه یک دفعه تب کرد... پنج روز در تب سوخت! تبش تا سی و نه و چهل درجه رفت!

پنج تا دکتر رفتم! هر کدام یک تشخیص متفاوت.. هر کدام یک تجویز متفاوت... آزمایش خون جهت بررسی عفونت خون هم شد موردی مازاد بر نگرانی های من!

آزمایش خون گرفتیم.. به سختی .. نیم ساعت طول کشید .. دخترک خونی نداشت که ... قطره قطره خون می گرفتند! طاقت دیدنش را نداشتم. تمام این نیم ساعت عربده کشید.. اشک ریخت..

وقتی بغلش کردم نیمی از تنش خیس خیس بود! موهاش لباسش، عرق می چکید از سر و تنش!

سر آخر خوب شد .. اما لاغر شده و وزن کم کرده ...

من هم دچار کمر درد بدی شده ام! کمر دردی که به واسطه مادام بغل کردن دخترک و همزمان انجام دادن کارهاست به سراغم آمده .. از پله نمی توان بالا بروم!

منتظرم بشود یکساله یا نه دو ساله .. شاید هم سه ساله! برایم مهم نیست از عمر خودم کم میشود! فقط می خواهم بزرگ شود که این همه گریه نکند، نق نزند!

یکی به دو کردن های من و همسرجان بی شمار شده! سر کوچکترین موضوعی که به دخترک ربط دارد باهم حرفمان می شود!

همین یکی دو روز پیش وقتی دخترک مریض بود و ما در بیمارستان به سر می بردیم، همسرجان گفت نه ماه است دارد تحملم می کند! پنج شش سال دیگر هم مجبور است تحمل کند...

آخر شب که آرام شد گفت: خیلی استرسی هستی! عصبی می شی.. جوش می زنی... بد حرف می زنی پای تلفن انگار طلب کاری...

حق دارد این روزها خیلی بد شده ام!حتی مدیرم هم گفت.. گفت کم مانده مرا بزنی!!!!!!!

اما آن طرف ماجرا را کسی نمی بیند! اینکه همسر جان وقتی ان سمت خط هست دقیقا شبیه یک منگل حرف می زند! حرف هایت را تکرار می کند .. طول می دهد، مکث می کند بعد حرف خودت را سوالی از تو می پرسد! نمی فهمد تو این ور خط نگرانی، وقت نداری، عجله داری...

یا مدیرم متوجه نیست که با سوالهای بی موردش که الان چه می کنی؟1 می تونی بگی داری چیکار می کنی؟ یهو می آید اینور میز تا ببیند چه می کنم... یا می پرسد امروز کلا چیکار کردی؟! امروز برنامت چیه مادام در حال بی احترامی است! نه نمی فهمد دارد توهین می کند! نمی فهمد تیپ کاری من کارهای دقیقه نودی است.. کارهای یکهویی و هر روز یک کوه کار است که از نظر اون هر کدامشان یک دقیقه وقت می برد ولی وقتی در حال انجامی یک دقیقه به بیست دقیقه تبدیل می شود!

من به همسرجان و مدیرم حق می دهم ... اما آنها هیچ توجهی به برخورد و رفتار خودشان با دیگران ندارند!

به غیر از من دل بسته ست!

دخترک به خواهر کوچیکه به شدت وابسته شده... به قدری که اگر او باشد بغل هیچ کس حتی من و پدرش نمی رود!

اگر لجظه ای دورش کنم از او داد می زند، گریه های شدید به راه می اندازد!

از طرفی خواهر کوچیکه برای نگهداری از دخترک تمام سیستم زندگی اش را تغییر داده!

کاش زودتر بتوان یک پرستار با خدا و مهربان و قابل اعتماد پیدا کنم...

خوب که فکر می کنم می بینم دخترک حق دارد! خواهرکوچیکه از من مهربانتر است.. وقت بیشتری برای شادی و باز با او صرف می کند...

من فقط سرش داد می زنم یا سعی دارم به زور بخوابانمش! قبلا گفته بودم مولفه های یک مادر خوب را دارا نیستم!

نبودنم را چگونه درک می کنی؟!

دخترک تا مرا می بیند بعد از هفت ساعت کاری ذوق زده می شود.. هیجانش را در رفتارش به شدت نشان می دهد.. آنقدر این هیجانش شیرین است که خواهر کوچیکه اصرار به ثبت این لحظه با دوربین موبایلش دارد!

کمی که تخلیه می شود چنگ می زند به چانه من.. با صورتم بازی میکند و آرامش خاصی به رفتار و چهره اش بر می گردد!

اما این ها فقط بیست دقیقه طول می کشد! بعدش من محکومم به نشستن دایمی در کنارش! یا اینکه باید بغلش بگیرم و راهش ببرم... حاضر نیست لحظه ای ذره ای از من دور شود!

لباس می پوشیدم .. نمی شد بغلش کنم! خودش را با گریه به من رساند... نحوه راه رفتنش نه چهار دست و پاست نه سینه خیز ، گفته بودم که روی باسنش خودش را می کشد به این طرف و آن طرف... به هر حالتی خودش را به من رساند... چنگ انداخت به پاچه شلوارم با گریه! پاچه را می کشید! التماس می کرد بغلش  کنم!

هم نحوه ای خودش را به من رساند؛ با گریه و در آن حالت کشان کشان ... هم با گریه پاچه شلوارم را که می کشید باعث شد دلم برایش به شدت بسوزد! فقط همین تصویر در ذهنم از دیروز ثبت شده و مرور می شود!

نمی دانم این کار تا چه حدی می تواند به روحیه دخترک آسیب برساند...

هم دلم برایش به شدت می سوزد هم عصبی می کند مرا گریه های بی امانش! تا ساعتی که به خواب برود گریه می کند! خودش را و مرا آزار می دهد!


- سرش داد زدم بس که گریه می کرد! همسرجان برخورد شدیدی کرد! یادش رفته بود چند شب قبل بعد از دو ساعت نگهداری از دخترک تقریبا پرتش کرد طرف من و چند فحش آبدار هم نثارش کرد!


- هیچ کس! دقیقا هیچ کس برای اسباب کشی و تمیز کردن خانه کذایی دستی به سوی ما دراز نکرد.. در این حد تنهاییم! با گریه های دخترک و بی تابی هاش، سرگیجه های بی امان خودم وسایل آشپزخانه را در کارتون می چینم و حرص می خورم!

البته شرایط اینگونه پیش رفته مامی که مینیسک پایش پاره شد! خواهر1 عمل پولیپ رحم داشته! خانوم دکتر درگیر پسرهایش است و خواهر کوچیکه هم که ...!


- این روزها خانوم دکتر صد و هشتاد درجه رفتارها و اخلاقش فرق کرده! به نظر برایم غریبه ست! فاصله گرفته .. دو قلوهاش دیگر رفتار مناسبی با دخترک ندارند! همسرش به او تذکر داده که تو با دختر خواهرت صمیمی تر از پسر خودت رفتار می کنی!!!!!!!!!!!!!! هیچ وقت رفتارها و حرف های همسرش را درک نکرده ام! از گذشته تا حالا....

به دخترک حس خوبی ندارد! چیزی شبیه تنفر یا حسادت! وقتی خانوم دکتر از دخترک تمجید می کند که غذا می خورد اون می گه تا دو ماهه دیگه می خوره بعدش مثل پارسا نمی خوره! یا اینکه شیر خوبی گیرش نمیاد .. شیر نیوشا خوب نیست!

دخترک دوست داشتنی من

دخترک سینه خیز نمی کند .. فقط مدت هاست که غلت می زند. چهار دست و پا هم نمی کند فقط فیگور چهار دست و پا شدن را به خود می گیرد و البته عقب عقب می رود.

گهگاه روی روروک که می گذارمش هم عقب عقب می رود!

اما می تواند از حالت دراز کشیده به حالت چهار دست و پا برود و بعد هم بدون کمک خودش بنشیند...

می تواند خودش را نشسته روی زمین بکشد... دقیقا با باسن خودش را روی زمین می کشد و جابه جا می شود.. خیلی زیاد هم جا به جا می شود از این سر خانه به انورش...

موهای سرش خیلی کم است، تقریبا کچل است ...

برای من زیباترین و بانمک ترین شیرین ترین دختر دنیاست!

ظاهرش را هر که از دوستانم دیده می گوید که چقدر شبیه من است! او را نیوشا کوچولو صدا می زنند!

روابط عمومی بالایی دارد! خوش خنده ست  با دیگران ... و به قول مامی خوش خوراک!

هنوز نمی تواند کلمه ای بگوید! فقط اصواتی مثل ب ب.. م م.. گ گ.. د د ....  و خیلی قشنگ می گوید نه!

این ها در حالی ست که یک هفته دیگر نه ماهش کامل می شود.

و اینکه فقط وقتی که خواب است می توان از او خیلی لذت ببرم! تنها زمانی ست که آرام است و می توانم از چهره اش .. تمام زوایای چهره اش لذت ببرم!

راستی! چهره اش در حالت خواب با بیداری اش متفاوت است...

کمی هم از تو

دخترک آنقدر شیرین دست می زند که همه را به لبخند و قربان صدقه رفتنش وا می دارد... دست زدن هاش صدا هم دارد...

سرسری هم می کند...

وقتی غذا نمی خواهد آنقدر قشنگ و دوست داشتنی سرش را علامت نخواستن به راست و چپ تکان می دهد که می شود برای همین یک قلم کارش غش و ضعف کرد ..

عکس العمل های خوبی به موسیقی نشان می دهد. با ریتم و آهنگ موسیقی ای که می شنود خودش را تکان می دهد، دست می زند و شروع می کند به آواز خواندن!

مچ دستهایش را تکان می دهد وقتی که برایش نی نای نای می خوانیم... مواقع دیگر هم این کار را می کند مثلا وقتی کمی عصبی به نظر می رسد!

وقتی ناآرام است و گریه می کند ...چشم می دوزد به پدرش که بیاید و او را به آغوش بکشد و از دست من جانی نجاتش دهد ...

هنوز انگشت اشاره دست راستش را می مکد! البته کمی فقط کمی نسبت به آن اوایل کمتر شده.

برادر1 می گوید چقدر گریه هایش احساسی است! واقعا هم همینطور است...


همسرجان او را فرشته ک.چولو صدا می زند، غرق بوسه اش می کند... باز می کند با او .. اما من یا باید عوضش کنم و بشورمش یا باید برایش غذا آماده کنم، میوه آماده کنم کلی ناز بکشم که بخورد ... بخوابانمش .. شیر بدهم وقت و بی وقت شب و روز ... نق که می زند دست از هر کاری بکشم و راهش ببرم ... این وسط خسته می شوم می برم و یکی دو تا ناسزا با صدای بلند نثارش می کنم، گاهی خودم را می زنم و متاسفانه او را هم!

دخترک این ها را درک می کند برای همین از من گریزان است! حق هم دارد...


وقتی که می خوابد خیلی دوستش دارم..خیلی ... اما .وقتی که بیدار است هسچ حسی ندارم به هیچ چیزی چون مادام باید در حال سرویس دهی باشم!

بیست و شش  مرداد می شود 9 ماهه.. اما هنوز دندان درنیاورده، نه سیه خیز می کند نه چهار دست و پا ... روی باسنش خودش را همانطور نشسته به جلو می کشاند!

پلو گوشت خیلی دوست دارد... میان میوه ها هم انگور و البته همه میوه ها را می خورد ...

اعتراض های به جایش برایم شیرین ترش هم می کند.. وقتی به زور و با گول زدن غذا را می گذارم دهانش اعتراض می کند ...


وقتی که خواب است از دور یا نزدیک نگاهش می کنم و می گویم خدایا موجود به این کوچکی وسط زندگی من ... با حس خاصی می گویم که نمی دانم چیست! هم غم است هم شادی، هم عشق است هم نگرانی، هم ترحم و هم دوست داشتن ....


کمی هم از تو ...

دخترک هنوز یک ماهه نبود که وقتی  مخاطب قرارش می دادی با جدیت و دقت گوش می داد و توجه می کرد و حتی پاسخ هم می داد با همان اصوات به ظاهر بی معنا...

هنوز دو ماهه نبود تمایل شدیدی به نشستن نشان می داد و با گرفتن انگشتان شصت من یا همسرجان یا مادر بزرگ ها می نشست ... 

حالا که سه ماه و چند روز دارد تلاش می کند خودش بنشیند... سر و پشتش را تا کمر از زمین بلند می کند از آن طرف هم پاهایش را بالا می آورد... تلاشش شیرین است.

همین که پیشش می نشینی این حرکت را انجام می دهد تا از ما بخواهد بنشانیمش..