من که سنگرم سکوته...

باید بنویسم در وصف مامی که می توانست زندگی بهنتری داشته باشد، که لیاقتش را داشت اما محبوس شد در چهارچوب زندگی ای که بنا به تصمیم پدر و مادرش با بابا بنا شد...

حالا هم تمام وقت .. تمام قبا.. تمام انرژی اش را وقف رسیدگی و پرستاری از بابا می کند....

دلم برای مامی می سوزد.. اصلا کباب است.. دلم شرحه شرحه ست از این هم درد و تنهایی و درد و تنهایی، درد و ..... که سال های سال است به تمام تن و روحش روانه ست...

هر بار که یاد مامی می افتم بغض می کنم.. چشمهام اشکی می شود ...

راستی اگر بابا جای مامی بود همین طور مراقبت می کرد از او؟! همین طور تمام جوانی و خوشی اش را خراب حال او می کرد؟!

نگاه بابا به مامی به عنوان یک زن و همسر همان ورژن صد سال قبل است... رفتار بابا رفتاری مهرمندانه، متواضعه و قدر شناسانه نبوده هرگز چه قبل از این بیماری های سخت چه حالا!!!!!

تمام حالات روحی و گلایه های و اشک هاش را من درک می کنم خوب خوب با رگ و پوست و استخوانم اما به شدت به بابا رسیدگی می کنم در صددم باری از دوش مامی بردارم.. درصددم تا می توان بابا کنار مامی بماند .. نکند روزی نباشد و از سوی بچه ها و غریبه و آشنا آسیبی به مامی برسد!! گرچه مگر آسیبی هم مانده که نرسیده باشد به او؟! اما مامی فکر می کند من بابا را بیشتر از او دوست دارم! فکر می کند با مامی لج می کنم وقتی می گوید با این حالت نیا اینجا پی غصه خوردن و زحمت کشیدن..... نمی دانم من از همه بیشتر داغ هیا دلش را می فهمم!!


همه، حتی خواهر برادرها، جز من و خانوم دکتر، طوری رفتار می کنند که انگار وظیفه مامی ست.. و این درد است! درد است که کسی نمی فهمد مامی حق دارد دلش نخواهد حتی یک قدم برای بابا بردارد به هزار وی ک دلیل که همه شان هم خوب می دانند البته بعید می دانم پسرها درک کنند آنها شعاع درکشان محدود به زن و خانواده زنشان می شود و بس!!!!!  اما من حتی یک دهم درصد هم این پرستاری های سخت و طاقت فرسا را وظیفه مامی نمی دانم؟!

راستی مامی چه گناهی کرده است که باید بسوزد و بسازد؟! گناهش زن بودن است، همین به علاوه مادر بودن ..

دردهای جاسوزی هست که نمی شود گفتشان!



- بچه ها هیچ کدامشان اندازه من و خاوم دکتر وظیفه شناس نیستند که باری از دوش مامی بردارند و روند بهبود بابا را سرعت ببخشند!! خسته ام .. دلخورم از همه شان اما حرفی برای گفتن ندارم، نه که نداشته باشم .. دارم اما حوصله و طاقتی نیست.. سکوت می کنم و در خود فرو می روم... حتی دلم می خواهد تا مدتی همنشین و همکلامشان شوم!!!!!!!!!!!!!!!

صدای جیرجیرک ها

صدای جیرجیرک ها را از دور دوست دارم...

صدای جیرجیرک ها از دوردست که می آید حس خوبی به آدم دست می دهد،

مثل التیام است!

آرامش بخش ....

تحمل نفس کشیدن ندارم

خیلی خسته ام ....

نابودم!

روزهایم کجای تقویم اند؟!

دلم دو نفره بیرون رفتن را می خواهد..

یک کافی شاپ و بستنی دو نفره کش دار....

یک شام رستورانی دونفره ....

یک بزم خصوصی دو نفره ....


فرصت این ها نیست و یا اگر هست تو حواست نیست.. من؟! من هم حوصله گفتن ندارم! چرا؟! چون می ترسم متهم شوم به اینکه شرایط درگیری ذهنی تو را درک نمی کنم! متهم شوم به اینکه هر چیزی که می خواهم باید همان شود!

شاید هم خسته ام بس که پیشنهاد دهنده بوده ام..

خیلی چیزها دیگر برایم طعم ندارد.. زمان و مکان و لذت و آرامش را درک نمی کنم...

حتی آغوشت را ...... و این خیلی غم انگیز است! شاید به خاطر این به هم ریختگی هورمن های لعنتی باشد!!


آن دسته فکرهای آزار دهنده هم تا صدای پیامک گوشی ات بلند می شود گوشه ذهنم وووول می خورد!


حواست هست؟! کمی بعدتر می شویم سه نفر و نفر سوم از همین حالا فاصله انداخته میان ما!

من نمی خواهم که نباشی .. حس نشوی... حس نکنی.... می شود کمی فقط کمی پررنگ تر از قبل باشی کنارم؟!

من فقط کمی افسرده ام.. من فقط کمی دلم گریه می خواهد... من فقط کمی به هم ریخته ام و نشان نمی دهم! نمی دانم روزه چطور می گذرند... فقط می گذرند و انگار دنبالشان می کنم که زودتر بگذرند!


+ یه شاخه گل رز می شود هدیه من با دست خطی که نوشته ای: تقدیم به نیوشای عزیزم و نی نی که با صبرشان به من فرصتی می دهند تا خانه ای از عشق برایشان بسازم.....

این می شود دلخوشی بزرگ این روزهای من!

حالا باید نا امید شوم از مستجاب شدن دعایم؟!

این روزها فقط می گذرند در کنار گذارشان غم و اندوه است و حرص و جوش...

عفونت انگشت پای بابا بهبود که نیافته هیچ، بدتر هم شده! پس از این همه تلاش و تقلا برای بهبودش!

دیروز دکتر می گفت این قسمت انگشت پا یک عضو مرده ست و تا کمی بعد خودش خود به خود می افتد!! و یا اینکه مجبور می شویم انگشت را قطع کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فعلا به مدت دو ماه همان مراقبت های قبلی را با توجه و شدت بیشتری تصیه کرده تا ببیند چه می شود!

می دانی! از دیابت متنفرم! می توان آن را با سرطان در یک کفه گذاشت حتی از سرطان هم دردناک تر است!

حالا منم و تصویر ذهنی ای که از زخم پای بابا در یادم مانده و لحظه به لحظه آب می شوم... دل ریش می شوم!

بابا که اصلا فکر خودش نیست... بچه ها هم که همه سرگرم گرفتاری های خودشان حتی یک نیم نگاهی نمی کنند به روند بهبود یا بدتر شدن زخم! من هر بار که دیدنشان می روم زخم پا را چک می کنم بعد تشخیص می دهم که هنوز عفونت دارد بعد هم خودم می برمشان پیش پزشکی که خودم تشخیص می دهم مناسب است.. نتیجه را که اعلام می کنم می گویند طب سنتی بهتر است این طب جدید فقط قطع عضو را پیشنهاد می دهد.. بعد همه چیز در همین مرحله بیان افکار و عقاید باقی می ماند! دوباره منم که می افتم دنبال آدرس دکتر طب سنتی... می گویند یکی که می شناسه وقت بگیره ما می بریمش، پیش دکتر بردن که کاری نداره!!!!!!

نمی دانم اگر کاری ندارد چرا هر بار اقدام نمی کنند و داوطلب نمی شوند! اگر کاری ندارد چرا سالی یک بار اگر قرار باشند این کار را انجام دهند ناقص انجام می دهند؟!!!


بگذریم.. حوصله گلایه ندارم! گلایه نیست .. کمی دلخوری است! هر کسی از میان بچه ها هر کاری از دستش برمی آید انجام می دهد اما هیچ کسی حال مرا در این اوضاع مراعات نمی کند که کمی از بار دوشم را بردارد!!!!


دعای شبهای قدرم سلامتی مامی و بابا بود.. خیلی واضح به خدا گفتم: خواهش می کنم بابا تا زنده است درد از دست دادن عضوی از بدنش را نچشد، خواهش می کنم! دعایم صرفا این بود و البت برای مینو هم دعا کردم خداوند گره از مشکلاتش بگشاید....

حالا باید نا امید شوم از نتیجه مثبت دعایم؟!

بیچاره دلم که محتاج نگاه توست

 از حس و حال این روزهایم بگویم....

 همچنان حالت تهوع سرجایش هست به خصوص صبح ها البته از شدتش کاسته شده... بی میلی به غذا هست و بیزاری از انواع گوشت ها ....

می دانی! می شود با این ها و حتی با بدترش کنار امد... مگر نه اینکه زن هستیم و آمده ایم تا طعم سختی ها را بچشیم؟! قسمت سخت ماجرا رابطه دو نفره مان است...

مثلا همین دیروز که در تعطیلی به سرمی بردم .. همسرجان هم تا دو نیم منزل تشریف داشتند اما او ترجیح داد به خواب گذراند و من به نوشتن و اصلاح بخش هایی از آن پایان نامه بی سر و ته!

خوب این را گذاشتم به حساب بیدار خوابی شب قبل که تا سحر بیدار بود .. گذاشتم به حساب ماه رمضان که چون روزه است و نه می شود خورد نه می شود آشامید نه می شود در این هوای گرم دهان روزه گشتی بیرون زد، خواب را انتخاب کرده....

این روزها رفتار بدش شب بیدار ماندن های طولانی است که می گذارم به حساب دیدن مسبقات جام جهانی فوتبال! هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامده، به نظرم یک عده خل و چل هستند به دنبال توپ و از آن ها خل تر کسانی هستند که به تماشای این سرگردانی نشسته اند!


قسمت سخت ماجرا اینجاست که این روزها خانوم دکتر را هم ندارم برای پناه بردن در لحظه های دلتنگی ام.. او مسئول رسیدگی به موجودی تازه از راه رسیده و سراسر نیازمند است!

دلتنگی هایم را رد خودم می ریزم...

دوست دارم دعوتم کند به یک پیاده روی.. به کافی شاپ ... به کیکی که خودش برایم می پزد، درست مثل قبل! انگار قبل از باردای ام همه چیز خیلی بهتر به نظر می رسید!

یک شاخه گل هدیه بدهد..

یا عروسکی چیزی برای دخترک از راه نرسیده بخرد؛ اگرچه خوب می دانم آدم این کارها نیست! ذوق این چیزها را ندارد اگ هم  دارد بروز نمی دهد یا بلد نیست بروز دهد...


این روزها که می تواند .....

حتی نمی شود مخاطب این حرف هایم قرارش دهم! چند حالت بیشتر ندارد! یا اینکه عصبانی می شود و صدایش را بالا می برد و تن مرا می لرزاند! یا خاموش می ماند بی حرف! یا چند تکه قلمبه بارم می کند...... مدیونید اگر فکر کنید این احتمال وجود دارد که شاید چند روز بعد یک شاخه گل نثارم کند!!

شاید می پندارد چون خانه را به نام من زده تا آخر عمرم حسابش برای هدیه دادن به من صاف است! هیچ بعید نیست!!!!!


دلم گرفته.. بیچره دلم! بیچاره من..



+_ امروز که کنار تخت نشستم و خیره شدم به صورتش با خودم فکر کردم چقدر صورتش در خواب زیباتر است! این زیبایی به خاطر آرامش حین خوابش بود.. نوازش کردم و بوسه نشاندم به گونه اش.. چشم باز کرد و لبخند زد.. بعد گفت صبحانه چی می خوری... بعدش گفت دوست دارم.. من اما با آهی جانکاه حین خارج شدن از اتاق گفتم دوست دارم!...


این همه تلاش بیهوده

کارهای مربوط به سند خانه را هم انجام دادیم.. آخرین امضاها را زدم اگرچه بعدتر باز هر یک از واحدها سند جدا می خواهند و باید دوباره همین روند و این امضاها ادامه پیدا کند ...

همسرجان به برادر1 و مامی گفت که خانه را به نام من زده.. حین حرف هاشان سر رسیدم داشت می گفت قول داده بودم یک خانه و ماشین به نامش کنم که به قولم عمل کردم...

بعدتر به جمله اش فکر کردم.. به اینکه در واقع کسی چیزی از مال خودش را به نام من نکرده! مال خودم را به من برگردانده اند!

باور کن آدمی نیستم این چندرغاز را بکوبم به سر همسرم! نه هرگز... اما این باورهای نادرست دیگران آزار دهنده است... من بدون همسرجان هم با دو سوم حقوقم و یک وام مسکن می توانستم همین خانه را، آماده اش را تهیه کنم...

شاید همسرجان حواسش نبود به این چیزهایی که دور و بر افکار من هستند! اما من حوسم به تمام حق و حقوقم به عنوان یک زن در جامعه و خانه و خانواده هست!

میان این چهار نفر کس دیگری هم بود که خانه اش را به نام همسرش زد ... احتمالا شش دانگش را.. همسرش هم خانه دار بود! به این فکر نمی کنم چون خانه دار است نباید خانه ای به نامش باشد، نه اصلا! چون حق اش است... به این فکر می کنم که مردش چقدر بزرگ مرد است!

چند روز بعد گفتم: اون خونه ای که تو شهرتون دارید رو هر وقت سند زدی به نام خودت من با یه جعبه شیرینی می رم خونه بابات و می گم خونه رو زدم به نامش! خندید! شاید فهمید دردم چیست....

به نظرم اگر تمام مالش را می زن به نام من آن وقت می توانست در میان جمع راجع به این موضوع حرف بزند!

این را هم بگویم که من هیچ وقت به دنبال مال دنیا نبوده ام اما از آینده ام نگرانم! از اینکه روزی همسرجان نباشد و با این خانواده ای که شناخته ام مرا آس و پاس رها می کنند! دیده ام که می گویم!! با این فکر به این نتیجه رسیدم که حداقل دسترنج خودم را برای آینده خودم و فرزندم حفظ کنم.. اگرچه هر شب قدر از خدا خواستم همیشه همسرجان را برایم حفظ کند، سالم و سلامت....


و نکته قابل تأمل دیگر اینجاست که وقتی از فروش آن زمینی که در شهر خودش دارد برای تکمیل آن یکی خانه حرف می زنم برایم خط و نشان می کشد که بار اخرت باشه جلوی خانوادم می گی از کجا می یاری خونه رو تکمیل کنی بدی به مستأجر، بار آخرت باشه می گی اون زمین رو بفروش! برات خونه و ماشین خریدم به چیزای دیگه کار نداشته باش!!!!!!!!!!!!!! تو فقط حق داری بگی پول می خوای!!!!!!!!

می گم باشه، آرامشم رو حفظ می کنم! می گم پول بده میز ناهارخوری بخرم... می گه لازم نیست چرا میز قبلی رو فروختی (میز قبلی داشت فرو می باشید! رنگ صندلی ها ریخته بود.. صندلی هیا صفید زرد شده بودن ...) می گم پس با این حساب من حق هیچی رو ندارم، فقط حق دارم بگم پول بده که چیپس و پفک بخرم!!!!!!! خرفی نزد! حرفی نداشت که بزند!

همه این ها را گفتم که به اینجا برسم که پس از این همه تلاش و مبارزه سخت در زندگی ام به این نتیجه رسید ام که باز هم مردها هستند که تعیین کننده اند... مردها هستند که ... مردها هستند که .... و من خیلی خسته ام از این همه تلاش بیهوده!!


چند وقت پیش گفته بود زن ها در این جامعه توسری خور و بیچاره و طفلکی اند.. زیاد درد می کشند! (در یکی از پست هام به این حرف هاش اشاره کردم) حالا می دانم چرا، چه شده بود این حرف ها را می زد! موضوع دعوای برادر و زن بردارش او را به این افکار رسانده بود!!!!! نه فهم نوع رفتارش با من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!