بیچاره دلم که محتاج نگاه توست

 از حس و حال این روزهایم بگویم....

 همچنان حالت تهوع سرجایش هست به خصوص صبح ها البته از شدتش کاسته شده... بی میلی به غذا هست و بیزاری از انواع گوشت ها ....

می دانی! می شود با این ها و حتی با بدترش کنار امد... مگر نه اینکه زن هستیم و آمده ایم تا طعم سختی ها را بچشیم؟! قسمت سخت ماجرا رابطه دو نفره مان است...

مثلا همین دیروز که در تعطیلی به سرمی بردم .. همسرجان هم تا دو نیم منزل تشریف داشتند اما او ترجیح داد به خواب گذراند و من به نوشتن و اصلاح بخش هایی از آن پایان نامه بی سر و ته!

خوب این را گذاشتم به حساب بیدار خوابی شب قبل که تا سحر بیدار بود .. گذاشتم به حساب ماه رمضان که چون روزه است و نه می شود خورد نه می شود آشامید نه می شود در این هوای گرم دهان روزه گشتی بیرون زد، خواب را انتخاب کرده....

این روزها رفتار بدش شب بیدار ماندن های طولانی است که می گذارم به حساب دیدن مسبقات جام جهانی فوتبال! هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامده، به نظرم یک عده خل و چل هستند به دنبال توپ و از آن ها خل تر کسانی هستند که به تماشای این سرگردانی نشسته اند!


قسمت سخت ماجرا اینجاست که این روزها خانوم دکتر را هم ندارم برای پناه بردن در لحظه های دلتنگی ام.. او مسئول رسیدگی به موجودی تازه از راه رسیده و سراسر نیازمند است!

دلتنگی هایم را رد خودم می ریزم...

دوست دارم دعوتم کند به یک پیاده روی.. به کافی شاپ ... به کیکی که خودش برایم می پزد، درست مثل قبل! انگار قبل از باردای ام همه چیز خیلی بهتر به نظر می رسید!

یک شاخه گل هدیه بدهد..

یا عروسکی چیزی برای دخترک از راه نرسیده بخرد؛ اگرچه خوب می دانم آدم این کارها نیست! ذوق این چیزها را ندارد اگ هم  دارد بروز نمی دهد یا بلد نیست بروز دهد...


این روزها که می تواند .....

حتی نمی شود مخاطب این حرف هایم قرارش دهم! چند حالت بیشتر ندارد! یا اینکه عصبانی می شود و صدایش را بالا می برد و تن مرا می لرزاند! یا خاموش می ماند بی حرف! یا چند تکه قلمبه بارم می کند...... مدیونید اگر فکر کنید این احتمال وجود دارد که شاید چند روز بعد یک شاخه گل نثارم کند!!

شاید می پندارد چون خانه را به نام من زده تا آخر عمرم حسابش برای هدیه دادن به من صاف است! هیچ بعید نیست!!!!!


دلم گرفته.. بیچره دلم! بیچاره من..



+_ امروز که کنار تخت نشستم و خیره شدم به صورتش با خودم فکر کردم چقدر صورتش در خواب زیباتر است! این زیبایی به خاطر آرامش حین خوابش بود.. نوازش کردم و بوسه نشاندم به گونه اش.. چشم باز کرد و لبخند زد.. بعد گفت صبحانه چی می خوری... بعدش گفت دوست دارم.. من اما با آهی جانکاه حین خارج شدن از اتاق گفتم دوست دارم!...


نظرات 1 + ارسال نظر
بیضا سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 13:38 http://mydailydiar.blogsky.com

نیوشای عزیزم چقدر درکت میکنم و چقدر بغض ګلویم را میفشارد هنګام خواندن پست هایت.

بهتره بغض نکنیم..
می دونی! ما با این دردها با این سختی ها با این دوری ها بزرگ شدیم انگار....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.