سختی در پی سختی

روزگاری بود که نوشتن و فقط نوشتن حال خراب و زارم را خوب می کرد ... حالا حسی، انرژی  و دل و دماغی برای نوشتنم نیست ...

نمی دانم این روزهای بد بعد از تحمل چقدر درد، چقدر صبر می روند گورشان را زندگی ما گم کنند!

شرایط شغلی همسرجان اصلا مساعد نیست، بدجوری پایش روی پوست خربزه و موز و یخ و ... است!

انقدر حالش خراب است که صدای از او در نمی آید... ساعت در خودش فرو رفته و ساکت با چشمانی خسته و صورتی با محاسن بلند و تکیده ..... حتی چای هم برای خودش درست نمی کند من که نباشم!

اصرار من بود که روزکار شود ... دوهفته لی روزکار شد بعد نتوانست شغل جدیدش را بپذیرد درخواست داد برگردد به جای قبلی که البته دیگر وجود ندارد ... حالا لنگ در هوا مانده ... و من این وسط مقصر اصلی ماجرا هستم و از فرط عذاب وجدان به زور نفس می کشم...


- با در شقاق یا چه میدانم بواسیر همچنان درگیرم، از جراحی به شدت هراس دارم و فعلا با مدد داروهای گیاهی روزگار می گذرانم.

- کاش این همه سختی و گرفتاری به آخر برسد... برسیم به یک زندگی ارام پر از سلامتی و رفاه...به یک دل خوش که گمان نکنم بدون بابا دلم هرگز خوشی ببیند!


سر درگم بی دل

به پیشنهاد خواهر کوچیکه وقت مشاوره می کیرم..

مشاور رو هم خود خواهر کوچیکه معرفی می کنه.. یه دختره شصت و هفتیه فک کنم! که سالها پیش ازدواج کرده و ساکن تهرانه گاهی یه سر میاد اینجا ...

طرف اومد خونم و تقریبا سه ساعت برام  حرف زد! تمام این سه ساعت پر انرژی بود و خسته نشد! ...

می گفت من روانکاوی مردمک چشم می کنم! یه سری چیزا رو مثل ماه و فصل تولدم و نیمه چندم ماه بودن و یه سری از خصلت های اخلاقیم رو می گفت از این طریق تشخیص داده که اغلب درست بودن!!

خیلی کوتاه بهم فرصت داد حرف بزنم که به شرح کوتاهی از زندگیم اکتفا کردم ...

بعد کلی به من آلارم داد که ممکنه همسرت رو از دست بدی چون رهاش کردی و چسبیدی به خانوادت که حتی تو این شرایط درکت نمی کنن! همه ذهن و انرژیت برای کار بیرون از منزل و رسیدگی به ایرادات و مشکلات خونه پدر و مادرت می گذره و همسرت در اولویت چندمه توئه و این رو فهمیده و اونم فعلا چون در این شرایطی هستی کاری به کارت نداره ...

گفت اگه ترکت کرد و رفت ناراحت نشو و بهش حق بده ...

گفت مادرم آسیب زیاد دیده تو زندگی مشترکش و الان 57 سالشه اما تو به جرأت می گم یه پیر زن شصت ساله هستی!

گفت تو حتی یه برنامه غذایی مشخص برای فردا یا دو روز بعدت نداری.. غذا نمی پزی .. به خودت نمی رسی... غمگین و افسرده و سردی ... به چیت باید پات بمونه؟!

گفت به خاطر اینکه کارش شیفت چرخشیه شصت درصد استرس و اضطراب داره به صورت خودکار، دوست داره میاد خونه خانومش نرمال باشه، فضا سرد و عبوس نباشه اما با تو روبرو می شه که هیچ اثری از انرژی و شادی درت نیست...

گفت داری با انجام دادن یه کار بیهوده چندین و چند آسیب به خودت، فرزندت و همسرت وارد می کنی ... گفت حتی به پدر و مادرت هم آسیب زدی.. اونا رو پر توقع کردی! انقدر توقعاتشون زیاده که تو رو درک نمی کنن که بیست روز دیگه زایمان داری اینجور وسط جنگ و دعواشون تو پرپر نشی ... که بهت بگن دختر جان با این همه فاصله مکانی تو این روزای آخر نمی خواد بیای به ما برسی ... یا حتی سر بزنی ...

گفت تو داری زندگی بی نهایت داغون پدر و مادرت رو میاری تو خونه خودت! خودت مادرتی و فردا دخترت می شه تو.. یه جایی ببر این ریشه خراب رو.. بذار از یه جای دیگه نهالش سر بزنه.. خودت رو دوست داشته باش.. دلسوزی بیجا برای کسی انجام نده ... توقعم نداشته باش کسی برات کاری کنه.

می گفت ببین همسرت از ساعت سه رفته سرکار تا دوازده شب؛ تو یک زن پا به ماه تنها هستی تمام این مدت .. حتی یک تماس نمی گیره حالت را بپرسه! این نشونه خوبی نیست! تو رو کنار گذاشته ...

به حرفاش فکر کردم.. همه حرفاش درست بود... اما من تو منجلاب اون زندگی فرو رفتم!...

دیشب حین خریدهام یه سر رفتم به بابا بزنم.. مامی که نیست و خونه سرد و بی روحه! بابا هم داغون تر از همیشه از نظر جسمی و از نظر اخلاقی دیگه زده به سیم آخر ... یه حرفایی می زنه که به قول خواهر1 شکمت می خواد پاره بشه بس که حرفاش ناحق و زوره!

کلی باز باهاش بحث کردم.. انگار نه اون حرف ما رو می فهمه نه ما حرف اون رو ... صدام رفت بالا...

از یه طرف حرفاش آزارم می ده.. از یه طرف دلم براش کبابه.. این احساسات متناقص داره دیوونم می کنه!

یه کارگر گرفتیم که جوان باشه و بتونه داروهای بابا رو به موقع بده ، اتفاقی افتاد بتونه سریع با یکی از ماها تماس بگیره و پخت و پز کنه و به بابا و خونه برسه.. از صبح ساعت هشت میاد تا پنج عصر یکی از خواهرها هم شیفتی از صبح می ره تا نزدیک ظهر که به بابا برسه، ظهر می ره خونش که به شوهر و بچه هاش برسه باز عصر از ساعت شش میاد تا ده شب که انسولین بزنه و ... خدمتکار قبلی مامی هم از ساعت شش عصر میاد تا هفت صبح هست که ما شب رو بریم سر مرگمون رو بذاریم خونه خودمون!

با این حال که هم خدمتکار داره و هم یکی از ماها نوبتی اونجاییم، بابا گلایه داره که من رو تنها گذاشتین! دیشب به خواهر1 گفته نیوشا نمی یاد! خواهرم گفته دست از سر اون بردارید اون با اون شکمش دیگه نمی تونه بیاد.. بابا هم گفته نمی خواد بیاد کار کنه که، راه که می تونه بره بیاد یه سر بزنه! هر چی هم توضیح می دیم که هر کسی سر شیفتش می یاد و روزای دیگه شاید نتونه هر روز بیاد اما فایده نداره ...

دکترش گفته میوه اصلا نباید بخوره.. حالا می گه شماها شمر هستید به من میوه نمی دید!

این وسط مامی بازنده ست! بابا که خونست با دو تا کارگر و غذای گرم! و رسیدگی ما و پرستاری که میاد دو بار در روز تا پانسمان رو عوض کنه .. اما مامی چی؟!!!


تصمیم گرفتم به مشاور بگم.. حرفای شما کاملا درست و به جاست اما ریشه های این زندگی داره من رو خفه می کنه تا سلول های مغزم نفوذ کرده و راه تفکرم رو بسته ... نمی تونم تغییر کنم! نمی تونم درگیر اون زندگی نشم...


- باید امروز عصر برم مشهد برای آخرین بار دکترم معاینه ام کنه و نامه بیمارستان رو بده و اگر خدا بخواد بهم لطف کنه ده هروز زودتر برام مرخصی زایمانم رو بنویسه... به شوهرخانوم دکتر گفته بودم که همراهم بیاید مشهد. چون آدم با دل و حوصله ای ست و آرامش دارد و بودنش در کنار من در این شرایطی که من دارم خیلی خوب است. مخصوصا اگر همسرجان راننده باشد و خیابان ها را هم که بلد نیست و ....

خلاصه به همسرجان دیشب گفتم که فردا ساعت 5 عصرباید مشهد باشیم.. گفت من نمی تونم بیام چون صبح تا عصر باید برم سر ساختمون (می رن با شرکا سر ساختمون به بنا کمک می کنن- در واقع کارگری می کنن یه جورایی) و اینکه شیف شب هستم و .... گفتم باشه با شوهر خانوم دکتر و مامی می ریم. مامی رو هم برای دستش و کمر دردش می برم دکتر.

صبح با خودم فکر می کردم چقدر راحت از این که همراه من باشد شانه خالی می کند! درست مثل من که این همه روزها و ماه ها از بودنم شانه خالی کرده ام!

با خودم به این بی مهری و بی توجهی فکر می کنم.. باز بعد یکی دیگر از درونم یادآور می شود که برایت آناناس می خرد.. بادام می خرد و مغز می کند .. گردو مغز می کند.. نهارت را می پزد .. هر کاری از دستش بر بیاید می کند لابد می خواهدخانه را قبل از موعد زایمانت تمام کند که بعدش کنار تو باشد پس یک روز را هم از دست نمی دهد!

می شود با این ها خر شد نه؟!

از آدم ها خسته ام

کاش همسرجان اون خونه لعنتی که شهرش داره رو می فروخت حالا این همه ذهن من برای خرید چهار تیکه لباس و .. درگیر نمی شد! ذهن خودش برای ساخت این خونه جدید درگیر نمی شد!

نباید قولش رو به داداش می داد....

خدایا باید از دست همه بکشم! دیگه خستم....

من از ادم ها خیلی خسته ام! از اونایی که باهاشون رابطه خونی دارم .. از اونایی که باهاشون رابطه غیر خونی دارم... از همه!

من از آدم ها خستم ...


+ - دلم صبحانه گرم می خواهد...

رختخواب و استراحت طولانی ... فقط خدا می داند این روزها سرکار آمدن چقدر سخت است.... با این دردی که دارم.

این ماه آخر

کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. تمیزکاری منزل و جابه جا کردن تخت ها و .. پر کردن یخچال و فریزر...پیگیری کارهای فارغ التحصیلی ....

بستن ساک خودم و دخترک که برای همین یک قلم خریدهایی هست که باید انجام شود، اما نه پولی هست نه حس و حالی ...

هنوز لباس سایز صفر نخریده ام ... و خیلی ملزومات دیگر مانده....

واقعا خسته ام، خسته ام و به زور خودم را این ور و آن ور می کشانم...

یا سرکارم یا درگیر بابا.. وقتی برای خودم ندارم...

بی هیچ شوق و هیجانی روزها را می گذرانم.. حتی اضطراب هم ندارم.

دیشب که بستن ساک فکر می کردم حس خاصی داشتم.. حس رفتن، برای همیشه رفتن! شاید عجیب هم نباشد برای این حال و روز من که این حس برایم دلچسب بوده باشد!

دراز کشیده بودم در تاریکی خانه کنار همسرجان.. به صورتش زل زده بودم و به همه این کارهای انجام نشده فکر می کردم. به بستن ساک رسیدم حس رفتن به سوی ابدیتی گریز ناپذیر آمد سراغم که برام خوشایند بود! اما وقتی که نباشم دیگر،  از دیدن صورت دوست داشتنی همسرجان حین خواب محروم می مانم... عکس های زیادی توی گوشی موبایلم از او دارم در حین خواب... هیچ کس نمی داند چقدر در خواب زیبا می شود! دقیقه ها بود .. شاید به ساعت کشیده بود که به چهره اش زل زده بودم! بعد با خودم فکر کردم چگونه بی من تنهایی از پس دخترک بربیاید.. پس از من چه کند؟! خوب مسلما بعدش کمی اشکهام ریخت...

خودآزاری .. بیماری روانی... افسردگی هرچه که اسمش هست باید توصیفش همین حالات غیر طبیعی من باشد!

گویی که جانم می رود

حس می کنم همه چیز با هم درحال از دست رفتن است..

همه چیز های مهم زندگی ام یک جا، با هم دارند از دستم می روند!

و من جز این که نگاه کنم و اشک بریزم و از شدت اشک ریختن دچار سر دردی وصف ناپذیر شوم، از پس کار دیگری برنمی آیم!

حتما عده ای هستند که بگویند با این همه انرژی و فاز منفی که درون افکارت هست نتیجه بهتر از این نمی شود!


من اما فکر می کنم کار، کار خداست! بس خنجر حرف هام رو به او بود!

وای بر من

دیروز خانوم دکتر و خواهر کوچیکه نیم ساعتی میهمانم بودند. همسرجان هم شرکت بود...

خواهر کوچیکه داستان آشنایی اش را با یک خانم مشاور می گفت...

گفت در اولین برخوردش با من سریع به شخصیت گوشه گیر و منزوی ام اشاره کرده .. به نشانه هایی از افسردگی پنهان! می گفت خندیده ام و گفته ام اگر خواهرام رو ببینی چی می گی!؟

بعد گفت نگران توام! به همسرجانت حق می دهم قیدت را بزند و برود سراغ دیگری! اغلب اوقات ناراحتی.. غم دارد صورتت! یا فرو رفته ای در فکر! یا عصبی هستی و با دعوا حرف می زنی ... یا نیستی و همه اش وقتت صرف رسیدگی به مامی و بابا می شود..

خانوم دکتر هم گفت همسرش گفته شوهر نیوشا اگر از او ببرد و بزند زیر همه چیز حق دارد! گفته یک روزی این کار را خواهد کرد!

گفتم بچه ها اندازه کافی ذهنم بد اندیش شده درباره همسرجان با آن همه حجم پیامی که رد و بدل می کند و بعد تند تند همه را حذف می کند ...

گفتند به هر حال هشدار لازم داشتی و این هم هشدار...

بهتر است شاد و سر زنده باشی ... مردها روی خوش می خواهند.. لبخند و شادی و نشاط..

بعد رفتند و مرا با این ذهن مشوش تنها گذاشتند!

با خودم فکر می کردم گیرم باکسی در ارتباط باشد! می تواند ارتباطش را مدیریت کند و وقتی خارج از خانه است، وقتی سرکار است این همه پیام رد و بدل کند که حتی بویی هم نبرم!

یکی درونم می گفت نیوشا همسرجان فقط تو را دارد وگرنه چرا دار و ندارش را بزند به نام تو؟!

باز یکی می گفت خوب بعد از اینکه زده به نام از تو بریده! می گفت اصلا نبریده برای یک مدت کوتاه می خواهد از درگیری های تو و خانواده ات دور باشد با کس دیگر!!!

این فکرها بود تا رسیدم به عصر! همسرجان از شرکت برگشت و طبق قرار قبلی رفتیم سینما برای دیدن فیلم فروشنده. من و همسرجان و خانوم دکتر.. بعد از فیلم هر کسی نظری داشت! من بی نظر بودم! همسر جان میان حرف هاش گفت: مردها همه شان خرابند! اگر هم کاری نمی کنند موقعیتش فراهم نیست برایشان! گفتم یعنی تو هم خرابی؟! البته موقعیتش رو با ارسال پیامک برای خودت فراهم کردی.. راهش را می رفت جواب حرف هام را نمی داد.. دستش را کشیدم و گفتم با توام... گفت نه بابا، لحنش شوخی بود...

یعنی مردها به هیچ چیزی پایبند نیستند؟! گفت نمی دونم! گفتم پس چرا انتظار دارند زن شان به آنها پایبند باشد؟!

رفتم توی لک خودم .. گه گاه اگر حرفی می زدم کنایه وار بود... تعجب کردم از اینکه عکس العمل همسر جان مقابل رفتارها و حرف های من در برابر حرف مزخرفش ملاطفت آمیز بود! قبلا مواردی چنین را با لحن تند جواب می داد که نگران این چیزها نباش اگر رفتم سراغ این مسائل در جریانت می گذارم و .. اما حالا سعی داشت با توجه نشان دادن و گفتن دوستت دارم حرفش را ماست مالی کند و دقیقا همین مرا مشکوک تر از قبل می کرد!

سر آخر بهش گفتم اگر مردی سراغ خیانت کردن برود مطمعن باش اولین کسی که می فهمد همسر اوست!

تا صبح با این فکر های لعنتی بیدار بود...

کاش ذهنم از این درگیری رها شود... کاش این شک از بین برود.

می دانی تحمل فشار این یکی را دیگر ندارم!

طاقت ندارم اشک ریختن رو

توی راه همسرجان با یه آهنگ خاص اشک ریخت!

عینک آفتابی زد که من نبینم! اما من از تغییر مدل ابروهاش.. یه لحظه لرزیدن شونه هاش.. حرکت های سرش فهمیدم داره گریه می کنه!

من عقب نشسته بودم.. بابا کنارش جلو ..

فهمیدم و درگیرش شد ذهنم!

ازش پرسیدم از چی دلگیر شدی اشک ریختی؟! گفت یاد عموم افتادم!


با دیدن اشکاش چشای منم اشکی شدن .. نمی دونه طاقت دیدن اشکاشو ندارم!