این ماه آخر

کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. تمیزکاری منزل و جابه جا کردن تخت ها و .. پر کردن یخچال و فریزر...پیگیری کارهای فارغ التحصیلی ....

بستن ساک خودم و دخترک که برای همین یک قلم خریدهایی هست که باید انجام شود، اما نه پولی هست نه حس و حالی ...

هنوز لباس سایز صفر نخریده ام ... و خیلی ملزومات دیگر مانده....

واقعا خسته ام، خسته ام و به زور خودم را این ور و آن ور می کشانم...

یا سرکارم یا درگیر بابا.. وقتی برای خودم ندارم...

بی هیچ شوق و هیجانی روزها را می گذرانم.. حتی اضطراب هم ندارم.

دیشب که بستن ساک فکر می کردم حس خاصی داشتم.. حس رفتن، برای همیشه رفتن! شاید عجیب هم نباشد برای این حال و روز من که این حس برایم دلچسب بوده باشد!

دراز کشیده بودم در تاریکی خانه کنار همسرجان.. به صورتش زل زده بودم و به همه این کارهای انجام نشده فکر می کردم. به بستن ساک رسیدم حس رفتن به سوی ابدیتی گریز ناپذیر آمد سراغم که برام خوشایند بود! اما وقتی که نباشم دیگر،  از دیدن صورت دوست داشتنی همسرجان حین خواب محروم می مانم... عکس های زیادی توی گوشی موبایلم از او دارم در حین خواب... هیچ کس نمی داند چقدر در خواب زیبا می شود! دقیقه ها بود .. شاید به ساعت کشیده بود که به چهره اش زل زده بودم! بعد با خودم فکر کردم چگونه بی من تنهایی از پس دخترک بربیاید.. پس از من چه کند؟! خوب مسلما بعدش کمی اشکهام ریخت...

خودآزاری .. بیماری روانی... افسردگی هرچه که اسمش هست باید توصیفش همین حالات غیر طبیعی من باشد!

نظرات 1 + ارسال نظر
پری شنبه 1 آبان 1395 ساعت 09:18 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیز دلم .... تو فقط خسته ای ... تو هم بهترین دختری .. هم بهترین مادر .. و هم بهترین همسر ...

فقط باید یک چیز رو بدونی و اونم اینه که نباید خودت و فراموش کنی .. چون خودفراموشی گناه بزرگیه ..

از جات بلند شو .. و ایمان بدار که عشق در راهه .. و به تو خیلی نزدیک ..

چشم سعی می کنم ...
سعی می کنم..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.