سر درگم بی دل

به پیشنهاد خواهر کوچیکه وقت مشاوره می کیرم..

مشاور رو هم خود خواهر کوچیکه معرفی می کنه.. یه دختره شصت و هفتیه فک کنم! که سالها پیش ازدواج کرده و ساکن تهرانه گاهی یه سر میاد اینجا ...

طرف اومد خونم و تقریبا سه ساعت برام  حرف زد! تمام این سه ساعت پر انرژی بود و خسته نشد! ...

می گفت من روانکاوی مردمک چشم می کنم! یه سری چیزا رو مثل ماه و فصل تولدم و نیمه چندم ماه بودن و یه سری از خصلت های اخلاقیم رو می گفت از این طریق تشخیص داده که اغلب درست بودن!!

خیلی کوتاه بهم فرصت داد حرف بزنم که به شرح کوتاهی از زندگیم اکتفا کردم ...

بعد کلی به من آلارم داد که ممکنه همسرت رو از دست بدی چون رهاش کردی و چسبیدی به خانوادت که حتی تو این شرایط درکت نمی کنن! همه ذهن و انرژیت برای کار بیرون از منزل و رسیدگی به ایرادات و مشکلات خونه پدر و مادرت می گذره و همسرت در اولویت چندمه توئه و این رو فهمیده و اونم فعلا چون در این شرایطی هستی کاری به کارت نداره ...

گفت اگه ترکت کرد و رفت ناراحت نشو و بهش حق بده ...

گفت مادرم آسیب زیاد دیده تو زندگی مشترکش و الان 57 سالشه اما تو به جرأت می گم یه پیر زن شصت ساله هستی!

گفت تو حتی یه برنامه غذایی مشخص برای فردا یا دو روز بعدت نداری.. غذا نمی پزی .. به خودت نمی رسی... غمگین و افسرده و سردی ... به چیت باید پات بمونه؟!

گفت به خاطر اینکه کارش شیفت چرخشیه شصت درصد استرس و اضطراب داره به صورت خودکار، دوست داره میاد خونه خانومش نرمال باشه، فضا سرد و عبوس نباشه اما با تو روبرو می شه که هیچ اثری از انرژی و شادی درت نیست...

گفت داری با انجام دادن یه کار بیهوده چندین و چند آسیب به خودت، فرزندت و همسرت وارد می کنی ... گفت حتی به پدر و مادرت هم آسیب زدی.. اونا رو پر توقع کردی! انقدر توقعاتشون زیاده که تو رو درک نمی کنن که بیست روز دیگه زایمان داری اینجور وسط جنگ و دعواشون تو پرپر نشی ... که بهت بگن دختر جان با این همه فاصله مکانی تو این روزای آخر نمی خواد بیای به ما برسی ... یا حتی سر بزنی ...

گفت تو داری زندگی بی نهایت داغون پدر و مادرت رو میاری تو خونه خودت! خودت مادرتی و فردا دخترت می شه تو.. یه جایی ببر این ریشه خراب رو.. بذار از یه جای دیگه نهالش سر بزنه.. خودت رو دوست داشته باش.. دلسوزی بیجا برای کسی انجام نده ... توقعم نداشته باش کسی برات کاری کنه.

می گفت ببین همسرت از ساعت سه رفته سرکار تا دوازده شب؛ تو یک زن پا به ماه تنها هستی تمام این مدت .. حتی یک تماس نمی گیره حالت را بپرسه! این نشونه خوبی نیست! تو رو کنار گذاشته ...

به حرفاش فکر کردم.. همه حرفاش درست بود... اما من تو منجلاب اون زندگی فرو رفتم!...

دیشب حین خریدهام یه سر رفتم به بابا بزنم.. مامی که نیست و خونه سرد و بی روحه! بابا هم داغون تر از همیشه از نظر جسمی و از نظر اخلاقی دیگه زده به سیم آخر ... یه حرفایی می زنه که به قول خواهر1 شکمت می خواد پاره بشه بس که حرفاش ناحق و زوره!

کلی باز باهاش بحث کردم.. انگار نه اون حرف ما رو می فهمه نه ما حرف اون رو ... صدام رفت بالا...

از یه طرف حرفاش آزارم می ده.. از یه طرف دلم براش کبابه.. این احساسات متناقص داره دیوونم می کنه!

یه کارگر گرفتیم که جوان باشه و بتونه داروهای بابا رو به موقع بده ، اتفاقی افتاد بتونه سریع با یکی از ماها تماس بگیره و پخت و پز کنه و به بابا و خونه برسه.. از صبح ساعت هشت میاد تا پنج عصر یکی از خواهرها هم شیفتی از صبح می ره تا نزدیک ظهر که به بابا برسه، ظهر می ره خونش که به شوهر و بچه هاش برسه باز عصر از ساعت شش میاد تا ده شب که انسولین بزنه و ... خدمتکار قبلی مامی هم از ساعت شش عصر میاد تا هفت صبح هست که ما شب رو بریم سر مرگمون رو بذاریم خونه خودمون!

با این حال که هم خدمتکار داره و هم یکی از ماها نوبتی اونجاییم، بابا گلایه داره که من رو تنها گذاشتین! دیشب به خواهر1 گفته نیوشا نمی یاد! خواهرم گفته دست از سر اون بردارید اون با اون شکمش دیگه نمی تونه بیاد.. بابا هم گفته نمی خواد بیاد کار کنه که، راه که می تونه بره بیاد یه سر بزنه! هر چی هم توضیح می دیم که هر کسی سر شیفتش می یاد و روزای دیگه شاید نتونه هر روز بیاد اما فایده نداره ...

دکترش گفته میوه اصلا نباید بخوره.. حالا می گه شماها شمر هستید به من میوه نمی دید!

این وسط مامی بازنده ست! بابا که خونست با دو تا کارگر و غذای گرم! و رسیدگی ما و پرستاری که میاد دو بار در روز تا پانسمان رو عوض کنه .. اما مامی چی؟!!!


تصمیم گرفتم به مشاور بگم.. حرفای شما کاملا درست و به جاست اما ریشه های این زندگی داره من رو خفه می کنه تا سلول های مغزم نفوذ کرده و راه تفکرم رو بسته ... نمی تونم تغییر کنم! نمی تونم درگیر اون زندگی نشم...


- باید امروز عصر برم مشهد برای آخرین بار دکترم معاینه ام کنه و نامه بیمارستان رو بده و اگر خدا بخواد بهم لطف کنه ده هروز زودتر برام مرخصی زایمانم رو بنویسه... به شوهرخانوم دکتر گفته بودم که همراهم بیاید مشهد. چون آدم با دل و حوصله ای ست و آرامش دارد و بودنش در کنار من در این شرایطی که من دارم خیلی خوب است. مخصوصا اگر همسرجان راننده باشد و خیابان ها را هم که بلد نیست و ....

خلاصه به همسرجان دیشب گفتم که فردا ساعت 5 عصرباید مشهد باشیم.. گفت من نمی تونم بیام چون صبح تا عصر باید برم سر ساختمون (می رن با شرکا سر ساختمون به بنا کمک می کنن- در واقع کارگری می کنن یه جورایی) و اینکه شیف شب هستم و .... گفتم باشه با شوهر خانوم دکتر و مامی می ریم. مامی رو هم برای دستش و کمر دردش می برم دکتر.

صبح با خودم فکر می کردم چقدر راحت از این که همراه من باشد شانه خالی می کند! درست مثل من که این همه روزها و ماه ها از بودنم شانه خالی کرده ام!

با خودم به این بی مهری و بی توجهی فکر می کنم.. باز بعد یکی دیگر از درونم یادآور می شود که برایت آناناس می خرد.. بادام می خرد و مغز می کند .. گردو مغز می کند.. نهارت را می پزد .. هر کاری از دستش بر بیاید می کند لابد می خواهدخانه را قبل از موعد زایمانت تمام کند که بعدش کنار تو باشد پس یک روز را هم از دست نمی دهد!

می شود با این ها خر شد نه؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
پری شنبه 8 آبان 1395 ساعت 08:30 http://shahpari-a.blogsky.com/

نیوشا .... برو جلوی آینه وایسا . به خودت نگاه کن ...
ببین این همون چیزیه که ازخودت انتظار داری ؟؟؟
به ظاهرت .... رفتارت ... رفتار دیگران با خودت ... همه اینها رو ببین .. و بعد تصمیم بگیر که میخوای کجای قصه باشی ..
فقط تویی که میتونی بهترین مشاور خودت باشی عزیز دلم .. مطمئنم همه نقشهای زندگیت و به خوبی ایفا میکنی .. و بهزودی که این بحران تموم بشه .. شکاف بین تو و همسرت ترمیم میشه .. نگران نباش و توکل کن ..

من الان همون پیر زن شصت ساله ام ...
چیزی هم از خودم انتظار ندارم
ناامیدترینم!
نمی تونم..
قدرت تفکرم رو از دست دادم

الی چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 23:55 http://elhamsculptor.blogsky.com

نیوشای عزیزم همسر تو هم یک مرد هست با نیازها و عواطف انسانی خودش با اینهمه مشغله و درگیری تو خیلی هم خوب رفتار میکنه. من نمیگم حواست به رفتارها نباشه و زندگیت رو خدای نکرده خراب کن اما... این رو میدونم که اخطارهایی که همه بهت میدن رو باید خیلی خیلی خیلی جدی بگیری و متاسفانه گرچه دوست ندارم این حرف رو تو این شرایط بزنم اما تو این ماجراها اگر خدای نکرده شوهرت سر بشه و مشکلی برای زندگیت پیش بیاد مقصر خود شمایی عزیزم اونوقت خدا رو مقصر ندون که باز بهم بی مهری کردی!!!؟؟
اگر زبونم لال 2 سال دیگه مشکلی توی زندگی خصوصیت پیش اومد . شوهرت سرد شد یا .... اونوقت حجم ناراحتیت خیلی بیشتر از الان هست که اینهمه درگیر خانواده ای. این رو از من که یک همجنس هستم قبول کن. درگیریها و مشکلات عاطفی حتی از مریضی هم بیشتر ادم رو از پا میندازه. من الان که طعم تلخ از دست دادن و جدایی رو چشیدم و برام خیلی حتی دردناک تر از روزهایی هست که مادر توی کما تو آی سی یو بود. اون زمان میگفتم هیچی ازین بدتر نیست. اما برای یک زن از دست دادن کسی که قلبا دوستش داره و بهش ذلبسته هست خیلی عذاب آور تره.
زنها همیشه مغلوب عشق و احساسن برای همین متضرر هستن. الان درک نمیکنی و فکر میکنی که بدترین حالت این بیماری و اون مشکلات گذشته هست و اون حرفا
اگر از نزدیک میشناختم مسائلی از گذشتم و الان و رنج بیمارستان و مریضی و... برات میگفتم که .... شاخ در بیاری اما همه اینا برام یکطرفه و رنج جدایی که از کسی که دوستش داشتم اونم در حالی که میدونم بخش زیادیش رو من مقصر بودم... یک طرف
امیدوارم حرفام تکونت بده و ازین به بعد خونت رو پر از عشق کنی

مشاورم هم همینا رو گفت ...
اگرچه من به درک و همراهی همسرجان ایمان زیادی دارم اما اونم شاید در حال حاضر این سطح درک و شعور و همراهی رو صرفا به خاطر اینکه تو دوران بارداری هستم از خودش نشون می ده واگر در شرایط عادی بودم یکی از روزای همین نه ماه می زد به سیم و آخر و شکایت می کرد ....
دیشب وقتی با خانوم دکتر راجع به مشکلات حرف می زدیم قیافم خیلی درهم شد.. یه همسرجان گفت چرا اینجوری هستی؟! انگار می خوای گریه کنی ...!
می دونم .. می فهمم حرفات رو
الی باور کن گیر کردم وسط این همه مصیبت نمی تونم بیام بیرون!

مینو چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 13:17

با حرفای خانم مشاور دربست موافقم خیلی خوب و حساب شده مسائل باز کرده. نیوشا جان چاره ای نیست باید تغییر بدی خودتو نباید مقاومت کنی و بگی نمیشه باید بخوای با همه ی مشکلاتی که بعدش شاید پیش بیاد.بخاطر خودت و بقیه گاهی ظاهر تغییر بده اما شاید بعدش خیر و شادی باشه.
کلی حرف تو ذهنمه اما نمیتونم بیان کنم نمی دونم چراااااا؟!!
در مورد همسر شاید آلارم های بقول خانم مشاور باشه اما من معتقدم همسرت هواتو داره و حواسش هست بهت ام درگیریش زیاده.
انشااله به سلامت نی نی بدنیا بیاد فقط اون موقع ما رو یادت نره از خودت و بابا بهمون خبر بده لابلای نی نی داری.

چرا نمی تونی حرف هات رو بگی؟ من همیشه منتظر پیشنهادات خوب و حرفات که آرومم می کنن هستم..
چشم اگه رمقی بمونه لابه لای بچه داری حتما اینجا هم سر می زنم..
حرفاش درسته منم قبول دارم! اما کنترل فکرم، کنترل نگرانی هام ... کنترل این فضای آشوب زده سخته...
وقتی زنگ می زنم به بابا و اون با ناله و گریه و دردمندانه حرف می زنه دیگه اعصاب و روحیه ای برام نمی مونه!
وقتی هر بار زنگ می زنم منتظر رفتنم به اونجاست ....
دیشب می گفت هیچ کسی مثل تو به من رسیدگی نمی کنه ....

مینو هیچ انرژی ای ندارم.. چطور بزرگ کنم این بچه رو؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.