تمام

دستهایم را باید بیاورم بالا، به نشان صلح، آتش بست ، به اتمام رسیدن، تهی شدن، خالی شدن از رویا ...

عقایدم را بگذارم کنار. بگذارم در گوشه امن ذهنم که بعدها فقط مرورشان کنم شاید برای دخترک بیست و چندساله ام یا نوه نوجوانم...

( نمی گویم عقاید فمینستی، چون شامل باورهایم به بودن یک بشر است فراتر از جنسیتش)

بگذرم از حقوقی که به عنوان یک انسان دارم...


- کاش می شد بدوم و با سرعت نور تمام شدن دنیا رو ببینم، حالا که دنیایم تمام شده است!

همین حالا که خودم هم تمام شده ام و با این حس سرگیجه انگار روی هوا معلقم و حس می کنم با این همه پرخوری به دلیل ضعف، چقدر سبک و بی وزنم!

بی وزنی در اثر از بین رفتن رویاها،خالی شدن از رویاهاست ... 

بی وزنی در پی عقب نشستن است، از خودت دور شدن....

سالها پیش دوست عزیزی گفت من دیگر خودم نیستم منی وجود ندارد سراپا اویم.. انگار او شده ام که با او راحت زندگی می کنم و این یعنی توصیف انچه من بعد از هشت سال مبارزه و تلاش بهآن رسیدم!

چه چیزهای ارزشمند و زیادی را در این راه از دست دادم، حیف!

من صمیمیت محض یکیزشدن همیشگی می خواستم و به خاطرش تلاش کردم که همیشه صادق باشم پنهان کاری نکنم...خودم را به او بفهمانم واضح و روشن...

اما نشد! 

او دوری کرد با آن تیپ شخصیتی درونگرایانه محض حال به هم زن.. با آن تفکرات مرد موابانه مرد سالارانه منزجر کننده ....

و حالا خسته تر از من کیست؟؟ خودم..

دلم نمی خواست نقش بازی کنم، سیاست به خرج بدهم دلم می خواست رک وراست باشم بی لفافه روشن واضح ...خودم باشم!

خانوم دکتر خیلی قبلتر از اینها گفته بود او یک مرد سنتی به تمام عیار ایرانی ست در پوسته یک مرد مدرن امروزی! ولی من باور نکردم نخواستم چنین تعریفی را بپذیرم! نخواسته بودم با این واقعیت تلخ زشت کثیف که در رویاهای من جایی نداشت روبرو شوم!


+- فکرش را بکن! آن پسرک جوان سالهای دور به حای سیگنال فرستادن حرفش را مستقیم می زد و می گفت هی نیوشا! دوستت دارم و اگر تو هم خواهان منی تین راهش است .... 

من می روم به ایالات متحده کارم که درست شد مسیر آمدنت را درست می کنم .. چند سالی بمان پای من! دو سه سال فقط....

نه نمیشد...یا او مرا دوست نداشت، یا داشت و نمی توانست به هیچ طریقی مرا ببرد آن ور آب ها و دلش هم به ماندن نبود و آنقدری هم دوست داشتن من برایش خاص و کافی نبود که بماند چند سالی بعد با هم برویم ...

یا شاید از این ترسیده بود که با آن رفتارهای سگی ام دست رد به سینه اش بزنم و سکه یک پولش کنم توی فامیل گهی مان!

اما یک لحظه فکر کن که میشد و من بودن در اوج رویاهایم را نفس می کشیدم و هیچ کدام اینها را این دردها را تجربه نمی کردم...

مثلا تجربه دردناکی این چنین نداشتم که توی آغوشش باشم بعد آن سناریوی وحشتناک و او حین حرفهاش باز عصبانی شود و مرا زنیکه روانی خطاب کند و من بشنوم و جمع تر شوم توی آغوشش و گم شوم توی آغوشش که مقابله نکنم که هفه نشوم مبادا دخترک خاطرش مکدر شود'


- کلام اخر: زنی از نظر او شرایطش بد است و برای وضعیت بهتر بعد طلاق اقدام می کند که شوهرش معتاد باشد، پول نداشته باشد و شغل و کاری البته، مادام زنش را بزند، اهل صیغه باشد و سه چهار زن صیغه ای داشته باشد!

حالا اوست که خط و نشان می کشد و پیشنهاد طلاق می دهد. که وضعیت همین است من همینم و تغییر نمی کنم... اگر می توانی بمان نمی توانی برو... 

گفتمش خودت برو،گفت هرخواستی بگو تا بروم درخواست بدهم.

تمام.


+ این ها را می نویسم برای دخترکم. بعدها که صاحب تفکری شد..بزرگ شد...بداند با مرد ایرانی زندگی اش به جاهای خوبی نمی رسد ...

با ازدواج خودش را به دردسر می اندازد ...

با بچه آوردن شرایطش را سخت تر می کند ...

بداند و آگاه باشد که در سفر بودن و کتاب خواندن و رقصیدن و خواندن و نوشتن و موسیقی نواختن و شاعر شدن و شعر خواندن و شاد بودن و از زندگی لذت بردن چیزی ست که در تنهایی و به ندرت در همراهی کسی از حنس تغکر خودش میسر است! بنابراین می تواند دویت داشته شود و دوست بدارد بی قید و شرط..بی آنکه فرزندی از خود برجای بگذارد.. 

که بداند توصیه اول و اخرم محرد ماندن است! حتی با بهترین مرد هم مزدوج نشود .. این تجربه زنی ست که مردش روزی برایش خدای روی زمین بود!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.