تو فقط باش تمام و کمال برای من

دیشب همسرجان ساعت ده شب رفت برای نی نی کتاب قصه بخره...

قبلا بهش گفته بودم دوست دارم برای نی نی قصه بخونم ....

چهارتا کتاب قصه خرید .... من به جای نی نی ذوق داشتم این کتابا رو هی ورق می زدم عکساشن رو نگاه می کردم، روی جلد رو با دقت می خوندم...

خودم تو بچگی کتاب قصه نداشتم! یه دونه داشتم اسمش آهوی سرگردان بود.. هنوزنگهش داشتم!

انقدر حس خاصی بهم داده بود که انگار یکی این کتابا رو برای من، برای کودک درونم خریده ...

موقع خواب یکی دوتا از لالایی های تو کتاب رو همسرجان برای نی نی خوند.. دستش رو گذاشت رو شکمم و براش خوند...


صبحی بهش پیام دادم و این حسا رو بهش گفتم. اونم جواب داد: برای هر دوتاتون می خرم خوشگلم. زیاد براتون کتاب قصه می خرم. دوست دارم همسر خوشگل من.

این پیامش برام حس داشتن یه پناه یه پشتیبان رو تداعی کرد و چشام اشکی شدن...


+ دوست نداشتم کتابا از این قصه های الکی پلکی باشه! دوست داشتم قصه های شانامه باشه،شعرهای شاهنامه که خوندش برای گروه سنی کودک مناسب و روانه... یا کتابایی مثل ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی...

راسی می شه اگه اینجور کتابا رو میشناسید برام اسمش رو بذارید؟ ممنونم..

تو که پدرش باشی ...

پیراهنم را بالا می دهد و سرش را می گذارد روی شکمم...

هی ! فکر نکنم بشه بشنوی صدای قلبش رو ...

بعد هی بوسه می زند.. بوسه می زند روی شکمم و نوازش می کند....

این کوچولو هم ورجه وورجه هاش بیشتر می شود ...

حس خوبی به من دست می دهد...

یک حس خوب بعد از این همه وقت!


به نظر می رسد باید دختر خوش شانسی باشد وقتی تو پدرش هستی!

من و بارداری


هنوز فرصت نکردم به دکتر مراجعه کنم جهت بررسی نتیجه آزمایش دیابتم اما یک سری از پرهیزهای غذایی رو با توجه به تجربه ای که از روش های درمانی بابا به دست آوردم،  انجام می دم . مثلا می دونم انگور قند بالایی داره و حالا تو میوه فروشی وقتی می بینم مشتری داره انگور عسکری می خره چهل چشمی نگاهش می کنم و آب دهنم رو قورت می دم! من عاشق انگور عسکری هستم ... هندوانه و خربزه هم جزو میوه های مورد علاقه من هستند! که همگی مملو از قند هستند و برام ممنوع اند... حالا می فهمم که پرهیز غذایی کار بسیار سختیه...

فکر کن من عاشق بستنی چطور باید تحمل کنم نخوردنش رو؟!

شیرینی و کیک هم دوست دارم.... کلا تو این مدت بارداری بیشتر از هر وقت دیگه عاشق و کشته مرده شیرینی بودم .. حالا نباید لب بزنم!

پلو فقط ده قاشق! نون فقط یک کف دست... فک کن! من چه طوری سیر بشم آخه؟!

تقریبا شش کیلو وزن اضافه کردم اما شکمم کمی فقط کمی بزرگ شده و هیچ کسی حتی نمی فهمه که من باردارم اگر درست بتونم راه برم که اصلا نمی فهن! به خاطر درهای زیر شکمی که دارم درست نمی تونم راه برم! امروز رفتم بهداشت که واکسن پایان سه ماه دومم رو بزنن، خانومه می گه زوده اومدی مگه ماه چندی؟! گفتم آخر ششم... باورش نمی شد!

داداش کوچیکه هم به مامی گفته نیوشا اصلا انگار نه انگار که بارداره! فقط کمی چاق شده همین!

همسرجان هم می گه شاید تو نیمه نصفه حامله ای ! :)


خلاصه معلوم نیست نی نی درست وزن می گیره یا نه!

همسرجان هم گویا نگرانه این موضوعه .. البته زیاد بروز نمی ده.. چند شب پیش می گفت شنیدم که حرص و جوش اثرات مخربی روی جنین داره! گفتم فقط در این حده که بعدا ناآرومه... گفت نه فقط این نیست خیلی بدتره... گفتم مثلا چی؟! چیزی نگفت... ولی کاملا مشخصه که نگران این حال و روز منه که اصلا شبیه آدم نیست اونم یه آدم باردار!


چند روز پیشا با خودم فکر می کردم که حتی یک روز از این شش ماه رو نشد که لذت ببرم با لذت و شادی به خودم و این کوچولو فکر کنم.... چقدر غمگین شدم!

مرا اینگونه آزمایش نکن

یک فکری مثل خوره مرا، روحم را، ذهنم را می خورد..

اینکه نکند فرزندم معیوب باشد... !!!!!!

عذاب می کشم هر لحظه از این فکر ....

هرچه دوری می کنم باز می آید سراغم....

حقوق نامساوی

یه خونه ای که بهش می گن مسکن مهر رو تو شهر همسرجان با مکافات های زیاد از نظر مالی ساختیم.. جزئیات داخلش تکمیل نیست، هیچی نداره و فکر کنم نزدیک پونزده میلیونی باید براش هزینه بشه.

پدرشوهر تصمیم داره این خونه رو با پول خودش تجهیز کنه و همسر جان هم تصمیم داره به پدرش این اجازه رو بده و این خونه در نهایت برسه به دست برادر شوهر 1 به عنوان مستأجر که پول رهنش می شه همون هزینه هایی که پدر شوهر می پردازن!

این برادر شوهر همونیه که سال 93 با دفاع های غیر منطقی و همزبونی با مادر شوهر افتادن به جون من و همسرجان و یه آشوب یکساله رو به پا کردن!!!!!!

بردار شوهر2  هم همچین خونه ای داره اما نمی دونم چرا رو اون دست نذاشتن و برا اون چنین تصمیمی نگرفتن!!

گیرم این موارد اصلا مهم نیستن اما بعد همه این ها اینکه من عروس بده باشم و ال و بل سخته تحملش؛ اینم مهم نیست؟!!!!!

اصلا اینا هیچ کدوم مهم نیست....


من دوست داشتم همسرجان از من نظر بپرسه.. آیا اگر من می خواستم چنین اقدامی انجام بدم، خونم رو بدم به خواهر یا برادرم اجاره، نظر همسرم رو می شد نپرسم؟!!!! نه خدا وکیلی چنین رفتاری انجام می دادم و طرفم رو فقط در جریان می ذاشتم نه اینکه نظر بپرسم و آدم حسابش کنمریال واقعا طرف من رو از صفحه روزگار محو نمی کرد؟!!!!!!!!!!!!!!!

من به شاغل یا خانه دار بودنم کاری ندارم، حرفم اینه که در هر صورت باید نظر من به عنوان شریک زندگی پرسیده بشه.. اگرچه نظرم اگر منفی باشه باز محلی از اعراب نداره و باید متحمل شنیدن الفاظ زیبا، توصیفاتی از جمله حسود بودن و شما زن ها همه مثل همید (البته در صورت نرمال بودن شرایط روحی و عصبی نشدن ایشون)  و شاهد عکس العمل های رفتاری خاص باشم! ...


خوب همه این ها باعث می شه من پیش خودم بگم امیدوارم طرف یه روز خوش تو اون خونه نبینه! بله، من آدم بدی هستم، خبیثم .... 

همه اینا باعث می شه ازشون متنفر باشم!

می دونی به چی فکر می کنم؟! به اینکه با فروش اون خونه الان می تونستم خونه بخرم نه اینکه بسازم چون پنجاه تومن کم دارم! می تونستم اصلا چنین خونه ای نداشته باشم اما سفر برم و بهتر از بپوشم و ..... 

من و همسرجان بالای بیست و پنج سال بودیم که ازدواج کردیم .. کار کردیم درس خوندیم به اینجا رسیدیم.. این آقایون بردار شوهرا هم می تونستن سن بیست سالگی ازدواج نکنن سختی بکش تلاش کنن تا اوضاعشون بهتر از این باشه.. یا این یکی که مثلا دیرم ازدواج کرده می تونست همت کنه پولاشو پس انداز کنه که الان.....

حرفم اینکه که من یا همسرم باید به پدر و مادر کمک کنیم از هر نظری ولی به خواهر برادر هم؟! پس خودمون چی؟! 

یکی دیگه هم هست که بعید می دونم در آینده اونم یه چیز مالی بشه که الان به شدت رو اعصابه! با 15 سال سنش همسرجان براش پیگیره که کلاس زبان بره و براش توضیح می ده کجا بره چی کار کنه ... همین امروز باهاش تماس گرفته جویا شده که آیا تشریف مبارک رو بردید دنبال کلاس زبان باشید یا نه؟!

به این هم باید فکر کرد که هزینه کلاس زبان به احتمال زیاد به طور داوطلبانه به عهده همسرجان است.

اینجانب اگر اعتراضی بنمایم خودخواه، حسود و مثل بقیه زن ها مورد خطاب واقع می شده و به حال و روز تاسف خورده می شود.


نه! تلاش برای کسب حقوق مساوی میان زن و مرد بی فایده ست.... فکر کن من زن این همه آزادی عمل داشته باشم. خیر سرم دست به جیبم هم هستم..

استقلال مالی هم داشته باشی حرکت های مشابه و مساوی با مردت را نمی توانی که بزنی! چرا؟! چون زنی دیگر... همین و تمام!

بیهوده ست این آمدن و رفتن


به خانوم دکتر گفتم حتی ذره ای هم ناراحتی در خودت راه مده که فرزند سومت دختر نیست! یک تکه نان خودت بخور صد تکه بده به دیگران و هزاران بار خدا را شکر کن که باز هم پسر داری...

می دانی دختر اگر بود چه سرنوشتی در انتظارش بود؟!

اینکه برود سرکار برگردد و نهار بپزد، میزبانی میهمان ها را هم با روی خوش و کمری خم از جهت احترام به جای آورد.. باردار هم باشد در عین حال... خانه را گردگیری و مرتب هم بکند ... حواسش و دردهای دل مادرش باشد.. به دردهای جسمی پدرش.... حواسش به حبوبات های در حال تمام شدن و گوشت تمام شده باشد... سفره نهار را جمع نکرده فکر کند به اینکه شام چه بپزد و فردا ناهار را چه کند.. ظرف ها را بشورد و ..... آخر شب تن خسته و خاطر رنجورش را بسپرد به تخت بعد هم با خودش بگوید: به نظرت گور جای بدتری ست؟! جهنم چه فرقی می تواند با اینجا داشته باشد؟!



+- یک ماهی ما را تعطیل کرده اند البته به قول مدیر امور اداری مان هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد! فلان معاون می خواسته یک ماهی برود سر پروژه های کار اش جای دیگری این تعطیلات را به راه انداخته از طرفی ساخت و سازهای درون سازمان هم دلیل خوبی برای تعطیلی بود وگرنه این چه تعطیلاتی ست که ما را روز در میان می طلبند؟! یا هر روز پیامک می آید از طرف مدیر کاردان!! که فلان کار را اینترنتی انجام بده و بهمان کار را ....

بگذریم از اینها... خواستم بگویم تعطیلات و بیکار ماندن در خانه اگر چه بیکار نیستم و مادام در حال انجام فعالیت های مربوط به منزل هستم و بین خانه پدری- مادری و خانه خودم در رفت و آمدم، برایم خوب نیست! این افکار مالیخولیایی می آید سراغم... به گذشته نگاه می کنم که مثل یک شورشی برای رسیدن به عقایدم جنگیده ام اما حالا چیزی در چنته ندارم برای انتقالش به نسل بعدی ام... جنگیده ام اما نرسیده ام، بدست نیاورده ام .....  بیشترین مثال هایم در این زمینه مربوط می شود به محیط خانه و روابط خانوادگی ..... در مدرسه و جامعه هم کم نبوده اما حاصلی جز دلی سرد و خاطری خسته برایم نداشته است.

این همه تلاش بیهوده

کارهای مربوط به سند خانه را هم انجام دادیم.. آخرین امضاها را زدم اگرچه بعدتر باز هر یک از واحدها سند جدا می خواهند و باید دوباره همین روند و این امضاها ادامه پیدا کند ...

همسرجان به برادر1 و مامی گفت که خانه را به نام من زده.. حین حرف هاشان سر رسیدم داشت می گفت قول داده بودم یک خانه و ماشین به نامش کنم که به قولم عمل کردم...

بعدتر به جمله اش فکر کردم.. به اینکه در واقع کسی چیزی از مال خودش را به نام من نکرده! مال خودم را به من برگردانده اند!

باور کن آدمی نیستم این چندرغاز را بکوبم به سر همسرم! نه هرگز... اما این باورهای نادرست دیگران آزار دهنده است... من بدون همسرجان هم با دو سوم حقوقم و یک وام مسکن می توانستم همین خانه را، آماده اش را تهیه کنم...

شاید همسرجان حواسش نبود به این چیزهایی که دور و بر افکار من هستند! اما من حوسم به تمام حق و حقوقم به عنوان یک زن در جامعه و خانه و خانواده هست!

میان این چهار نفر کس دیگری هم بود که خانه اش را به نام همسرش زد ... احتمالا شش دانگش را.. همسرش هم خانه دار بود! به این فکر نمی کنم چون خانه دار است نباید خانه ای به نامش باشد، نه اصلا! چون حق اش است... به این فکر می کنم که مردش چقدر بزرگ مرد است!

چند روز بعد گفتم: اون خونه ای که تو شهرتون دارید رو هر وقت سند زدی به نام خودت من با یه جعبه شیرینی می رم خونه بابات و می گم خونه رو زدم به نامش! خندید! شاید فهمید دردم چیست....

به نظرم اگر تمام مالش را می زن به نام من آن وقت می توانست در میان جمع راجع به این موضوع حرف بزند!

این را هم بگویم که من هیچ وقت به دنبال مال دنیا نبوده ام اما از آینده ام نگرانم! از اینکه روزی همسرجان نباشد و با این خانواده ای که شناخته ام مرا آس و پاس رها می کنند! دیده ام که می گویم!! با این فکر به این نتیجه رسیدم که حداقل دسترنج خودم را برای آینده خودم و فرزندم حفظ کنم.. اگرچه هر شب قدر از خدا خواستم همیشه همسرجان را برایم حفظ کند، سالم و سلامت....


و نکته قابل تأمل دیگر اینجاست که وقتی از فروش آن زمینی که در شهر خودش دارد برای تکمیل آن یکی خانه حرف می زنم برایم خط و نشان می کشد که بار اخرت باشه جلوی خانوادم می گی از کجا می یاری خونه رو تکمیل کنی بدی به مستأجر، بار آخرت باشه می گی اون زمین رو بفروش! برات خونه و ماشین خریدم به چیزای دیگه کار نداشته باش!!!!!!!!!!!!!! تو فقط حق داری بگی پول می خوای!!!!!!!!

می گم باشه، آرامشم رو حفظ می کنم! می گم پول بده میز ناهارخوری بخرم... می گه لازم نیست چرا میز قبلی رو فروختی (میز قبلی داشت فرو می باشید! رنگ صندلی ها ریخته بود.. صندلی هیا صفید زرد شده بودن ...) می گم پس با این حساب من حق هیچی رو ندارم، فقط حق دارم بگم پول بده که چیپس و پفک بخرم!!!!!!! خرفی نزد! حرفی نداشت که بزند!

همه این ها را گفتم که به اینجا برسم که پس از این همه تلاش و مبارزه سخت در زندگی ام به این نتیجه رسید ام که باز هم مردها هستند که تعیین کننده اند... مردها هستند که ... مردها هستند که .... و من خیلی خسته ام از این همه تلاش بیهوده!!


چند وقت پیش گفته بود زن ها در این جامعه توسری خور و بیچاره و طفلکی اند.. زیاد درد می کشند! (در یکی از پست هام به این حرف هاش اشاره کردم) حالا می دانم چرا، چه شده بود این حرف ها را می زد! موضوع دعوای برادر و زن بردارش او را به این افکار رسانده بود!!!!! نه فهم نوع رفتارش با من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!