تغییر شرایط

چند روزی بود هوا چنان بهاری بود که انگار به راستی بهار از راه رسیده ست . گاهی حتی گرما چنان شدت داشت که انگار بهار رو به پایان بود و این تابستان بود که خود نمایی می کرد.. تا یکی دو روز پیش به ناگهان هوا سرد شد.. دوباره زمستان برگشت!
 از این جا که منم کوه ها واضح دیده می شود، کوه ها که حالا پر از برفند!
درست وقتی که هیچ کس انتظارش را نداشت شرایط جوی تغییر کرد ....
درست مثل شرایط ما که از نظر ذهنی شاید کمی آمادگی اش را داشتیم اما از نظر روحی و روانی نه!


+- دیروز ظهر پس گری هایی که به ضجه بیشتر شبیه بودند، بعد از گلایه ها و التماس ها .... کتاب خدا را گشودم که راهی پیش پایم بگذارد....
سوره نور بود، درست یادم نیست چه آیاتی اما در جواب گلایه های من نوشته بود: "خدا هرآنچه را بخواهد انجام می دهد" ..... نوشته بود: "از گناهکارانید اگر .... "
فکر می کردم در آغوشم می کشد بعد از آن همه دلشکستگی .......

بعد از در غم فرو رفتنم، حالا شاید خیلی دیر باشد

مشاورم بعد از شنیدن حرف هام گفت: می فهمم سخته برات تحمل این واکنش اما خوب نمی تونم درکت کنم چون زن نیستم و باردار نشدم و ... حست رو به درستی نمی تونم درک کنم!

مشاورم نمی تونست بفهمه که چرا این نوع برخورد همسر جان برای من تبدیل شه به یه بحران!

شاید به مرد باید بعد از شنیدن خبر بارداری همسرش اون رو بزنه و زیر باد کتک و لگد بکشتش تا بقیه بحران رو درک کنن!

مگه صدای بلند و خشمگین یه مرد کم از کتک داره؟! مگه بی تفاوتی و سکوت و اخم کم از مشت و لگده به روح آدم؟!


به توصیه مشاورم ده دقیقه راجع به این موضوع با همسرجان صحبت کردم.. توضیح دادم که رفتارش مناسب نبوده حداقل از یک آدم سی و دو ساله انتظار می ره احساسات و ناراحتی و خشمش رو از آدم هایی که خارج از این موضوع هستن پنهان کنه. مثلا مامی چه دخلی به این ماجرا داره که تو با اخم و سکوت مهونش می شی؟! یا شوهرخواهر 2 چه ربطی به بچه دار شدن ما داره که تبریک می گه و هیچ جوابی از تو نمی شنوه هیچ، اخم هات رو هم باید تحویل بگیره؟!

توضیح دادم من نگرانم بعد از نه ماه باز دوباره این کابوس رو با عکس العمل هات برام تکرار کنی. من نمی تونم تنهایی مسئولیت یه نفر دیگه رو به دوش بگیرم! کسی که شاید اصلا سالم به دنیا نیاد.. شاید مریض باشه.. درمان بخواد.. من حمایت کامل می خوام.....

فقط در جوابم گفت: من اولش اونجوری رفتار کردم... من حمایتت می کنم. ازت مراقبت می کنم ....

بعد هم که زدیم از خونه بیرون.. توی راه می گفت: ته ته این زندگی هیچی نیست. همه راه رو می ری و به آرزوهات هم میرسی اما تهش هیچی نیست! به خاطر این می گم یه بچه بیاریم و اضافه کنیم به این دنیایی که تهش هیچی نیست و همش زجر و عذابه! ...


می دونی! جهان بینی هر دوی ما خیلی غمگینه.. من اینجای حرف های همسرجان رو درک می کردم اما این حرفها مال وقتی بود که در حال تصمیم گرفتن برای بچه دار شدن بودیم .. نه الان که این اتفاق افتاده.. اگر اون موقع جدی تر با موضوع برخورد داشتیم شاید الان تو این موقعیت نبودیم و هیچ وقت دیگه هم نمی خواستیم که باشیم!

آخر حرفهاش گفت: نه پدر و مادر آدم، پدر و مادرش می شن! نه زن آدم زنش می شه! نه خدای آدم خداش!!!!!!!!

من معنی این جمله آخرش رو نفهمیدم اصلا!!


یه کم آروم ترم اما با واقعیت هایی که پیش اومده نمی تونم به راحتی کنار بیام! با این که رفتار همسرجان باعث سرافکندگی من در خانوادم شد.. که خواهر کوچیکه نوع رفتار همسرجان رو بچه بازی و مسخره می دونه و می پرسه می خوای بچه رو نگهش داری؟! یا خانوم دکتر هشدار می ده اگر رفتارش اینه از شر اونی که تو شکمته خلاص شو حتی نمی خواد همسرت رو در جریانش قرار بدی.... یا مامی که به خانوم دکتر گلایه کرده و گفته: دیدی! دختر دسته گلم رو دادم بهش حالا بعد چهارسال زندگی مشترک پدر شده طلبکاره انگار ازما با اون همه اخم و سکوت .....!


می دونی! وقتی یه چیزی خراب می شه درست کردنش امکان پذیر نیست.. حالا همسر جان هر چقدر ماهی سالمون بخره و تاکید کنه این نوع ماهی برای دوران بارداری خیلی مفیده .... حالا هر چقدر بگه مواظب خودت باش سرما نخوری ......

من می فهمم ته ته دلش این حرفا نیست وقتی راجع به دارو هایی که دکتر داده برا بار دوم نه سوم می پرسه اما هیچی تو ذهنش از دفعه قبل نمونده و معلومه که الکی می پرسه و براش مهم نیست وگرنه یه سوال رو که دوبار جوابش رو شنیده باز مطرح نمی کنه!


می دونی! همسرجان فکر می کنه در روابط ما در زندگی مشترکمون مشکلی نیست ولی من فکر می کنم هست و مهمترینش اینه که می ترسم گاهی موضوعاتی که چالش برانگیزن رو با ایشون مطرح کنم چون نگرانم نتیجش بشه داد و بیداد ...


چهارشنبه یه جلسه دو نفره مشاوره داریم.. نمی دونم تو اون جلسه چی قراره بگذره! از همین الان استرسش رو دارم...

آبستن دردم

باید بنویسم از شکی که یک آن آمد به سراغم....

بعد تبدیل شد به اطمینان... و کمی بعد تر وقتی به صد در صد یقین رسیدم ترسی بی مانند تمام وجودم را فرا گرفت!

انگار زیر پاهام خالی شد.. انگار با آینده ای ناشناخته به آنی مواجه شده باشم!

نه اینکه انتظارش را نداشته بودم، نه اینکه منتظرش نبودم، نه اینکه برنامه ای، تصمیمی تصمیم مشترکی برایش نگرفته بودم... با این همه ترسیدم..

و کمی بعد تر حس کردم چقدر تنهایم! در میان این همه آدمی انگار یتمی بودم آواره! و هیچ کس نمی داند این حس آوارگی که می گویم چیست! این حس یتیمی!!

اوه خدای من! این بغض را بگو وا ماند از ترکیدن....

حالا به این جای حرفهام که می رسم پر می شوم از سکوت.. از در خود فرو رفتگی.....

می دانی! این حقش نبود که اینگونه، انقدر بد، با این حس ها، تنهای تنها به استقبالش بروم!

فکر می کردم این روزکه برسد دنیاییم رنگی رنگی می شود.. پر از بادبادک های رنگی.. پر از بوی گل نرگس و زنبق! من چه می دانستم با مخروبه ای روبرو می شوم که آسمانش تیره و خاکستری و عبوس است!؟ من از کجا می دانستم به جای عطر خوش گل ها بوی تعفن حس های بد همه جا می پبچد؟! من از کجا می دانستم انقدر تنها می مانم برای هضم این ترس و ناباوری؟!

نه، تو انتظار نداشته باش که از روی جمله های ابراز تفرتت توانسته باشم عکس العمل هایت را حدس بزنم!

مگر این تصمیم را با هم نگرفتیم، مگر تو هم مشارکت نداشتی برای رخ دادنش! حالا این رسم مردانگی توست که مرا با این شرایط روحی در مواجهه با این ترس تنها بگذاری؟!

این چند روز با خودم کم حرف نزدم، کم اشک نریختم.. می دانی یکی از حرف هام چه بود؟! اینکه خداوند من! من باز هم تو را سپاس می گویم به خاطر اینکه در هر مرحله ای از زندگی ام مرا با ادم ها و اتفاق هایی رو به رو کردی که در نهایت بشوم طلبکار تو!! من از خدا طلبکارم به اندازه همه عمرم... به اندازه همه اشکهام!

راستش من هم مشتاق رخ دادنش نبودم! ته دلم به چیزیر این زندگی  که باید مطمئن نبود برای همین هم مشتاق رخ دادنش نبودم!!!!

اما وقتی به این نتیجه مشترک رسیدیم که بالاخره که باید.... و تمایل دو طرفه محرز شد، اقدام کردیم... خیلی هم بی گدارا به آب نزدیم که حالا این بشود نوع عکس العملت به ماجرا!

حالا حسی که شاید باید قشنگترین حس دنیا می بود، شده است شبیه یک بی حسی! بی تفاوتی و شاید بدتراز این ...  انزجار ازآن چه اتفاق افتاده.....

می دانی! همه این ها را تجربه کردم، این بی پناهی، این زیر پا خالی بودن، این یتیمی، این آوارگی.... همه این ها به خاطر عکس العمل های تو بود که در دایره درک من در این شرایطی که هستم  نگنجید! چقدر حرف هات برایم مضحک بود وقتی گفتی: من تو خودمم ... من پنج ساله می گم از بچه بیزام!

یادت رفته بود همین چند وقت پیش با هم این تصمیم مشترک را گرفتیم! به اشتباه ابراز تمایل مرا با اصرار کردن اشتباه گرفتی! من اصراری به این موضوع نداشتم. اما اگر موقع تصمیم گرفتن مردو مردانه حرف آخرت را می زدی تصمیم دیگری می گرفتیم! من هیچ وقت داشتن فرزند را در زندگی یک هدف یا برنامه یا هر چیزی دیگری قرار نداده بودم... هر چه می گفتی تا آخرش کنارت بودم مثل یک کوه.... نه مثل تو زیر تصمیمم را خالی کنم!

نمی دانی چقدر سخت بود برایم وقتی گفتم من اصرار نداشتم و تو با لحنی کنایه آمیز تکرار کردی اصرار نداشتی؟!! تا برایت توضیح دادم و جا انداختم که ابراز تمایل و طرح موضوع با اصرار فرق دارد! تو خودت هم این تصمیم مشترک را قبول کرده بودی وگرنه هزار راه داشتی پیش پایت که این اتفاق نیافتد! من هیچ مخالفتی با تو نمی کردم! تازه مگر می توانم مخالفت کنم وقتی همه این روزهای زندگی مشترک تصمیمات مشترک یک طرفه داشته ایم! تصمیماتی که در طرح موضوع مشترک است و تصمیم حرف توست.. البته موافقت من از سر اجبار یا اکراه نبوده به تو و تصمیماتت اعتماد داشته ام.

می دانی! حالا خسته ام.. خیلی خسته ام.... از اینکه باید در هر شرایطی تو را درک کنم! حتی در شرایطی که خودم نیاز به درک شدن دارم! به نظرت مسخره نیست؟!

می دانی! کجای ماجرا جالب است؟! اینکه من رد تمام اتفاقات مهم زندگی ام که می توانسته نقطه عطفی باشد از طرف تو شکسته ام! ماجرای رهن خانه را یادت هست؟! صبح روز عروسی را یادت هست؟! حالا هم این ماجرا .....

جالب تر می دانی کجاست؟! وقتی که به تو می گویم همه از بیرون زندگی مرا گل و بلبل تصور می کنند و هیچ کس نمی داند چه زجرهایی کشیده ام می گویی کدام زجر؟! کی؟! می چیکار کردم مگه؟!


- حالا مانده ام بین نگه داشتن و نداشتنش! با خودم فکر می کنم این زندگی دو نفره را می توان با این شرایط .. با این سختی ها.. زجرها تحمل کنم اما آن یکی شاید آمدنش تحمل همه چیز را برایم سخت کند!

- این نه ماه درد و مراقبت و سختی با من! درد زایمان با من! بعد وقتی جنسیتش آنی نشد که تو می خواهی نگاه ها به سمت من! اگر سالم نبود نگاه ها به سمت من! کسی هم نیست بگوید بابام جان یکی بوده دردی، غصه ای، غمی با رفتارش با حرفهاش با اعمالش  به جان این اینداخته که حالا فرزندش سالم نیست! همه این ها به کنار این نحوه عکس العملت را کجای دلم بگذارم؟! به کجای این دنیا ببرم برای قضاوت که این دنیا همه ناعدالتی است؟! در آخر هم فامیلی تو می شود نشانی ثمره درد من!


+- سایه گفت: همیشه فکر می کردم خدا به تو یه فرزند با درک و شعور می ده چون معتقدم با هر دست بدی با همون دست بگیری....

برام تو تلگرام تکست کرده بود... خوندم بغضم ترکید.. مجال گریه کردن نداشتم باید خودم رو به سرویس اداره می رسوندم و چشمهای گریانم نباید نمایان می شد! توی دلم به سایه گفتم: خدا به انسان های با درک و شعور، درد هدیه می ده.... (اگر من انسان با درک و شعوری باشم)!


- هیچ کس جز سایه از این خبر خوشحال نشد.. هیچ کس جز سایه اشتیاقی نشون نداد.... هیچ کس هیچ کس! اینجا بود که حس یتیمی آواره اومد به سراغم و درک کردم چنین حسی رو.....

خانوم دکتر گفت: شاید چون خودت و همسرجان ناراحتید و خوشحالیتون کاملا تصنعیه و این به مخاطب القا می شه!


- عکس العمل همسرجان به تفصیل: وقتی نتیجه بی بی چک رو براش می گم: نه بابا این نتیجه ها معتبر نیست! ......کمی بعدتر به شوخی: تو که التوکی (یه اصطلاحه در گویش ما که می شه ابا دردا مثلا) بعید می دونم حامله بشی!

دو روز بعد وقتی دارم می رم آزمایش بارداری بدم: مگه ناشتایی که می ری آزمایش خون؟! من می گم: تست بارداری ناشتا بودن نمی خواد اما با این حال ناشتام! می گه: مگه می ری تست بارداری بدی؟! هنوز باورش نشده.. اما من مطمئنم!

فردا شب وقتی جواب مثبت دستمه: می شینم تو ماشین می گم مثبته و تقریبا سه هفته است! و همسرجان: سکوتی تلخ توأم با ناراحتی .......

همچنان سکوت.. بی نگاهی که به سمت من باشه! بی دستی که شونه من رو لمس کنه و بزنه پشتم بگه نترس باهاتم!  ساعت ها سکوت.....

تا اینکه من می گم: نمی خوای چیزی بگی؟! این چه رفتاریه!؟ آخر این کلنجار رفتن های منم میشه صدای بلند در پاسخم!  و اینکه من که با تو کاری ندارم! نمی فهه که همین کاری نداشتن خودش بزرگترین عذابه!!!!!!!!!

و در نهایت توجیهی که می شنوم: من تو خودمم، ناراحتم.... پنج ساله می گم از بچه بیزارم.. می بینی تو خودمم من رو درک کن پاچه ام رو نگیر!!

و من رد جواب می گم: همیشه این منم که باید درک کنم! همش من من من بابا جان زندگی مشترک من نداره ما داره.. یه بار تو درک کن.. من فقط دلگرمی می خواستم! یک دست که بزنه پشتم بگه منم ترسیدم ها ولی هستم کنارت .. با همیم!!


- حالا هر چقدر هم که در آغوشم بکشی... هر چقدر هم بگویی این را برایت می خرم... آن را بخور فایده ندارد! دلم خالی شده انگار از بودنت، از اعتماد به بودنت! حالا توجه هات تصنعی اند و نمی توانند حس چندش آوری که به این که در شکمم است را از بین ببرد!


- نمی خواهمش! این را می گویم.. همین که در شکمم است... لابد اگر بماند بعد 9 ماه با ناسالم به دنیا آمدنش خداوند چوبش را که همیشه برای من دم دستش است به سرم می کوبد! خدایا خواهشا نه! از این یک مورد فاکتور بگیر بگذار جای خطاهای مابقی آدم ها که زیرزیرکی ردشان می کنی بی حساب و کتاب!


یک کاسه آسمان

دیشب یک چشمم به تی وی بود آن یکی به پاهای بابا... پاهای بابا که همیشه ورم دارد و حالتی کبود....کبودی اش مرا می ترساند که نکند از دستشان بدهد.

موقع خواب پاهای بابا را با روغن سیاه دانه چرب کردم و نایلون گرفتم دورش. رفتم دست هام را بشورم که می شنیدم، می گفت: الهی خدا هرچی می خوای تو دنیا و آخرت بهت بده بابا... گفتم سلامت باشید، کاری نکردم که.....

حالا این ها را با بغض می نویسم. طفلی بابا ها، مامان ها... طفلی آدم های پیر...آدم های پیر تنها.... طفلی خودم در پیری!!!

بابا ماه هاست که رنگ آسمان ندیده ست، فکرش را بکن!! تو بگو چطور یه کاسه آسمان میهمانش کنم؟!

ما زن ها ...

نوشته های تهمینه را می خوانم. دردهای مشترکی را که با عنوان "زنان علیه زنان" می نویسد.

انگار خود من می نویسمشان نه ایکه قلمم اندازه او رسا باشد، نه! اما ... نوشته هاش، حرفاش انگار از درون من بیرون می ریزد....

به هرکجای این جامعه نگاه می کنم یه رفتاری، تفکری، رسمی، آیینی ، چیزی هست که مثل پتک می خورد توی سر جنسیتم! نه فقط توی رش که توی همه وجودش! همین است که هراس دارم از داشتن فرزندی که در این جامعه رشد و نمو پیدا کند!

چگونه تربیتش کنم اگر پسر باشد و این جامعه تحفه بودن و برتر بودن و اول بودنش را همیشه در هر شرایطی به یادش بیاورد! چگونه تربیتش کنم اگر دختر باشد و این جامعه به سنت و هزار کوفت دیگر بزند توی سر جنسیتش و دوم بودنش و در هیچ شرایطی حقی نداشتنش رای هی به رخش بکشد؟!

یک نمونه به ظاهر ساده و خنده دارش همین شستن ظرف ها و جمع کردن سفره است! دختر که باشی منزل مادری/پدری ات این کارها وظیفه توست، منزل مادر/ پدر شوهرت هم... اما اگر پسر باشی نه منزل مادر/پدرت ساعت ها پای گاز و سینک ظرفشویی می ایستی نه منزل مادر/پدر خانومت!

روز خواستگاری خوب به خاطر دارم که همسرجان می گفت من از این اخلاق ها ندارم بنشینم کنار به تفریح و استراحت همسرم یا مادر غذا بپزد و سفره بیاندازد و جمع کند و .. من هم کنارش هستم کمک می کنم! بی انصاف نیستم، همسرجان در این موارد هیچ کوتاهی نکرده و طور مساوی در امور منزل ا من همکاری می کند همانطور که من در امور خارج از منزل.... اما منزل مادری/پدری اش نه! البته که نه... چرا؟! چون اگر کنار من بایستد به ظرف شستن باید یکی برود اخم و تخم های مادرش را جمع کند.. کنایه هایش را و در انتها طوفان بزرگی که در راه است!!

ما زن ها .... ما زن ها.... ظالم ترینیم به خود.



+ مامی که دیشب راهی شد بیاید سمت حرمت، می دانی چه گفتم؟! گفتم این فرشته تنهای دلشکسته را دریاب........ فرشته دلشکسته ای که به هیچ یک از آرزوهایش نرسیده و به ندرت طعم خوشیختی و شادی را چیشده


+ امروز باد وحشیانه می وزید، به کوه ها که نگاه کردم با آسمان یکی شده بودند و من از این حالت کوه ها بدم می آید..... کوه باید کوه باشد از زمین و آسمان جدا!


شک و یقین-جبر

تصمیمی که قرار بود عملی کردنش را  بگذارم برایم بعد از پایان نامه، نمی دانم چرا حالا؟! اما تصمیم گرفتم و در حال حاضر مقدمات عملی شدنش را پیگیری می کنم....

نگرانم...

دلهره دارم...

می ترسم پشیمان بشوم....

+ می دانی تصمیمم چیست؟! می خواهم گام بردارم به سمت مسیری نو... مادر شدن! اگر خدا بخواهد....


- خانوم دکتر دوباره سونوگرافی انجام داد و برای بار دوم مشخص شد که فرزندش پسره .... و او بود و اشک! حتی به من گفت این باشه برای تو اصلا دوسش ندارم، نمی خوامش...

نمی دونی با چه بغض و گریه ای گفت من از حضرت علی خواسته بودم.....!

من حرفی نداشتم براش که آرومش کنم! من فقط سکوت بودم و نگاه در مقابل اشک های او و درک خواسته اش .....

من حرفی نداشتم وقتی گفت: من آدمم... دل دارم... فقط دلم خواست همین!

سعی کردم به او بفهمانم که همه چیز بر پایه جبر است... اینکه فرزندی داشته باشی یا نه! سالم باشد یا نه! دختر باشد یا پسر و خیلی چیزهای دیگر....

من و ابر و باران

به این جای روز که می رسم دیگر کوه ها کاملا در ابر فرو رفته اند و ابرها آسمان همه شهرم را پوشانده اند. 

امروزم به شنیدن مداوم صدای باران گذشت... به حس خوبی که این صدا و آسمان بی خورشید در ابر فرو رفته به من می دهد.

باران هیجانی ام می کند، مخصوصا زمانی که با شدت می بارد کودک درونم را به سختی باید افسار بزنم که او افسار مرا در دست نگیرد و به بیرون نشکاندم!

حال خوب امروزم  را مدیون این هوای ابری پوشیده در ابرم... مدیون این لطف سرشار از مهر خداوندم.

به اینجای روز که می رسم می بینم 5 تا پیام به همسر جان داده ام که همشان بوی خوبی دارند، طعم خوشی دارند.....چند روزی است که مادام دلم می خواهد بچپم توی بغل همسرجان و بخوابم تا ابد!



+ دیشب همراه همسرجان رفتیم خونه مامی. موقع خداحافظی بابا گفت: مرسی که ما رو از تنهایی خلاص کردید. دلم گرفت. با خودم فکر کردم کاش می شد هر شب کنارشان باشم و چند ساعتی از تنهایی برهانمشان. حالا با خودم فکر می کنم فردایی که خودم پیر شدم و خانه نشین از تنهایی گریزانم؟! وقتی که در این سن از جمع و جمعیت گریزانم؟!


-+ چند روز پیش همسرجان می گفت اگر نشد از اینجا برویم قطعا از شرکت استعفا می دهم و ماست بندی می زنم. وقتی در درس خواندن و حرفه و تخصص صنعتی داشتن پیشرفتی نیست حتما ماست بندی آینده خوبی خواهد داشت. حداقلش این است که از استرس و نگرانی و فشار و تنش عصبی به دورم!!

البته همسرجان ماست های خوشمزه ای درست می کند... ماست هایی که جان است و انگار روح دارند.....


- می ترسم از اینکه قرار باشد یک روزیی فرزندم  را در این جامعه در این مملکت پرورش بدهم.. می ترسم نمی دانی تا چه حد از این موضوع هراس دارم!

می ترسم بعدها برگردد بگوید هی مامان! تو که می دانستی اینجا چه جهنم دره ای است چرا این اندازه خودخواهانه مرا به اینجا کشاندی.....