یک کاسه آسمان

دیشب یک چشمم به تی وی بود آن یکی به پاهای بابا... پاهای بابا که همیشه ورم دارد و حالتی کبود....کبودی اش مرا می ترساند که نکند از دستشان بدهد.

موقع خواب پاهای بابا را با روغن سیاه دانه چرب کردم و نایلون گرفتم دورش. رفتم دست هام را بشورم که می شنیدم، می گفت: الهی خدا هرچی می خوای تو دنیا و آخرت بهت بده بابا... گفتم سلامت باشید، کاری نکردم که.....

حالا این ها را با بغض می نویسم. طفلی بابا ها، مامان ها... طفلی آدم های پیر...آدم های پیر تنها.... طفلی خودم در پیری!!!

بابا ماه هاست که رنگ آسمان ندیده ست، فکرش را بکن!! تو بگو چطور یه کاسه آسمان میهمانش کنم؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.