واسه یه مشت دونه برنده آدما شی

آخر وقت کاری ختم به خیر نشد. اصلا روزی که به گندترین حالت ممکن آغاز شود به گندترین حالت ممکن هم تمام می شود!

اشکم در آمد....

این بار دوم  است که به دلیل سختی های کار همین جا سر کار اشک ریخته ام!

موضوع چه بود؟ حرفی را منشی رئیس درست و کامل به من منتقل نکرده بود.. من هم به طبع کار را تا همان اندازه که به من منتقل شده بود اجام دادم..

بعد هم مواخذه شدم...

برگشتم اتاقم گریه کردم!

منشی رئیس قبول نکرد حرف رئیس را نیمه به من منتقل کرده! گفت بابت سرشلوغیش حرف مرا درست نشنیده!!!!!


بگذریم از همه چیز .. من خسته ام!

بریا اولین بار در تمام سی سال زندگی ام خواستم کاش آنقدر در رفاه بودم که هرگز تن به این همه حقارت و سختی و فشار و استرس نمی دادم!

همیشه از این سختی ها در زندگی ام خشنود بودم... باعث سر بلندی و افتخارم بوده.. پل پیروزی ام!

اما کدام پیروزی؟! پیروزی در قبال چه!؟

درست ترش این است که بگویم باخته ام ....

مدت هاست به این فکر می کنم فرزندم را طوری تربیت کنم که در آینده آقای خودش باشد.. مثلا کارگاهی .. مغازه ای .. شرکتی جیزی داشته باشد به واسظه مهارتش که زیر بلیط هیچ کسی نرود! بله قربان گوی کسی نباشد!

به علاوه نظرم عوض شده از اینکه فرزندم باید با سختی آشنا شود... اینجا کنار سختی به تو درد تزریق می کنند... می خواهم در رفاه مطلق باشد!!!

طعم شیرین حس های خوب

یادم رفت بنویسم.. باید زودتر از این ها می نوشتن...

از اینکه همسرجان بعد از آن چند روزی که در بهت و حیرت بود در باب پدر شدنش خیلی زود خودش را با شرایط جدید وفق داد یا به ظاهر تلاش کرد که اینگونه نشان دهد...

هر روز تاکید دارد که با نی نی حرف بزن... مهربان حرف بزن ....

شب ها می پرسد: حال نی نی چطوره؟ یا اینکه: از نی نی چه خبر؟!

دیشب هم می گفت برای آرتا کسر شأن است ماشین باباش پراید باشد باید یک فکری برای خرید بلریانت بکنم (نمی دانم اسمش همین است یا نه) 

صبح ها فقط میلم به نان سنگک یا بربری یا نان روغنی با طعم خاص می کشد.. هر روز برایم یک نان سنگک تازه می خرد ....

برایم مثل قبل نهار و شام می پزد و هر بار می گوید خودت بگو چی دوست داری...

تاکید دارد لباس های کوچولو باید مارک باشند و ...


خوب همه این ها خیلی خوب است.. خیلی شیرین است....

من مدتی بود از همسر جان گله مند بودم بابت برخی اتفاقات که قبلا نوشته بودم امای ادم رفته بود به این موارد دقت بیشتری کنم..

یادم رفته بودم طعم شیرین این ها را خوب مزه مزه کنم....


+ دیشب می گفت: خیلی دوست دارم برا همین نی نی رو هم دوست دارم اگه دوست نداشتم به نی نی هم حسی نداشتم!



واسه یه مشت دونه برده آدما شی

شغل من یکی از 10 شغل پر استرس شناخته شده  است.

از شغلم بیزارم!

این اواخر هر روز صبح با حالت تهوع صبگاهی از شدت نفرت به شغل انگشت ورود به سازمان را می زنم!

خسته ام..

اعصاب و روان آسفالت جاده است!

دلم می سوزد به حال این کوچولو که باید به خاطر چنرغاز! واقعا چنرغاز که زندگی ام گیرش است، سلامت جسم و روح ور اونش را به خطر بیاندازم با ادامه دادن به این کار لعنتی!


فرهنگ نادرست!

هر روز صبح قبل از خوردن چاشت باید به یک جمعیتی تعارف کنی که آقا بفرمایید صبحانه، خانم بفرمایید صبحانه!!

تعارفات الکی مسخره و حوصله سر بر ... تعارفات از سر عادت و عرف عامیانه.. دلم نمی خواهد اسمش را بگذارم فرهنگ! که این عین بی فرهنگی است از نظر من!

مدتی است این عادت بد و نادرست را کنار گذاشته ام... تعارف نمی زنم....

اما انگار یک چیزی در من نهادینه شده باشد، هی از درون نهیب می زند که نکند رفتار زشتی باشد.. نکند بگویند چه بی ادب! که می گویند... می دانی چرا؟! چون اصولا مردم ما به همه چیز آدم های دور و برشان کار دارند!!!

داداش کوچیکه می گفت با چند تا میهمان فرانسوی باید می رفته سر پروژه ای و این پروژه ده روز طول کشیده... می گفت هر وقت زمان خوردن و آشامیدن می شد دست از کار می کشیدند و حین استراحت کیکی چیزی می خوردند اما اصلا به من تعارف نمی کردند با اینکه گاهی من چیزی نمی بردم برای خوردن... خیلی راحت و عادی....


می دانی! دلم می خواهد فرزندم را دور از همه این عادت ها، این فرهنگ های روی اعصاب به درد نخور تربیت کنم...

درو از این جمله کلیشه ای که دیگران چه می گویند!!!

این ماراتن سخت جانفرسا

گرسنگی وحشتناک همیشگی.. یک گرسنگی سیری ناپذیر...

حالت تهوع مادام و بی میلی شدید به غذا ....

فکر می کنم درد زایمان قابل تحمل تر باشد در مقابل این همه رنج مادام....



+- فکرش را هم نمی توانی بکنی؛ اینکه 31 فروردین با پالتوی که زمستان می پوشیدی از خانه بزنی بیرون!

نه ماه نگرانی و بیتابی

می دانی چقدرسخت است که نه ماه تمام روز و شب، ثانیه به ثانیه نگرانی ات این باشد که مبادا فرزند سلامت به دنیا نیاید!

نه هیچ کس نمی داند! درک نمی کند که یک مادر باردار هیچ کجای این ماجرا نیست! در حکم تونلی است برای به دنیای این ور منتقل کردن فرزندش...

اینکه باردار بشوی یا نه، اینکه فرزندت دختر باشد یا پسر، اینکه سیاه باشد یا سفید، اینکه زیبا باشد یا زشت که هیچ کدام اینها مهم نیست حتی ذره ای... مهمترین قسمت ماجرا سلامتش است.. اینکه سالم باشد یا ناقص.... هیچکدام این غیر مهم ها و این مهم آخری به دست مادر یا پدر نیست... همه جای این ماجرا خواست خداست.. رد پایی از خدا ...

خدایا! خیلی سخت است.. می دانی!


مادام نگرانم نکند با نقص عضوش بخواهد مرا بیازماید که من طاقتش را ندارم! تو بگو چه کسی دارد؟!

مادام نگرانم که به کیفر گناه من فرزندم  مشکلی داشته باشد!

هی نگرانم و هی یکی از درونم می گوید خدای عادل برحق کیفر گناهانان تو را با کس دیگری تقاص نمی گیرد! سر کیفر گناهان تو با فرزند تو معامله نمی کند!

اما ......

آن یکی درونم درست می گوید؟! یا این ذهن نگران من؟!


این نگرانی یک درد بزرگ است که هیچ کس مگر مادرها نمی دانندش!


انتخاب نام

از مخاطبان عزیزم خواهش می کنم من رو در انتخاب نام فرزندم یاری کنند...

برام مهم نیست با چه حرفی شروع بشه

برام مهم نیست هم وزن نام خودم یا همسرم باشه

برام مهم اینه که نامی مناسب و در خور باشه... معنای خوبی داشته باشه و

البته اینکه خاص باشه :)

حالا غیر خاص هم باشه اما مشخصات بالا رو داشته باشه قابل قبوله :)


سپاسگزارم از همکاری شما دوستان عزیز