زندگی خسته کننده ترسناک

مامی دیشب می گفت: الهی قربون دخترت بشم من که چه دختر صبوریه....

چشام اشکی شد .. برای دخترک که تمام این هفت ماه را پا به پای من حرص خورد، روحش درد کشید ....

اشکهام رو قورت دادم و گفتم حالا واس چی می گی صبور؟! از کجا می دونی صبوره؟! ..

نگاهش که کردم دیدم چشمهاش قرمز است و اشکی ...

بعد گفت: نیوشا! تو چشات زاییده... از شنیدن این کلمه، کلمه زاییدن!  خشکم زد .. یک لحظه وا رفتم! نمی دونستم کجام و ... همه اینها در یک لحظه اتفاق افتاد!

گفت حالا ببین کی گفتم زود زایمان می کنی .. با این همه حرص و جوش و دوندگی نمی زاری اون بچه نه ماه کامل رشد کنه ...

بابا با همان حال زارش گفت: بابا جان اگه درد داشتی نمی خواد اصرار کنی به طبیعی برو عمل کن (منظورش این بود که سزارین کنم) .. اگه درد داشتی ها ...

در جوابش می خندم و می گم فرق نداره بابا هر دوش درد داره اما می گذره.. نگران من نباش. می گه تو نگران من نباش....

می پرم تو حیاط و می زنم زیر گریه!



- از زایمان می ترسم! هر نوعش که باشد فرق ندارد! می ترسم....

- کودکی در درون دارم که بودنش را از روی حرکاتش می فهمم .. اگر یک روز حرکتی نداشته باشد یادم نمی ماند که باردارم!

نظرات 3 + ارسال نظر
پری شنبه 10 مهر 1395 ساعت 11:46 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیزم ... به خیر میگذره همه چیز .. باور کن ... به خاطر وجود قشنگ دخترت ... خدا یه دنیا برکت و سلامت به همه خانواده عطا میکنه ... ایمان دارم ... و تو ... که اینهمه به پدر و مادرت عشق میورزی ... مادر فوق العاده میشی ...

ممنونم از این همه امیدواری و حس خوبی که به من دادی..
در غم فرو رفتم ...

سوفی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 20:53

نیوشاجان عزیز سلام. اول از همه دفاع مبارکت باشد. انشالله استفاده ی خوبی ازش بکنی و به خودت افتخار کنی که با همه ی مشکلات تونستی درس رو به جایی برسونی. خوشحالم که همسر در کنارت بوده و حامی ات.
اما عزیزم من با پست قبلی ات موافق نیستم. دیابت چیز وحشتناکی هست اما به معنی پایان زندگی نیست. همسر من هم سالهاست که دیابت داره و مادرش رو سالها پیش بابت دیابت زود از دست داد، اما همه ی این ها باعث نمیشه که من به زندگی ناامید باشم و بذارم اون هم از مبارزه دست بکشه. زندگی در هر صورت یک مبارزه هست، برای هر کسی به نوعی. از خدا میخوام بهتون صبر بده و البته انرژی مضاعف و توانایی که در کنار بابا از زندگی هم لذت ببرید. باور کن گاهی روحیه دادن و روحیه داشتن در مقابل یک بیمار بهتر از هر کمک دیگه ایی مؤثر هست. امیدوارم قضاوت بیجا درباره ی شرایط شما نکرده باشم چون همونطور که توی کامنت أولم قبلا هم نوشته بودم بیشتر وقت ها واسه این کامنت نمی گذارم که می ترسم قضاوت نابجا باشد. اما اما همیشه دلم به درد میاد از خوندن نوشته هات و دلم میخواد بگم دوست من باور کن دنیا به آخر نرسیده. میدونم خیلی خیلی سخته و آدم دلش یک ثانیه هم طاقت درد عزیزانش رو نداره اما توی یک سنی آدم باید کمی وسیع تر نگاه کنه و همه ی ذومش رو روی یک مورد نکنه. مثلا جای شادی داره که با همه ی وقت نداشتنت و خسته بودنت هنوز همسر برایت وقت می گذارد و این یعنی به فکرت هست و دوستت دارد. حتی خواهرها.
باز هم برات صبر و شادی میخوام.
بغل گرم و بوس. مواظب خودت باش.

سلام سوفی جان..
همسر شما جوان هستند و نیرو و طراوت جوانی رو دارند...
این بیماری به مرور زمان بعد بیست یا سی سال بدن رو از داخل درگیر می کنه ولی ظاهر آدم سالمه!
به هرحال توصیه من به شما و همسرتون اینکه هر روز ورزش داشته باشن! هر روز...
رژیم غذایی رو حفظ کنن.. کسی رو می شناسم که هم سن باباست اما کاملا رو پاست حتی رانندگی هم می کنه می گفت من چهل ساله طعم برنج رو نچشیدم! چهل ساله شکر تو خونم ندارم شیرینی نخوردم ... چهل ساله هر روز ورزش کردم
امیدوارم خدا براتون همسر رو در سلامت حفظ کنه....
بله همه می گن زندگی قشنگه و ... الان برا من رو دور زشتش افتاده ... و قبل از این شرایط مساعدی از نظر خانوادگی نداشتم اما راجع بهش حرفی نمی زدم! الان با وجود این شرایط کم آوردم ...

مادر تنها چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 16:17 http://Miavivo.blogsky.com

من تجربه ی زایمان طبیعی رو ندارم، اما مطمین مطمین مطمینم که تو از پس زایمان سزارین بر می یای و فقط ده روز اول تا جوش خوردن زخمات و کشیده شدن بخیه ها خوب نتونی کوچولوت رو رتق و فتق کنی اما بعدش مثل تمام این روزهای قبل و بعد بارداریت یکه و تنها رو پای خودت هم کوچولوت رو به بهترین نحو بزرگ می کنی، هم به همه ی امور زندگیت سر و سامون می دی، می دونی چرا؟ چون تو نیوشا هستی، دختری که همیشه و هراحظه روپای خودش بوده و جای ده تا مرد رو تو زندگی خودش و پدر و مادرش پر کرده! نیوشا من بهت ایمان دارم پس ذره ای ترس به دلت راه نده. قبول دارم چون ذهنیتی نداری کمی لبترسی مثل من که سر پسرک واقعا ترسیده بودم و دو روز قبل عمل قشنگ باریدم و خودم رو خالی کردم اما سر دخترکم چون تجربه اش رو داشتم دلم قرص قرص بود چون می دونستم مثل اولی از پسش بر می یام. فقط نیوشا اگر دکترت موافق بود بی حسی موضعی کن نه بیهوشی!

اوه دوست عزیز من! چقدر به من نگاه مثبت داری؟!
نه من این همه که تو گفتی نیستم .... تو لطف داری
درسته چون ذهنیتی ندارم این همه ترس دارم. دوست دارم طبیعی باشه می گن بعد زایمان راحتی دیگه دردی نداری
هر چی خدا بخواد
ممنون از قوت قلبت!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.