دلم یک خواب عمیق می خواهد

تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بودم و پا به پای همسرجان در نوشتن مقاله کمکش کردم ... تازه فرصت پیدا کردم کباب دیگی برای شامم مثلا بپزم!

ناهار هم مانده غذای روز قبل بود...

این روزها نه حس و نه حال و نه توان غذا پختن ندارم! کاش فرشته ای از غیب روزی یک وعده غذای تازه و گرم برایم می فرستاد! همان یک وعده کفایتم می کند...

امروز ناهار هم ندارم... اصلا می مانم چه بپزم! کی بپزم؟! هر روز درگیر کسی، کاری چیزی هستم! جز خودم و این بیچاره ای درون شکمم دست و پا می زند!

امروز آنقدر خسته خوابم که چشمهام را به زور باز نگه داشته ام. کل دیروز را فقط 5 ساعت خوابیده ام و حالا این جسم خسته کسل را که کوفته هم هست با خودم کشانده ام سرکار! جایی که قدر یک بز هم برایشان ارزش نداری! مرخصی ها هم که معلوم نیست تا کی ممنوع شده ست...


- هر دو لنگه کفشهام از پشت پاره ست.. به احتمال زیاد پارگی هم قابل رویت است.. اما برایم مهم نیست می پوشم! نمی دانم آن نیوشای اتو کشیده که سر و وضع ظاهرش می بایست مرتب و شیک باشد حالا کجا سر مرگش را گذاشته که بیدار هم نمی شود و دستی به سر و روی من نمی کشد! باور می کنی حتی وقت ندارم سری به بازار بزنم تا یک جفت کفش بخرم؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
سایه یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 23:49

می فهممت

ممنونم عزیزم

الی یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 22:51 http://elhamsculptor.blogsky.com/

نیوشا جان خوب باش
کاری نکن خدای نکرده این فشارها کار دستت بده الان متوجه نمیشی اما بعد جسم ادم و روح ادم باید تاوان بده
گاهی برای صلاح خودت و حتی بقیه ادم لازمه یکم خودخواه ( با بار مثبت نه منفی) بشه

الی خسته ام ... نمی تون به خودم فکر کنم حتی!

مادر تنها یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 11:11

نیوشا جان تورو خدا کمی فقط کمی به فکر خودت و نی نی تو راهیت باش. گناه دارید هردو. لااقل دیگه گشنگی نکشید ... خواهشا یکم از بقیه تو نگهداری مامان و بابت کمک بگیر!

:) 'بالاخره یه چیزی می خورم مثل دیشب ساعت یک کباب دیگی خوردم بعدم چنان ترش کردم که نگو
دیگه احساس می کنم کم توان شدم.. روزها هر چی می گذرن احساس خستگی بیشتری دارم
چه بخوام چه نه تا دو ماه دیگه توجهاتم به مامی و بابا کم می شه برا همین می گم الان تا می تونم برسم
مرسی گلم که به فکرمی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.