شمعی برای دیگران

مامی گفت: تو اصلا نباید بچه دار می شدی! هیچ به فکر خودت و اون بچه توی شکمت نیستی ... همش به فکر حل مشکلات دیگرانی و برای این و اون حرص و جوش می زنی ....
اینا رو وقتی می گفت که خودش از شدت سرماخوردگی رو تخت افتاده بود و لازم بود یکی یه لیوان آب بده دستش با این حال برای من نهار خورشت ریواس پخته بود و برای تهیه ریواس چند خیابون اون طرف تر رفته بود!
خواستم بهش بگم وقتی زن باشی، همینی .. شمعی برای دیگران...
مگه خودت با این حالت پای بابا رو نمی شوری... بابا که ذره ای قدر زحمت هات رو نمی دونه و فکر می کنه چون حقوق داره و خرجت رو میده تو وظیفته هر کاری براش بکنی!
مگه با این حالت صبحانه شو آماده نمی کنی ؟! (این واقعیت تلخ یکی از صدها درد خانه پدری ست)

نمی تونستم به حال مامی بی تفاوت باشم راضی هم نمی شد ببرمش دکتر مجبور شدم برم براش قرص شب و روز بخرم و آبنبات  اکالیپتوس و هندوانه و کمی میوه دیگه ....
براش دم نوش زنجبیل و عسل آماده کنم.. دارو گیاهی سرماخوردگی دم کنم ..... شام رو بدم دستش و  به پاهای بابا برسم ....
یه جا خوندم عسل و نمک بذاری رو زخمش ریشه زخم رو می سوزونه... این کار کردم اما بابا طاقت سوزشش رو نداشت و چند ساعت بعد پاشو شست. با این حال صبحی موقع اومدن که پاشو چک کردم به نظرم عسل و نمک کار خودشو کرده بود روی زخم کمی بسته شده بود... با الکل سفید شستشو دادم و یاد آوری کردم تا شب سه بار دیگه با الکل بشوره و آخر شب دوباره عسل و نمک بذاره

گاهی فکر می کنم مامی راست می گه من نباید .....
بزرگترین دلیل نگرانی همسرم همون ابتدا که فهمید باردارم این بود... که من زیادی درگیر حال و روز و مشکلات دیگرانم....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.