پیوسته درد است زن بودن!

میان وبلاگ خوانی هام چشمم خرد به پوستری که طرح یک زن بود و این طرح با انواع و اقسام ماشین آلات و ابزاری که برای کارکردن نیاز است طراحی شده بود! ابزاری چون کیبورد، تلفکس، موبایل، تلفن و .... زیرش هم نوشته بهشت زیر پای مادران است نه کارمندان!!!!!!!!!!!!!

حالا یکی بیاید جلوی مرا بگیرد که دهنم باز نشود...

حالا یکی بیاید اعصاب خرد و خاکشیر مرا که از صبح مادام چیزی به خردتر شدن له تر شدنش می افزاید، جمع و جور کند و بگذارد تنگ هم تا مابقی روز را طاقت بیاورم!

هووووف! هر چقدر که زمان می گذرد افکار کهنه تر می شود انگار! هر چقدر که پیش می رویم دردها، محرومیت ها، ظلم ها و نگاه ها به زن به عنوان ابزار و جنس دوم بیشتر می شود.....!

می دانی! نه بهشت می خواهیم و نه این همه سرکوفت و مصیبت و تحقیر و درد را.....

می دانی! بهشت و مافیهاش ارزانی همین شماهایی با چنین افکاری...


من مادر هم بشوم نمی توان دست از کارمند بودنم آن همه کارمندی ای کج دار و مریض بردارم... این تنها بخش از زندگی من است که متعلق به خودم است... تنها جایی که برای خودم هستم با تمام سختی ها و استرس ها و نقاب ها و دلخوری ها و ناراحتی هاش مال من است، هدیه خداوند است به من! نمی توانم، نمی خواهم از دستش بدهم!

از این ها گذشته برای زندگی کردن در دنیای امروزی با مردهای امروزی باید، بی شک، بی گمان دستت تا آرنج برود توی جیب خودت!

درد مادام زن بودن!

حال و روز غم انگیزی دارم..

گاهی دلگیر می شوم ازاین همه سختی و بدبختی زنانه! خسته می شوم از زن بودنم.... با خداوند وارد مکالمه می شوم و می نالم...

خدایا راه دیگری نبود برای تولید نسل؟! برای ادامه بقا؟! آخه روش های به این سختی؟! آخه نه ماه بارداری؟! ....

انگار با زن ها یا نه با همه ماده ها یک نوع خصومتی در میان بوده در جریان خلقت ......

می دانی! هر جایی از این زندگی را که نگاه می کنی؛ ظلمی، جوری، ناحقی ای به زن ها روا شده ...

اساس آفرینش زن، آسایش مردهاست! همنیجا مکث می کنم! همین یکی بس است که ابزار بودن زن را نشانم دهد... همین که زن مسئول تداوم نسل است، یکی دیگر از نشانه های درست بودن این موضوع است! آن وقت ما زن ها تا بچه دار می شویم گل از گلمان می شکفد! یادمان می رود ماشین ادامه بقا هستیم یا اصلا سر از این حرف ها در نمی آوریم در گوشمان خوانده اند یکی از عملکردهامان بچه زاییدن است!

باز دوباره به هم ریخته ام ... آن یکی زن دیوانه درونم عصیان کرده و مرا به هم ریخته......





- اگر این کوچولو خوب رشد نکنه تقصیر منه! اما تقصیر من چیه این وسط که از همه چیز حالم بد می شه و هیچی نمی تونم بخورم!

اگر این کوچولو بلایی سرش بیاد تقصیر منه که ترسیدم از صدایی یا اتفاقی ..... اما تقصیر من چیه؟!


+- یه لحظه غمگینم به شدتی که به راحتی گریه می کنم.. یه لحظه در خود فرو رفته و بی حرف و ..

اما تنها اتفاق خوب ماجرا این سکوت و آرامشمه!!

انگار این بارداری برام آرامش به ارمغان آورده!


+- مادر شوهر برام آش محلی پخته و فرستاده!!!!!!!! اصلا برام قابل خوردن نبود.. لوبیا قرمز داشت و بادمجون و آش های مربعی شکل با رب که باید به آش ماست اضافه می کردم!!!!! نمی دونم رب و ماست رو که دو ترکیب متضادن چه طور باید با هم بخورم! کمی خوردم که همسرجان دلخور نشه اما واقعا دلم دوست نداشت بخوره و این دست خودم نبود.. تو نوروز از این آش حرف زده بودن و من می خواستم بچشمش و بهشون گفته بودم که این همه از این آش گفتید اما نپختید که من بخورم! حالا برام فرستادن. محبت کردن ولی باب میلم نبود البته آدمی هستم که هر چی باب میلم نباشه می خور و صدامم در نمیاد اما با این اوضاع فعلی توان خوردن نداشتنم چون حالت تهوع داشتم به شدت

پدر شوهر هم برام نون سبوس دار خریده ... اوه خدای من! من با این همه لطف و مهربونی خانواده همسر چه کنم؟! فک کن! دوست داشته می شوی وقتی قرار است نسلشان را ادامه بدهی!!!!!!

برزخ

امروز صبح با خودم حرف زدم.. از همان مدل حرف هایی که توی ذهنم بی صدا مرور می شود... گفتم دنیایی که در آن مادر نباشی دنیای بهتری است!

هنوز دوماه هم نگذشته از این حادثه تازه اتفاق افتاده، من دوباره پشیمانم! انگار از عاقبت کار می ترسم! از این که مادر باشم، یا مادر فرزندی که سلامت کامل ندارد یا مادری باشم که بعد از زایمان سلامت خودم را از دست داده باشم....می بینی! همیشه چیزی، چیزهایی هست برای نگران بودن؛ انگار دنیا نخواهد یک روز آن خوش از گلویت پایین برود!

هر چقدر همسر جان در تلاش است نزدیک شود به این ماجرا و رابطه عاطفی خوبی برقرار کند با این موضوع، من دور می شوم... دور و دورتر!

از مسئولیتی که کم و بیش، از دور با ان آشنایم می ترسم.. از روزهایی که حتی از خودم دور می شوم و دیگر خودم، خودم را نمی شناسم؛ می ترسم.....

از روزهایی که این مسئولیت جدید بین من و همسرجان فاصله می اندازند، بدم می آید.. می ترسم!

برزخ یعنی همین! که یک لحظه پشیمان باشی و لحظه بعد برای دوری از درد این فکرها خودت را مثلا به بیخیالی بزنی! برزخ یعنی همین حال من ...


- هدیه همسرجان به من برای روز زن یک دسته گل زیبا بود. در این چند سال گذشته به جز سال اول هیچ هدیه ای از همسرم برای روز زن دریافت نکردم! صرفا برای این روز! وگرنه در موعدهای دیگر، حتی بی بهانه دسته گلی یا هدیه ای به من تقدیم می شد! برایم جالب بود تکاپوی همسرجان برای تهیه هدیه برای مادرش و بی تفاوتی در این موضوع نسبت به همسرش که حالا قرار است مادر فرزندش هم باشد! نهایت تکاپویش برای من ختم شد به یک دسته گل! نه این که توقع هدیه گران قیمت داشته باشم، نه! اما دلم می خواست ذهنش برای من درگیر شود که مثلا امسال برایش کتاب بخرم، حالا چه کتابی؟ از کجا؟ آیا این نویسنده را دوست دارد؟ فقط بدانم که در ذهنش درگیر من بوده، همین برایم بس بود..... اما مثل همیشه مرا جا گذاشت پس ذهنش، ذهنی که در آن زن مایه آشوب و جنگ است .....اما انگار مادرش از این نسبت ها مستثنی است! می شود گذشت، مگرنه؟! این بار هم می شود می گذشت...


+امروز صبح برایم شیر گرم می کند... میرود که نان روغنی مورد علاقه ام را بخرد.. چاشتم را آماده می کند...می گوید بیا در سال نو به خودت و من قول بده استرسی نشی، عادی باش در هر ماجرایی....  بعد مرا می رساند به محل کارم و در مسیر کمی تمرین رانندگی می کنیم...

+ طعم بوسه های دو روز قبلش هنوز مانده در لایه های تازه خاطرم... بوسه هایی که خیلی خاص بود.. خیلی از ته دل بودخیلی.. یادم رفت به همسرجان بگویم؛ مدت هاست اینطور مرا نبوسیده بودی!

مردها

خانوم دکتر دلیل این حجم سردرد و سرگیجه رو حدس زد... به نظرش به دلیل بالا بودن هورمون پرولاکتینه که این بالا بودن ممکن دلایل متفاوتی داشته باشه.

و تشخیص دلیل بالا بودنش کار متخصصه و احتمالا با ام آر آی انجام می شه...

یکی از دلایلش ممکنه استرس باشه! یا ایجاد توده ای در هیپوفیز که باعث درد در سر میشه ...

داشتم اینا رو برای همسر جان می گفتم که گفت: خیلی مواظب خودت باش... مواظب باش که استرس بیشتر از این بلا سرت نیاره...تو دیگه خیلی مریضی.. همش مریضی :(

بهش گفتم اشتباه کردم در جریان حالم قرارت دادم...

این روزا همسر جان نیست رفته دانشگاهش و از من دوره....


می دونی! مردها هرچقدر هم خوب و عاشق و مهربون و ایده آل اما یک زن رو فقط برای خوشی و عشق و حال می خوان... اگه مریض باشی ولو زندگی با اونا این مریضی رو بهت هدیه داده باشه فقط تا یه جایی از مسیر همراهت می شن!

اما اگر زن باشی تا آخر عمرت پای بیماری ناعلاج مردت می مانی! نه؟! این را فقط زن ها می فهمند...

خوشی های آخر هفته

آخر هفته خوبی بود.

پنج شنبه تولد سه سالگی بهار و دورهمی خانواده و جالب اینکه برادر1 داداش کوچیکه و خانوادش رو هم دعوت کرده بود و خوب چی می تونه بهتر از این باشه همه خانواده رو کنار هم در خوشی و سلامتی ببینم؟! موقع صرف شام گفتم بچه ها یادتون نره خدا رو به خاطر این همه نعمت شکر کنیم به خاطر این سفره، این دور همی، این سلامتی ....

جمعه هم عروسی پسرخاله همسرجان بود که بعد فرایند نفرت انگیز خوشگلاسیون رفتیم شهر همسرجان و در جشن ازدواج شرکت کردیم.

همسرجان خیلی خوشگل شده بود یاد شب نامزدیمون افتادم کلی بوسیدمش :) ابروهاشم براش برداشته بودم :)

راستی نگفته بودم که یه مدته ابروهای همسرجان رو برمی دارم و از قیبافه این مدلیش لذت بیشتری می برم. انقده ابرو داره که وقتی برمی دارم تازه فکر می کنی یه کوچولو مرتب و تمیز شده و اصلا قابل تشخیص نیست که برداشته شده.. در واقع ایشون خدای ابرو هستن و من یه جورایی برعکسش!

فکر می کنم جزو معدود زنانی هستم که از آرایشگاه رفتن بدم می یاد. از اینکه چند لایه کرم بمالن رو صورتم... مژه مصنوعی و .... نمی دونم پوستی که صاف و روشنه چه نیازی به چند لایه کرم داره؟! خدایی چهار بار کرم زدن یعنی چهر نوع مختلف! اول که خودم رو تو آینه دیدم گفتم چرا این همه کرم؟!!!!!!

از عروسی هم بدم میاد... چون باید به زور برقصی.. یعنی زورکی ... یعنی به زور بلندت می کنن برقصی. بابام جام من رقص بلد نیستم چرا راضی می شید به ناراحتی و خجالت من؟! چرا نمی ذارید ادم سرش به کار خودش باشه و رقصیدن دیگران لذت ببره از موسیقی شاد .. فقط با این اصرارها و زور کردن ها آدم رو معذب می کنید! بعدشم سرتا پات اسکن می شه.... فک کنم وزن طلا و جواهرت رو با چشماشون حساب می کن، قیمت لباست رو حتی و ..... از همه این ها گذشته مارتن به رخ کشیدن ها....


+وقتی رقصیدن بقیه رو نگاه می کردم پیش خودم فکر کردم صد سال دیگه هم که زنده باشم نمی تونم اونجور با ظرافت و ماهرانه دست هام رو تو هوا پیپ و تا بدنم و عشوه و ناز کنم! شاید یکی از ویژگی های شخصیتی/اخلاقی/رفتاری بد من همین زیاده از حد مردن بودنمه که به نظرم در ابعاد مختلف زندگیم مخصوصا زندگی مشترکم تأثیر گذاره.

ما زن ها ...

نوشته های تهمینه را می خوانم. دردهای مشترکی را که با عنوان "زنان علیه زنان" می نویسد.

انگار خود من می نویسمشان نه ایکه قلمم اندازه او رسا باشد، نه! اما ... نوشته هاش، حرفاش انگار از درون من بیرون می ریزد....

به هرکجای این جامعه نگاه می کنم یه رفتاری، تفکری، رسمی، آیینی ، چیزی هست که مثل پتک می خورد توی سر جنسیتم! نه فقط توی رش که توی همه وجودش! همین است که هراس دارم از داشتن فرزندی که در این جامعه رشد و نمو پیدا کند!

چگونه تربیتش کنم اگر پسر باشد و این جامعه تحفه بودن و برتر بودن و اول بودنش را همیشه در هر شرایطی به یادش بیاورد! چگونه تربیتش کنم اگر دختر باشد و این جامعه به سنت و هزار کوفت دیگر بزند توی سر جنسیتش و دوم بودنش و در هیچ شرایطی حقی نداشتنش رای هی به رخش بکشد؟!

یک نمونه به ظاهر ساده و خنده دارش همین شستن ظرف ها و جمع کردن سفره است! دختر که باشی منزل مادری/پدری ات این کارها وظیفه توست، منزل مادر/ پدر شوهرت هم... اما اگر پسر باشی نه منزل مادر/پدرت ساعت ها پای گاز و سینک ظرفشویی می ایستی نه منزل مادر/پدر خانومت!

روز خواستگاری خوب به خاطر دارم که همسرجان می گفت من از این اخلاق ها ندارم بنشینم کنار به تفریح و استراحت همسرم یا مادر غذا بپزد و سفره بیاندازد و جمع کند و .. من هم کنارش هستم کمک می کنم! بی انصاف نیستم، همسرجان در این موارد هیچ کوتاهی نکرده و طور مساوی در امور منزل ا من همکاری می کند همانطور که من در امور خارج از منزل.... اما منزل مادری/پدری اش نه! البته که نه... چرا؟! چون اگر کنار من بایستد به ظرف شستن باید یکی برود اخم و تخم های مادرش را جمع کند.. کنایه هایش را و در انتها طوفان بزرگی که در راه است!!

ما زن ها .... ما زن ها.... ظالم ترینیم به خود.



+ مامی که دیشب راهی شد بیاید سمت حرمت، می دانی چه گفتم؟! گفتم این فرشته تنهای دلشکسته را دریاب........ فرشته دلشکسته ای که به هیچ یک از آرزوهایش نرسیده و به ندرت طعم خوشیختی و شادی را چیشده


+ امروز باد وحشیانه می وزید، به کوه ها که نگاه کردم با آسمان یکی شده بودند و من از این حالت کوه ها بدم می آید..... کوه باید کوه باشد از زمین و آسمان جدا!


من و بیماری

شب قبل از رفتن برای انجام عمل سایه با من تماس گرفت و خواهش کرد که نرم اما همسرجان اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. انجام این کار از نظر همسرجان ضرورت زیادی داشت. با استرس و نگرانی رفتم. عمل با بیهوشی انجام شد. به محض اینکه داروی بیهوشی تزریق شد من بیهوش شدم؛ بلافاصله. وقتی به هوش اومدم هذیون می گفتم... به پرستار گفتم: از .... (محل کارم)  اخراجم می کنن... اونم می پرسید چرا؟! اما من نمی تونستم جوابش رو بدم! ضمیر ناخودآگاهم در گیر این موضوع تعدیل نیرو و عدم ثبات امنیت شغلیمه ...
به خاطر سرگیجه نمی تونستم راه برم. همسرجان دستم رو گرفت و بردم رختکن لباسامو تنم کرد. برادر1 هم اومده بود و با هم رفتیم خونشون. نتیجه فقط یه تعداد عکس بود بدون هیچ گزارشی از پزشک، گفتن نمونه برداری شده و جواب نمونه چهل و هشت ساعت بعد آماده می شه. این موضوع نمونه برداری کمی ذهنم رو درگیر کرده و نگران شدم. از رو گزارش سطحی عکس ها متوجه شدم هموروئید داخلی دارم که در مرحله دوم هستش. حتی اگه نتیجه نمونه برداری موضوع مهمی نباشه درمان این موضوع رو باید در پیش بگیرم، امیدوارم عمل کردن تنها راه درمانش نباشه!
از بیهوشی حس خوبی بهم دست داد.... حتی حالت های بعد از بیهوشی رو خیلی دوست داشتم مخصوصا هموم گیجی رو...  !
بعد ار به هوش اومدن همون موقع که هنوز گیج بودم هی گریه می کردم... گریه هایی که در حد اشک ریختن بودن بدون هق هق.. نمی دونم دلیلش چی بود اما حس گریه بود و اشک.. شاید پاسخ روحی بدنم به شرایط بیهوشی بوده ...
می دانی! اگر مرگ هم همین حالت بیهوشی را داشته باشد خیلی خیلی خیلی شیرین است البته اگر بعدش خبری از درد نباشد!
امیدوارم چیز خاصی نباشه و اینکه برای چندمین بار در زندگیم به این نتیجه رسیدم که بزرگترین نعمت خداوند بزرگ، سلامتی هستش.


+ - حالا با خودم فکر می کنم که برای مادر شدن راه درازی در پیش دارم... باید ابتدا خودم بدنی سالم داشته باشم بعد اقدام کنم....

+ بعد از عمل من همسرجان هم جراحی دندان داشت... من بعد از عمل تا بیست و چهار ساعت نباید از خونه خارج می شدم. اما نمی شد کنار همسرجان نباشم آخه این کارها رو تو شهر خودمون انجام ندادیم (برای در مان هر نوع بیماری می ریم مشهد) کار پزشک که روی دندان همسرجان شروع شد من از مطب زدم بیرون و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم تا برسم به سوپری  و نوشیدنی شیرین سرد برای همسرجان بخرم. بعد هم آژانس گرفتم و با هم رفتیم داروهاش رو گرفتیم، آمپولش رو زدیم و با ماشین های گذری اومدیم شهرمون. به خونه که رسیدیم باید می رفتم شیر و بستنی و سوپ می خریدم... پیاده رفتم و خرید کردم و بعد هم رسیدگی های لازم برای همسرجان به عمل آوردم. حال من هم چندان مساعد نبود، به خاطر بادی که حین عمل وارد روده هام کرده بودن به شدت درد داشتم و دل پیچه اما ظاهرا اوضاع من از همسرجان رو به راه تر بود. با خودم فکر کردم حتی در شرایط یکسان باز هم این یک زنه که از خود گذشتگی می کنه.
همسرجان با بوسیدن دستم، با نوازش کردنم با بغل گرفتم و گفتن دوست دارم مادام از من قدردانی می کنه و این برای من خیلی ارزشمنده... اما خیلی دوست داشتم وقتی مامانش با تماس های مکرر و پیامک های پیاپی ابراز نگرانی می کرد برای حال همسرجان و مادام دستورات پرشکی برای من صادر می کرد؛ همسرجان بهش می گفت مامان نگران نباش نیوشا مثل یک شیر کنارمه.. نیوشا خیلی خوب از من مراقبت می کنه...