نگرانی های زیادی است که مرا به این دودلی سوق می دهد. سلامتش، تربیتش، آینده اش در این مملکت...این ها به کنار. راه دشوارمادر شدن؛ توان و صبر و تحمل ...، احساس می کنم جسمم و روح دیگر توان تحمل این ها را ندارد این راهی که از خارج از گود حتی خیلی سخت و دشوار به نظر می رسد.
- دیروز بعد اداره رفتیم منزل خانوم دکتر، ناهار میهمانش بودیم. یه ۀش خیلی خوشمزه.... همون جا از خستگی یه نیم ساعتی چرت ولو می شم. بعد به همسرجان می گم پاشو بریم خونه من از خواب دارم می میرم! می رسم خونه تا ساعت 7 می خوابم! بیدار که می شم یادم میاد نماز ظهر و عصرم رو نخوندم و ناراحت می شم تو خودم ...
میریم دنبال خواهر زاده که شب بیاد پش من بمونه... به مامان و بابا سر می زنیم. یه نگاه به قرصهای بابا می ندازم و می فهمم اشتباهی جداشون کرده!! دقیقه ها وقت می ذارم تا درستشون کنم و بعد می گم: بابا لطفا تموم که می شن به یکی از بچه ها بگو بیان برات این قرصا رو جدا کنن، شما اشتباه جدا می کنی.... می گه چشم .
به این فکر می کنم که قبل من داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه اونجا بودن! اما هیچ کدوم به این فکر نکردن که بابا شاید اشتباهی قرصی رو بخوره! به این فکر نکردن کسی برای فردا قرصهای بابا رو جدا کرده یا نه! دلخور می شم، عصبی می شم....
انقد درگیر دوا و درمون بابا هستم، انقد درگیر قرصهای بابا که یادم می ره مدتی که اونجام به چهره مامی نگاه کنم! موقع رفتن مامی رو بغل می کنم، پیشونی و دستاشو می بوسم و می گم به خدا می سپرمتون. بابا می خنده و می گه: دوست دارم تا فردا صبح پیشم بمونید... می خندم و می گم فدای دلتون، فرصتش رو ندارم اما یه روز میام پیشتون تا صبح می مونم.
+این روزها تماشای فیلم در کنار همسرجان یه سرگرمی دوست داشتنی است که البته با نگرانی های ذهنی برای همان پایان نامه کوفتی آمیخته شده است!
همسرجان سرماخورده است همراه با تب و لرز....
من مثل همیشه در نقش فلورانس نایتینگل ظاهر می شوم. سوپ پختن و بخور دادن و جوشانده آماده کردن و ......
پاشویه و دستمال خنک به پیشانی بستن و تا پنج صبح بیدار ماندن و .....
امروز هم یک ساعتی مرخصی می گیرم. شیر می خرم، می جوشانم با عسل تقدیم حضور بیمار همسرجان می کنم
جوشانده را آماده می کنم
صبحانه اش را همراه با آب پرتغال ....
من سرماخورده بودم. همین چند وقت پیش. تمام سینوس هایم پر از عفونت بود. این را از درد شدید استخوان های صورتم می فهمیدم! پزشک هم تأیید کرد....
من تب هم داشتم.. تمام استخوان های تنم درد می کرد، خوب می دانستم چند تا استخوان کجای بدنم دارم و این را درد شدید گوشزد می کرد.... اما این جای ماجرا جالب است. اینجا که من با این حال بد میهمان داشتم آن هم خانواده همسرجان! باید غذا می پختم، حتی بوی سرخ کردنی هم ناچار بودم راه بیاندازم ... پذیرایی کنم و لبخند بپزم اما از درون از بی حالی و درد بمیرم....
شب تا صبح بیدارم بمانم از درد و تب و به خودم بپیچم اما هرگز اجازه ندهم همسرجان چیزی بفهمد، خودش هم که خودآگاهانه و خودکار نمی فهمد! از چهره من حالم که مشخص نیست؟! از شدت درد حتی نتوانم از تخت بیرون بیایم اما به هرحال باید بلند شوم صبحانه برای میهمان ها آماده کنم. هیچ می دانی چرا؟! چون من یک زنم!
تمام دیشب که پاشویه اش می کردم که استمینوفم را در آب حل می کردم تا زودتر جذب بدنش شود و کمی تبش را پایی بیاورد به این فکر می کردم چه خوب که مردها زن ها را دارند! چه خوب که همسرجان مرا دارد.. تمام چیزی که یک بیمار می خواهد استراحت است و اینکه برای یک لیوان آب حتی از جایش بلند نشود... به این فکر می کردم که چقدر خوب حالش را درک می کنم، یاد خودم می افتادم که چقدر حالم بد بود موقع بیماری خودم. چقدر دوست داشتم یکی برایم سوپ بپزد یا شیر عسل داغ بدهد دستم......
دو روز پیش گفتم خیلی سخت نگیر من هم سرمخورده بودم حالم از تو زارتر بوذ اما باید پذیرای میهمان ها می بودم. با شوخی گفت: ای بابا هر وقت خانواده من میان تو سرما خورده ای :)
دیروز کسی رو دیدم که رسما دو ماهه که وارد دنیای مادرانه شده... و فهمیدم که گذر کردن از مراحل این راه کار آسونی نیست! کار هر آدمی نیست! گذر کردن از این راه فقط کار انسانیه که قطع مسلم جنسش زن باشه!
دیروز که سایه رو دیدم فهمیدم که مادر شدن بزرگترت می کنه و چی غیر از درد می تونه یه آدم رو بزرگ کنه؟! مادر شدن درسته شیرینه اما کنار این شیرینی خیلی چیزا هست که فقط مهر مادرانه و فقط احساسات زنانه باعث می شه تحملشون کنی ....
سایه بزرگتر شده بود... محکم تر.... و مثل همیشه برای من حرف هایی داشت .
سایه برای من حرف هایی داشت که باید می شنیدمشون، که باید آویزه گوشم می کردمشون....
برای سایه هی حرف زدم و هی اشکم و بغضم رو قورت دادم....
و در انتها به این نتیجه رسیدیم که امروز هر جایگاهی که داریم در خانه و خانواده و محل کار به دلیل رفتاری که خودمون داشتیم و با رفتارمون این اجازه رو به اطرافیانمون دادیم که هر طور که میل خودشون هست با ما رفتار کنن!
سایه از تفکر پشت هر حرف و رفتاری حرف می زد، از سیاست رفتاری با افراد اطرافمون می گفت.... با اینکه صد در صد حرف های سایه رو قبول دارم اما به نظرم آدم نمی تونه با نزدیکترین فرد به خودش باز سیاست رفتاری اتخاذ کنه! می دونی! اصلا باید گند زد به اون رابطه با همسر یا معشوقت که بر پایه برنامه ریزی برای هر حرف و رفتار باشه! باید گند زد به رابطه عاشقانه ای که بر پایه سیاست باشه! به دوست داشتنی که اگه تو فلان کنی اون بهمان می کنه و ......
می دونی! دوست داشتن اگر باشه و واقعی باشه باید خود واقعی تو رو در بربگیره و برای آدمی مثل من که ساده ام و دور از لفافه و ..... سیاست اتخاذ کردن کار آسونی نیست. اصلا این رابطه که با سیاست باشه به دلم نمی چسبه!!
آخر همه این ها باید بگم که خسته ام... خسته از تلاش کردن برای دوست داشته شدن! دلشکسته از رفتارهایی که با من می شه و خودم را لایق این رفتارها نمی بینم!
اگرچه با همه این ها حس دوست داشتن سر جای خودش هست حالا کمی بالاتر یا پایین تر!
+ دیروز رفتم دیدن سایه و پسرش.... دلم براش خیلی تنگ شده بود. برای مدل حرف زدنش... برای اطمینانی که تو حرفاش هست.... برا تیکه کلامش که هی میون حرفاش می گه: می دونی نیوشا... :)- پسرش باهوش و شیطون به نظر می رسید... از اون مدل شیطونایی که دلچسبن، مثل خوده سایه! :)
- فکر نمی کنم میلی به مادر شدن داشته باشم!
زن بودن درد دارد...
این را قبلا هم گفته بودم.
باید در این جایی که من هستم باشی و زن باشی، تا درد را بفهمی!
زن بودن اندوه نا تمامی است که تا آخر عمر به دوش می کشی.... یک اندوه اندوه غمبار دردناک
- تمام پنج شنبه را درد کشیدم. به شدت سرماخورده بودم و سینوس ها عفونت کرده بود. از شدت درد می توانستم تمام استخوان هایم در جای جای بدنم را بشمارم! با این حال باید میزبانی می کردم از میهمان ها و لبخند می زدم و غذا می پختم و در ادویه و روغن نفس می کشیدم و باز لبخند می زدم.... این حال مرا اگر همسرجان می داشت چه می کرد؟! همسرجان نه، یک مرد دیگر، هر مردی اگر این حال مرا می داشت همینطور، مثل من مجبور به ایفای نقش زنانه اش بود، بی عیب و بی نقص؟!
- منزل خواهر کوچیکه بودیم. خانوم دکتر گفت از او کشمش ها که گفتی زیاد داری مقداریش رو به من بده... خواهر کوچیکه گفت چیز زیادی باقی نمونده بذار با همسر مشورت کنم... خندیدم و گفتم فرق ندارد کارمند باشی یا خانه دار فقط کافی است زن باشی تا برای کوچکترین تصمیمی در زندگیت با همسرت مشورت کنی و در واقع کسب تکلیف! فرق نمی کند یک کیلو کشمش بخواهی به کسی بدهی یا سه میلیون پول بخواهی قرض بدهی باید زن باشی تا برای تصمیم گیری از همسرت کسب تکلیف کنی! اما اگر مرد باشی به هیچ مشورت و کسب تکلیفی نیاز نیست به راحتی پول قرض می دهی، آن هم میلیونی... آن هم پولی را که زنت با مکافات وام گرفته، بله قرض می دهی به فامیلت به خانواده ات و اگر مرد متمدنی باشی فقط زنت را در جریان می گذاری!
از نظر من این موضوع اشاره به واقعیت مردسالارانه حاکم بر جامعه دارد و فرد ناخودآگاه چنین رفتار می کند! بحث خوب بودن و بد بودن نیست... بحث این است که ای رفتارهای نادرست نهادینه شده و از یکجایی باید شروع کنیم به مقابله با آنها، به اصلاحشان، به ایجاد روند متعادل در رفتارها... باید تلاش کنیم ورای زن و مرد بودن فکر کنیم و رفتار کنیم... باید تلاش کنیم برای هم حقوق انسانی قائل شویم..... من شروع می کنم ازخودم، همین الان که در جایگاه یک همسر هستم و فردا وقتی که در جایگاه یک مادر بودم به فرزند اگر پسر بود، اگز دختر بود؛ سعی می کنم اموزش دهم هیچ فردی به حکم جنسیتش برتر از دیگری نیست، هیچ فردی به حکم جنسیتش مختار نیست هر کاری را بدون مشورت انجام دهد.