محبت های یتیم یا شاید هم عقیم

دیروز دو ساعت مرخصی گرفتم و همراه همسرجان رفتیم برای جراحی دندانش.... اول در اتاق جراحی کنارش بودم که به اصرار خودش برای اینکه نترسم اتاق را ترک کردم... و بعد تهیه دارو ها و انجام تزریقات و بعد هم که اثر بی حسی رفت و درد خودش را نشان داد... و ما در داروخانه منتظر خانوم دکتر و همسرش بودیم که بیایند دنبال ما و برگردیم شهر خودمان. آهان یادم رفت بگویم برای جراحی دندان رفته بودیم مرکز استان. خوب این بین وقت زیادی نزدیک به دو ساعت منتظر بودیم با همان حال بد و درد همسرجان... من باید می دانستم که نباید برای اینجور برنامه ها با کسی هماهنگ کرد به هر حال ترافیک هست و شهر شلوغ و دکترهایی که هیچ تعهدی به وقت رزرو شده بیماران ندارند... باید می دانستم اما هماهنگ کردم و .....
خوب همسر جان به دلیل درد بی طاقت و عصبی بود و حق هم داشت البته هیچ عکس العملی نشان نداد تا لحظه های آخر که آن هم چیز مهمی نبود.
می خواهم از این جای ماجرا بگویم که همه گفتند تو نرو خودت رو اذیت می کنی. فقط یه جراحی ساده است مشکلی پیش نمیاد. اما من رفتم که محبتم را نشانش بدهم که بگویم فقط برای تفریح و شادی نیست که می خواهم همراهت باشم برای درد و بیماری هم می خوام کنارت باشم. و این فقط او نبود که جراحی کرد که من تمام مراحل جراحی را تصور می کردم و قلبم ریش ریش می شد و حتی درد هم می کرد.... و این مدت دوساعت علافی هم من مادام حرص خوردم از این ور وآن ور آب معدنی خنک تهیه کردم باز آبمیوه خنک و .... تا بالاخره آمدند و رسیدیم منزل. ساعت ده شب بود رفتم بستنی خریدم و شیر. دست و صورت نشسته و با لباس بیرون شروع کردم به پختن سوپ و جوشاند شیر... شیر ها را با عسل مخلوط کردم و گذاشتم فریزر یخ ببندد.. کمپرس یخ درست کردم و بستنی را به زور به خوردش دادم.... از صبح زود بیدار بودم و وظایفم را به عنوان یک کارمند انجام داده بودم .... روضه خواهر1 رفته بودم و در کشیدن غذاها کمک کرده بودم و تمام لحظه ها کنار همسرجان بودم .... تا ساعت یک نیمه شب بیدار ماندم تا سوپ ها بپزند موادش  را له کردم که برای جویدن دچار مشکل نشود...قرص هایش را با شیر عسل دادم و برایش صدقه گذاشتم و چند تا آیت الکرسی خواندم. روی کاناپه نشسته خوابم برد می ترسیدم روی تخت بخواfم و جا به جا شوم و او بیدار شود! آمد بالای سرم و بیدارم کرد و کنار هم خوابیدیم... دست هایم را نوازش کرد و گفت من کنارت هستم.... تشکرش را اینگونه نشان داد و خیال من از خوب بودن حالش راحت شد و با لبخند خوابیدم.
قبل از خواب، حین تیمار کردنش به چهره رنگ پریده اش نگاه می کردم و می ترسیدم... که نکند یک روز نباشد که نکند یک روز از دستش بدهم! و آن وقت بود که فهمیدم با همه دلخوری ها چقدر دوستش دارم... همه این ها مگر جز دوست داشتن است.
خوب بگذریم که تمام این مدت می ترسیدم صدای شیر آب یا سر و صدای ظروف باعث شوند بیدار شود و عصبی  شود و ...... اما یک نفر درونم می گفت خوب این همه محبت و انرژی و وقت ..... فکر می کنی کسی قدرش را بداند! فکر می کنی این کارها را انجام هم ندهی به حال کسی فرقی دارد؟! یعنی انجام دادن و ندادنش برای همسرجان یکی است....! منظورم این نیست که همسرجان قدر نشناس است، نه! منظورم این است که زن هایی که از نوع محبت ها خرج نمی کنند همیشه عزیزترند، همیشه از احترام بیشتری برخوردارند.... نمونه های عینی اش را کم ندیده ام در دور و اطراف.  این ها را می گفتم و باز می گفتم خوب با این دل لعنتی چه کنم؟!
این ها را می گفتم و دلم می گرفت....
همه این ها به کنار.. تصور کن این ماجرا برای من بود.. من جراحی دندان می داشتم...... فرد آن سوی رابطه همین طور با حساسیت.. همینطور با نگرانی توأم با عشق کنارم می بود؟! زن که باشی..... زن که باشی نام همه حماقت های دنیا را عاشقی می گذاری ....

نظرات 1 + ارسال نظر
حرفهای خاکستری جمعه 15 آبان 1394 ساعت 15:17

خوبی ها تا وقتی بی تمنا هستند حال خوبی دارند. حتی اگر مخاطب متوجه نشود. حتی اگر نبیند. حتی اگر تشکر خشک و خالی هم نداشته باشد. سخت و دشوار است مرام آدمی خوبی کردن و در دجله انداختن باشد. اما وقتی به بیابانش فکر میکنی می بینی ارزش تمام خوبی ها به خالی بودن آن ها از تمام تمناهای ریز و درشت است. سخت و شکننده است اما لذتش به همین است.....
عاشقی با حماقت فرق دارد. وقتی منطق عاشقی با منطق حماقت متفاوت باشد حتما فرق خواهد کرد. بانوی عاشق! عاشق بمانید همیشه.

بهتر است همین اول بگویم که چقدر مشتاقم که نظراتتان را پای نوشته هام بخوام.... چقدر مشاق خوانده شدنم از سوی شما...

دقیقا خوبی کردن زمانی معنا دارد که بی تمنا باشد که بی چشم داشت باشد....
فقط دلم می گیرد وقتی که .....
:) عاشق می مانم ...

از این که هستید سپاسگزارم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.