درمانده ام

دیشب دخترک تا ساعت 3 صبح بیدار بود.. بیتاب بود.. گریه می کرد.. ساکت نمی شد! دلیلش را نمی فهمیدم. هم دیشب به این صورت گذشت هم پریشب.. حتی دیروز ظهر هم!

خسته و کوفته و کلافه بودم ...

تصورم این بود که دل درد است ولی در راستای رفع دل دردش هرچه کردم جواب نداد! اصلا شادی چیز دیگری بود...

داد زدم سرش .. گفتم ازت خسته شدم .. الان ده ماهه تمام است هی گریه های شبانه داری .. روزها اویزان بغل منی .. بس است دیگر... نمی خواهمت! خدا به من مرگ بدهد و خلاص..

از نظر خودم این حرف ها در ان شرایط گیجی خواب .. در شرایطی که از سر درد بی خوابی در حال منفجر شدن بودم! در آن حالی که دو شب بود نخوابیده بودم! ظهر ها هم بی خوابی کشیده بودم... تمام ساعات کاری را بکوب کار کرده بود.. گفتن این حرف ها قابل درک بود! مثل بیماری بودم که از درد  به زمین و زمان ناسزا می گوید!

درد داشتم درد بی خوابی و کلافگی ...

صبح هم قبل از آمدن پرستارش یک ساعت با مامی تنهایش گذاشتم! بعد طبق روال هر روز تماس گرفتم حال خانم دکتر را بپرسم (در ضمن فقط منم که هر روز حال بقیه را می پرسم) گفت چرا دخترک را پیش مامی گذاشتی؟! برادر2 تماس گرفت و گفت چرا دخترک را فحش می دادی...

من شب را پی شمامی ماندم چون می دانستم وقتی تنهاست خوب نمی خوابد، می ترسد!

یک لحظه! یک آن ایستادم... نه پلک زدم نه نفس کشیدم.. ماندم .. درمانده  در کار خود ماندم!


- حالا مطمئن شدم باید یک پرستار بگیرم و در خانه خودم از دخترک نگهداری کنم. گزینه خانه مامی با وجود پرستار حتی به طور کامل منتفی شد در ذهنم!

- مامی همیشه نالان است.. بد خلق است .. چه وقتی بابا بود چه حالا که نیست! مشکل مامی فقط وجود بابا نبود! مشکل مامی ما هم هستیم...

وقتی زندگی خواهر کوچیکه مشکل نداشت اوضاع همین بود حالا که زندگی اش مشکل دارد هم ... مامی از زندگی هیچکدام ما راضی نیست! ما هفت تا بدبختیم همیشه برایش بدبخت بوده ایم و هستیم

- متنفرم از زندگی...

- گاهی از دخترک هم! البته حس نفرت نیست.. حس بی حسی ست...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.