همیشه نیمه خالی لیوان، همیشه خطاها را می بینیم!

می دانی! ملتی هستیم که در یک رابطه همیشه نیمه خالی لیوان را می بینیم، همیشه کاستی ها و خطاها و منفی ها و ناراحتی را به خاطر می سپاریم!

همه خوبی ها، نیکی ها... همراهی ها، حس های خوب و دوست داشتن طرف را فراموش می کنیم و چهار قلم خطای طرف را بزرگ می کنیم و حجم می دهیم و ....

کاش یاد بگیریم جامع نگر باشیم....

کاش یاد بگیریم از آن بالا بیاییم پایین کنار طرف مان در همان رابطه دوش به دوشش راه برویم بعد قضاوت کنیم بدخلقی طرف را، ناراحتی اش را ...


+- خانم دکتر به خواهر کوچیکه گفته بود: هیچکس مراعات حال مرا رد دوران بارداری نکرد! البته درست هم گفته بود.... و ادامه داده بود که:نیوشا چند بار با من بد حرف  زده البته بعدش تماس گرفته و عذرخواهی کرده ...!

حق با خانوم دکتر است دوبار در این هفت ماه اتفاق افتاد متاسفانه که من مکالمه تلفنی مناسبی با ایشون نداشتم اما عین این هفت ماه رو در دو نوبت صبحو عصر تلفنی یا به ندرت حضوری جویای حالش بودم... بگذریم که بین این دوبار مکالمه تلفنی با پیامک هم ....

وقتی برف می بارید من اولین و تنها کسی بودم که اول صبح تماس می گرفتم و اصرار می کردم مدرسه نرود در این هوا و اگر می رفت باید حتما از سلامتش مطمئن می شدم..

روزهای اول بارداری اش کنار همه ناراحتی اش ماندم..

روزهای پس از تشخیص جنسیت، کنار اندوه اش ....

وقتی خبر بارداری اش را داد من چنان ذوقی کردم که تا به حال کسی برای خودم اینطور شادی نکرده است...


می دانی این حرف ها گفتن ندارد.. من خانوم دکتر را دوست دارم، قبولش دارم.. ناراحتی اش را هم به دیده ..... اما حرفم این عادت نادرست ما آدم هاست که خوبی هم نه اما توجه های بی دریغ طرف را نمی بینیم اما مبادا روزی، یکبار روی ناخوشش را به ما نشان دهد!

تولد کوچیکترین عضو خانواده

دیروز تولد خواهر کوچیکه بود...

کلی کادو گرفت :) یه انگشتری طلا از همسرش.. یه کیف قشنگ از خواهر1... بقیه هم نقدی هدیه دادن :)

خواهر کوچیکه با همون کیف و انگشتر انقده ذوق کرد... می گفت از فردا این کیف و برمی دارم و ... شوهرشم از این حس های کودکانه شیرین خواهر کوچیکه تو دلش قند آب می شد :)

داداش کوچیکه هدیه نقدی بالایی داد و خواهر1 طبق معمول، طبق معمول با شوخی و خنده اما کنایه آمیز گفت خوب واسه خواهر کوچیکه انقده مایه می ذاری برا ما که تا حالا اینجوری خرج نکردی!!!!!!!!!!!!!!

دو یا سه بار گفت! دفعه آخر داداش کوچیکه گفت چون براش خونه نویی نیاورده بودم و تا حالا خونش نیومده بودم ..... با یه تیر دو نشون زدم :)

اصلا این حرف در شآن خواهر 1 نبود! خواهر1 وضعیت مالی خیلی خوب و عالی داره .. سالی چند بار مسافرت و خرید های مارک و بهترین خونه و زندگی اصلا نیازی به هدیه دیگران و این طور مسائل نداره! اگرم شوخی بود که یه بار گفتنش بس بود!

البته شاید هم خواهر1 مبلغ بالا هدیه گرفتن رو می ذاره به حساب عشق و علاقه طرف ....

اگرچه خانوم دکتر همیشه گرونترین هدیه ها رو برای خواهر1 گرفته اما انگاری همچین تاثیری روی خواهر1 نداشته!


بگذریم گستره غیبت کردن من به دامنه دنیای مجازی هم کشیده شده گویا!

البته غیبت به خودی خود دامنه تعریفش برای من مشخص نیست.. یعنی یه جورایی خیلی وسیعه و دست و پای آدم رو کلا می بنده تو حرف زدن!




+ طبق معمول من از همه زودتر اونجا بودم..

طبق معمول از همه دیرتر رفتن خونه خودم

طبق معمول من پای ثابت ظرف شستن بودم...

از هیچ کدوم این ها ناراحت نیستم چون از ته دلم و با خوشحالی انجام می دم ...

اتفاقات شیرین

امروز دوتا اتفاق شیرین افتاد:


+ همسرجان برام چاشت آورده بود سازمان.. ولی من سرویس بهداشتی تشریف داشتم! پشت میزم که رسیدم دیدم 5 تا تماس ناموفق از همسرجان داشتم .....

چون دیشب نون نداشتیمف امروز از شرکت که می رسه خونه می ره نون تازه می خره و لقمه می پیچه و برام میاره.. منم که در گیر بودم!

حالا گشنمه و فکر نون سنگک داغ معدم رو بدجوری اذیت می کنه! :)


+ داداش کوچیکه تولدش امروزه.. تو تلگرام عکس گذاشته از کیکی که کارمنداش برا روز تولدش براش خریدن..... از کارمنداشم با کیک قرمز دور همی عکس گذاشته..

با خودم فکر کردم چه خوب که کارمندا انقده رییس شون رو دوست داشته باشن که تاریخ تولدش رو بدونن که براش کیک قرمز بخرن....

داداش کوچیکه آدم بامرام و مهربونیه .. از جوونمردی بویی برده اما نمی دونم چرا انقده زیاد به مامی و بابا کم لطفه!!



- متاسفانه آنقدر به پدر و مادر حساسم، آنقدر در گیر حال و روزشانم که انگار آنها فرزندان من اند! گاهی حس می کنم زندگی ام مختل شده است...

دیشب به خانوم دکتر می گفتم من بچه می خواهم چه کار وقتی مامان و بابا دو تا که اندازه چند تا بچه اند برای من! ...

دیشب مامی وقتی به خواهر کوچیکه می گفت کم سر می زنی و قتی هم که هستی زودی می ری.. خواهر کوچیکه گفت: وقت نمی کنم درس دارم! چشمهام از حدقه بیرون زده بود، درسش همان کلاس زبان هاست که می رود تا یک روزی مکالمه زبان انگلیسی را بیاموزد! و من که کارمندم و دانشجوی ارشد پایان نامه روی دست مانده وقتم گویا خیلی آزاد است!

همین خواهر کوچیکه زیادی بی خیال است... وقتی که می گم فردا می ری خونه مامی شاید بابا قرص نداشته باشهف من دیشب اونجا بودم و احتمالا برای فردا قرص نداشته باشه.. می گه: فردا شب میرم! و اصلا به این موضع دقت نیم کنه که شاید بابا فردا صبح قرص نداشته باشد!!!!!! همه راحتند جز من و خانوم دکتر با آن بار شیشه ای که هفت ماهه است!


من پریشان و خسته

هوا شکل و بوی بهاری گرفته... از این فرصت ها و حال و هوای خاص استفاده می کنم برای قدم زدم و پیاده روی... تا محل کارم پیاده میام و از این هوای خوب لذت می برم.... دیگه از دیشب یادم نمی یاد. انگار گلایه های مامی رو وزش باد با خودشون از ذهنم دور کردن...

گلایه های مامی از بابا.. از داداشا .. از خانوم دکتر... و البته همه به جا و منطقی....

اما هنوز یه جاییم درد می کنه وقتی یادم میاد آخر مکالمه تلفنی مامی گفت ببخشید با حرفام ناراحتت کردم و وقتی گفتم اشکال نداره عزیز دلم خودم سنگصبورتم، اصلا من هستم که همه درهاتو بگی ... مامی با بغض خندید! آره یه جایی از مغزم یه جایی دلم درد گرفت و هنوز حس دردناکش بامنه.. همه باد های دنیا هم که بوزند نمی تونن این درد رو از من دور کنن!

یه حس بد از هم گسیختگی بین افراد خانواده ایجاد شده و در حال رشده! و این خیلی غم انگیزه و هیچ کس اندازه من این وسعت غم رو درک نمی کنه!

حالا این ساعت روز بعد راست و ریست کردن امور کاری به میز شلوغم نگاه می کنم و همه فکرهای آزار دهنده میاد سراغم!

این زندگی که شکل یکنواختی گرفته..

این پایان نامه مزخرفی که رو دستم مونده...

این رابطه ای که در عمق و سطحش دوست داشتنی بی نظیر هست اما حالا نمی دونم چرا دچار خمودگی شده!

......

خوابم میاد!


+ برا فردا عصر به پیشنهاد خود همسرجان براش وقت مشاوره گرفتم. پرسیدم منم همراهت بیام یا تنهایی می ری؟ جوابی نداد...

اعضاء خانواده حلقه های یک زنجیرند

خواهر1 و خانوم دکتر از هم دلخورند و فاصله گرفتن...

و من ناراحتم از این اوضاع!

متاسفانه خواهر1 به شدت زودرنجه، خیلی مغروره و کمی از خود راضی!

همیشه از دیگران می رنجه و قهر و دوری ایجاد میشه اما هیچ وقت نمی پذیره که اون هم با حرفهاش یا رفتارهاش باعث رنجش دیگران شده!

و در مقابل چشم های گرد شده من می گه من هیچ وقت حرفی به کسی نزدم که برنجونمش!!!

خانوم دکتر آدم منطقی ای هست اما گاهی رفتار و حرف دیگران که ناراحتش می کنه کنایه های پر و پیمونی نثار طرف می کنه و متاسفانه به قلمبه گویی ازش یاد می کنن در خانواده... البته من این تصور رو ندارم! شیوه برخوردش با رنجش ها اینگونه ست!

این ناراحتی ظاهرا سر بچه هاشون بود اما ریشه در خیلی مواردی داره که اساسی هستن و به گذشته مربوط می شن.

کاش خواهر و برادر ها از هم دلخور نشن.. از هم دور نشن... هر چی هم که بشه خم به ابرو نیارن، از هم نبرن!


+همسر خواهر کوچیکه برا ولنتاین سورپرایزش کرده یه خرس بزرگ براش خریده و به کافی شاپ دعوتش کرده.. از قبل هم  تزیین میز و کیک و این بند و بساط ها رو سفارش داده بوده با یه عالمه بادکنک قلبی قرمز دور و بر میز.. خولاصه من با دیدن عکس هاش تو تلگرام کلی شاد شدم...



مامی مهربان و رنجور من

خیلی دوست دارم زودتر این هفته تموم بشه و آقا بزرگ برگرده خونش...

نه! من آدم بدی نیستم.. آدم سنگدلی نیستم ... من دلم برای مامی می سوزه که انگار شده پرستار خانه سالمندان و باید از پدر پیرش پرستاری کنه.

پدری که محبتش رو دریغ کرده از مامی و حتی رفتارهای نادرستی هم باهاش داشته!

دلم برای مامی می سوزه چون باید از همسرش پرستاری کنه.. همسری که اونجور که باید نبود براش!

دلم برای مامی می سوزه چون وقتی خودش از پا بیافته کسی نیس که از پرستاری کنه -البته جز ما دخترا-


+- کینه حس بدیه! دیروز هر کاری که برا آقابزرگ انجام دادم از ته دلم نبود و با میلو رغبت نبود!

مامان و بابا؛ دیروز و امروز


مامی این روزها خیلی طفلکی ست... خیلی! هم باید همسر بیمارش را تیمار کند، هم پدر بیمارش را... آقا بزرگ را یک هفته ای آورده اند منزل مادری- پدری و اینگونه است که مامی طفلکی است.

تازه آقا بزرگ کینه های نابه جای قدیمی را بهانه می کرده و می گفته من خونه اونا نمی رم! بعد راضی اش کرده اند!!! بیچاره مامی و بابا! بیچاره ها برای خانواده مامی همیشه بد عالم بودند در عین آن همه خوبی که روا می داشتند... حالا انگار از میان آن همه بچه جز مامی و همان یکی دایی کس دیگری هم هست که نگهش دارد که گفته خانه آنها نمی روم؟! ما که هیچ گاه بی احترامی نکرده ایم، ما که هر آنچه در توان داشتیم برای نیکی و کمک به سمتشان روانه کردیم! نمی شود خیلی چیزها را اینجا گفت! نمی شود گفت آن یکی دایی را بابا از مرگ نجات داد... نمی شود گفت.... نمی شود گفت... نمی شود گفت! خیلی چیزها را نمی شود گفت! انتظار محبت و نیکی نداشته ایم فقط همین که دست از سرمان بردرند و نهایت بی انصافی را در حق ما تمام نکنند کافی ست.

گاهی فکر می کنم یکی از دلایلی که مامی و بابا صاحب بچه های زیادی شده اند همین حجم تنهایی و بی کسی شان بوده!

نمی دانم از میان این همه بچه که دارد کدام یکی مثل مامی و اون یکی دایی برای این ها بی دردسر بوده؟! کدام یکی مثل این دوتا به دردشان خورده، که حالا این اداها را در می آورد؟!

با مامی حرف می زدم می گفت می بینی چه دردهایی دارم؟! به کی میشه اینا رو گفت؟! دلداریش می دادم که حتما حکمتی بوده که خدا به شما چهارتا دختر داده، که اگر نمی داد کجا می بردی به که می گفتی این درهای مگو را؟ خودم، همه ما چهارتا مرهم دلت می شویم...


 یاد  بچگی هام افتادم. وقتی با بابا می رفتم خیابان خرید. توی راه صد نفر نه سیصد نفر هی بابا را صدا می زدند: جناب سرهنگ.. بابا می ایستاد به حال و احوال. گاهی صحبت ها طول می کشید بعد می گفتم عجب غلطی کردم، کاش خانه می ماندم! گاهی که مامی همراهمان بود، آنها که بابا را به حرف می کشیدند رو می کردند به مامی و می گفتند: قدر جناب سرهنگ رو بدونید خیلی آدم خوبیه.... مامی می خندید و زیر لب می گفت تو مردمیش اینجوره تو خونش نه!

همین چند روز پیش این خاطره ها را تعریف می کردم بعد بابا گفت: یک بار که تهران بودم برای عمل چشم برادر2 توی خیابان یک نفر صدایم زد جناب سرهنگ.... ایستادم و با خودم گفتم اینجا کی منو می شناسه؟! نگاه کردم دیدم یه راننده تاکسیه که همشهریه و تهران زندگی می کنه و .....

حالا بابا خانه نشین است،گاهی دوستان و آشنایان می آیند دیدنش... اما من دلم آن روزها را می خواهد. روزهایی که دست در دست های بزرگ و زمخت بابا توی خیابان های شهر راه می رفتم و بابا را صدا می زدند: جناب سرهنگ .....