کاش همه چیز خاموش می شد

حرف برای گفتن زیاد دارم...

از ماجرای قطع انگشت بابا می تونم حرف بزنم! اینکه همون کلینیک دو هفته پیش گفت نمی خواد قطعش کنید و خودش می افته! اما بعد دو هفته بردیم که چکش کنن و نظر بدن یه وقت مشکلی نباشه، همون آدما باز گفتن چرا قطعش نکردید!!!!!!!!!!

می دونی!  از بی مسئولیتی و بعضا نادانی  جامعه پزشکی و پرستاری و ... هر چی بگی کم گفتی!

با یه برنامه از پیش تعیین شده از طرف خانم دکتر و شوهرش و مامی، بابا رو بدون خبر می برن مشه به هوای چک کردن وضعیت زخمش، چون دوباره عفونت کرده بوده، اما قصد نهایی تن دادن به قطع کردن انگشتش بوده...  حالا باز این نگرانی هست که نکنه رد قطع شدن خودش منجر به عفونت بشه! می بینی! مشکل یکی دوتا نیست که...

خلاصه شوهرخواهر2 با دوستش بابا رو می برن... موقع قطع کردن بابا می گه با برادر1 تماس بگیر حرف بزنم.. حرف می زنن اما برادر1 حتی نمی ره یه سر به کلینیک بزنه!!!!  بهد دو روز زنگ می زنه خونه و یه حالی می پرسه. اونم سر اینکه بپرسه برا تعویض پانسمان بابا مشهد که می ریم چند روز می مونیم خونشون؟! اگه قراره بمونیم خدمتکار مامان رو ببریم با خودمون چون زنش دستش درد می کنه و ....

که ماه تصمیم گرفتیم بابا رو ببریم و برگردونیم هر چند بار که لازم باشه! البته فعلا زحمتش افتاده رو دوش خانم دکتر و همسرش... خوبه که این دوتا هستن وگرنه جز من هیچ کسی نبود که یاری برسونه!

دیشب از این همه بی مهری برادرا همسر خانم دکتر شاکی بود، می گفت چرا بهشون تذکر نمی دین؟! قبلش داشت به من و خانوم دکتر می گفت بین خواهر و برادرا فقط شما دوتا هستین که کمر همت بستین که رسیدگی تمام بکنید به خانواده پس انقده نق نزنید انقده از یگران که کمکی نمی کنن شاکی نشید .. کار خودتون رو با رضایت و خشنودی انجام بدین به بقیه هم کار نداشته باشید! بعدش که از بی مهری برادرا شکایت کرد، گفتمش ببین شما هم طاقت نمی یاری.. بحث نق زدن ما بحث این نیست که چرا ما فقط باید کمک احوال مامان و بابا باشیم.. بحث این نق زدن ها شکستن دله، نق دلیه که می سوزه برا مامان و بابا که ببین چه بچه هایی...!

بابا هم اون خصلت خساستش باز دوباره اوج پیدا کرده! سر اینکه مامی خدمتکار داره شاکیه و روز پنجشنبه یه جنجال حسابی به پا کرد که تا تونستم صدامو بالا بردم که گلوم گرفت! تا تنوستم حرص خوردم و خودخوری کردم.... می گفت خدمتکار رو با خودمون ببریم مشهد چیکار؟! هچی می گم بابا هزینش پای من مامی نمی تونه ببرتت دستشویی کمرش درد می کنه برادر1 هم که مرخصی نمی گیره بمونه خونه زنشم که دست درد داره غیر از اون منتی رو سرمون نیست این بنده خدا همه کارا رو می کنه.... گوشش بدهکار این حرفا نبود که نبود..

کلا بابا حرص می خوره که مامی خدمتکار داره.. قبلا هم گفته بودم ذهنیت بابا اینه که چون خرج مامی رو می ده پس مامی تا سر حد مرگ باید تو خونه کار کنه!! حالا این ذهنیت رو فقط ما دخترا درک می کنیم .. هیچ کس غیر از ما حتی باورش نمی شه همچین ذهنیتی وجود داشته باشه! (قبلا گفته بودم این یکی از دردهای نگفتنی من بود که حالا برا بار دوم دارم می گمش)

درد زیاده... خستگی روحی هم ... یه دردهایی هست نمی شه گفتشون اما باعث می شن تو خواب راحت نداشته باشی.. باعث می شن جمعه صبح هی با خونه پدری مادریت تماس بگیری ببینی اوضاع احوال درچه حاله با اینکه خودت حتی نا نداری از جات بلند شی یه لقمه نون بذاری دهنت فکر نهار و قرص و داروی مامان و بابات باشی و هی با خانوم دکتر و خواهر کوچیکه هماهنگ کنی که یکی غذا بپزه یکی ببره و ......


می دونی! خیلی خسته ام کاش می شد با یه دکمه همه چیز رو خاموش کرد برای همیشه!

منی که اعصاب ندارد

امروز همین اولی کاری با یکی از همکارا سر یه مسئله کاری بحثم شد.. صدا خیلی بابلا رفت! بیچار کوچولو چه مامان داغونی داره!!!!!!!!

کار رو تلفنی، تو تعطیلات راه می ندازی... کاری رو بهت می گن انجام بده که از زمانش یه جورایی گذشته اما کسی رو می شناسی که حتی در این مواقع سفارشت رو به موقع آماده می کنه... بعد طرف دنبال پولشه و اینا براش نمی ریزین!

عین هفت روز این هفته رو این آقا دنبال وصول پولش به من یا زنگ زد یا پیامک داد! من به کار پرداز هر بار گفتم گفت امروز یا فردا!

حالا بهش می گم چرا تو روز تعطیلیم باید با تلفن طرف از خواب پاشم مگه نگفتی می ریزی پولش رو؟! می گه نداشتم!!!!!!!!!

می گم نداشتی می گفتی به من تا مدیر مالی حرف می زدم.. می گفتی تا به طرف می گفتم الان نداریم بعد  می ریزم نه اینکه اون هر روز زنگ بزنه من بگم امروز آخر وقت ریختیم بعد شما نریزی باز فردا زنگ بزنه که نرختید که بگم خبر می دم باز به شما بگم بگی تا آخر وقت و این بازی ادامه پیدا کنه!

قانع نمیشد .. منم داد و بیداد کردم .. بهش گفتم مرد حسابی من نمی گم چرا یه هفته ست نریختی میگم چرا می گی امروز می ریزم نمی ریزی و هی سر می دوونی ! یک کلام بگو تا آخر هفته نمی تونم قول بدم که بریزم... من بدم میاد با طلبکاری که به کار من ربط نداره من فقط سفارش دهنده بودم هر روز پیامکی یا تلفنی در ارتباط باشم!


دیشبم یه بحثی شروع کردم سر نوشابه خوردن و ساندویچ خوردن بچه های خانوم دکتر که از حد گذشته! یهو خانوم دکتر ربطش داد به همسرش که از ایشون الگو می گیرن و هرچی بهش می گم بیسکوییت و شکلات و بستی و .. نخر نذار تو خونه اما هر بار بیشتر از قبل می خره، اونم ناراحت شد و گفت اگه من نخرم خودشون می خرن یواشکی می خورن .. باز بعد بحث رو ربط داد به موبایل و اینترنت و این چیزا که نمی شه بچه رو محروم کرد بعد بدتر می کنه و ... کلا هی از یه فاز می زد به فاز دیگه و مغلطه (مقلطه؟) می کرد! در کل اخلاقش اینه با وجود این که خیلی دوسش دارم و باهاش راحتم و برام عزیزه این اخلاق اینجوری رو داره!

حرف ما این بود که بستنی می خری می ذاری تو یخچال بیست تا بیست تا این کار رو نکن. ماهی یه بار یا دوبار کافی شاپ می رید همون کافیه، یا هر وقت مهمون میاد معمولا تو پذیراییتون بستنی دارید شمام که مهمون زیاد میاد خونتون دیگه این مقدار کافیه!

حرف ما این بود که وقتی توت خشک و انجیر خشک و کشمش و خرما هست وقتی آجیل فت و فراون تو خونت پیدا می شه وقتی کیلو کیلو میوه می خری هر هفته دیگه با خرید شکلات و بستنی و بیسکوییت خراب نکن این تغذیه سالم رو...

اونم البته بیراه نمی گفت.. اما خوب ظاهرا خیلی ناراحت شد شاید از این که ما داریم دخالت می کنیم تو روش زندگیش و البته از اینکه همسرش تقصیر رو انداخته پای اون....


این از سر کارم این از دور همی های ما! و البته اینم از شروع یه هفته دیگه!

آهان اینم بگم که هفته قبلم روز چهارشنبه با برادر2 یه بحثی کردم و ایشون عصبانی شدند و ... البته بحث نبود یه جواب دندون شکن دادم بهشون برخورد!

گفتم مامی نمیاد باشما ساری که بابا رو ببرید پیش دکتر کردافشار.. گفت واس چی؟! گفتم چون خسته ست و روحیشم خوب نیست! گفت چرا؟! گفتم چرا نداره والا زن های شما دو روز سرما می خورید به زور ازتون مراقبت می کنن به روز سوم نرسیده شاکی می شکن مامی دوسال درگیره باباست، حق داره دیگه. بله همین رو گفتم انگاری فحاشی کرده باشم به خانومش چنان جبهه ای گرفت که از بودنم بیزار شدم.. البته ماجرا بعد از کلی حرص خوردن من تموم شد اونم با عذرخواهی من!!!


+-- دیشب همسرخانوم دکتر می گفت تو هم با این همه رسیدگی و حرص و جوشی که می زنی برای مامان و بابا کلا غیز طبیعی هستی.. شوهر خواهر کوچیکه گفت آره یه بلایی سر خودت و اون بچه میاری ها! به فکر همسرت باش حداقل! همسرجان هم گفت نمی خوام فکر من باشه .. فکر خودش باشه با این حجم حرص و ناراحتی و غمی که داره پنج سال دیگه ام اس نگیره بیافته گوشه خونه!

هیچ روزی، روز خوش من نیست

فکر کردم امروز روز بهتریه...

فکر کردم اوضاع همه روبه راهه و مامی و بابا هم که شام  دعوتند منزل خانوم دکتر...

و من یک امروز رو بی دغدغه اینکه مامان و بابا تنهان یا کسی به پای بابا و حال روز مامی رسیدگی کرده یا نه می گذرونم!

یه خواب راحت نمیه روزه... بعد از ظهر هم خرید میوه و کمی خرده ریز دیگه ... اینا برنامه هایی بود برای یه روز بی دغذغه در سر داشتم!

روحیه ام کمی بهتر بود! تا تماس گرفتم و بابا با صدایی نالون گوشی رو برداشت! سراغ مامی رو گرفتم و گفت صبحی با اوقات تلخ از خونه رفته بیرون! موبایلشم نبرده! ...

گفتم صبحانه خوردی بابا؟ گفت آره. گفتم نگران نباش رفته یه دوری بزنه دلش پره دیگه آروم می شه برمی گرده...

مامی از رسیدگی های من، توجه من به بابا نالونه! شاکیه اصلا و این اصلا ربطی به بارداریم نداره قبل بارداری هم همین اوضاع بود! مامی مدام در حال مذمت من بود .... مامی فکر می کنه من یا ما بچه ها در کل فقط بابا رو دوست داریم و به اون می رسیم و اگه مامی مریض شه یه وقت این رسیدگی ها در کار نیست!تفکرات جالبی هم در این خصوص داره، که خوب نمی شه همش رو گفت! مثلا یکیش اینه که از باباتون ارث و میراث میاد سراغتون واسه همین دورش می گردین! (البته این رو وقتی می گه که دوز عصبانیتش انقدر بالاس که نمی تونه راحت خودش رو کنترل کنه)

اما اشتباه می کنه .. ما مامی رو فرستادیم گربلا یه سفر کوتاه زیارتی آرامش بخش که کمی از خستگی روحی این دوران مریض داریش کم بشه ...

خدمتکارش روز درمیون می یومد کمک حالش باشه که من و خانوم دکتر هزینه مابقی روزها رو تقبل کردیم و گفتیم که هر روز بیاد تا مامی به کارهای خودش بیشتر برسه و اذیت نشه.

خریدهای کلی مامی رو از گوشت و حبوبات گرفته تا میوه من و همسر خانم دکتر هر ماه یه بار می ریم انجام می دیم که باری از رو دوشش برداریم...

با هدیه های خرده ریزه مثل لباس و موبایل و کیف و روسری و .. سعی می کنیم بهش نشون بدیم که توجهمون سمت اونم هست! اما مامی انگار توجه ما رو نمی خواد! توجه بابا رو می خواسته نه الان اون وقتی که باید می بوده و هرگز هرگز نبوده! و البته توجه پسرهاشو که اونا کلا فقط در بند بابا هستن اون یه نیمچه در بند بودنی!!!!!

این وسط بیشتر از همه من و در مرحله بعدی دخترا اصلا کارایی که می کنن به چشم دیده نمی شه!

من به مامی حق می دم که حتی یه روزم اضافه تر از این تو اون خونه نمونه به هزازان دلیل کاملا منطقی و واضح ولی من نمی تونم پدرم رو رها کنم... مامی باید من رو درک کنه! نه اینکه با موضوع دیشب حمام بردن بابا همه ناراحتی ها و خستگی های یه مدتش رو بالا بیاره و بزنه به سیم آخر!

از طرفی صد در صد به مامی حق می دم که هیچ وظیفه ای در قبال بابا نداره، هیچ وظیه ای!.. از یه طرف دیگه بابا انقدر مریضه که حالا وقت تسویه حساب باهاش نیست و اینکه نمی شه ما تنهاش بذاریم و اونجور که مامی حساس شده بهش نرسیم!

مامی خودش یه روز داغ می کنه و هزار روز مثل یه پرستار وظیفه شناس هی صبح تا شب رسیدگی می کنه....

وضعیتی داریم که قابل توصیف نیست!


دلم برای خودم و بیشتر برای کودکی که به این دنیای لعنتی لعنتی می آورم می سوزد!

نه اصلا یک روز خوش به من نیومده!


خدایا می دونی چقدر خسته ام؟! می دونی؟! نه واقعا می فهمی؟! درک می کنی؟! حاضری بیای جای من؟!


+ به خواهر کوچیکه می گم اواضاع از چه قراره و اضافه می کنم هیچ کسی هم نمی ره یه سر بزنه من الان سر کارم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشه! می گه من سرما خوردم شدید سوپم آماده شه می رم خونه مامان، غذا هم می برم. می گم مریضی بده همسرجان ببره الان بیرونه و وقت داره این کار رو انجام بده .. می گه نه میرم یه کمم بمونم پیششون.


+- خانوم دکتر می گه بابا رو یه مدت میارم پیش خودم... می گم من بیارم پیش خودم راحتتره چون من بچه ندارم و خونه آرومه .. می گه تو صبا سر کاری من که فعلا تا نه ماه خونه ام ....... خدایا اوضاع ما رو می بینی دیگه؟!


- این وسط هیچ وقت حرفی از خواهر1 به میون نمی یاد! چون ایشون یا خودشون مریض هستند یا باید برای شوهر و دختر 16 سالشون غذا بپزن یا در خدمت خانواده همسر هستند!  بردارها هم که معلوم الحال...


تمام شهر را نعره زنان گریستم

دیروز با خانوم دکتر رفتم به بابا و مامان سر بزنم..

از وقتی از شر پایان نامه موقتا خلاص شدم تقریبا هر روز خونه بابا هستم از ساعت شش عصر می رم و وقتی می رسم خونه یازده شبه!

بعد با خستگی ولو می شم رو کاناپه و به ظرف های کثیف توی سینک فکر می کنم.. به این که توان پختن ناهار فردا رو ندارم و شامی هم در کار نیست! 

دیروز که بابا رو دیدم متوجه شدم نیاز داره که حمام کنه.. ازش پرسیدم کی رفتید حمام؟ درست خاطرش نبود! بعد با خانوم دکتر حساب کردیم و دیدیم که درست نه روزه که حمام نکرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و در این نه روز همه ما به بابا سر زدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چطور بی دقتی کردم؟! چطور بقیه متوجه این نیاز بابا نشدن؟!

به خانوم دکتر گفتم کمک کن با هم ببریمش حمام.. خانوم دکتر زیاد مایل نبود، البته مخالفتی نکرد! اما از نحوه جواب دادنش متوجه شدم که حق داشت باید نوزاد دو ماهش رو نیم ساعتی تنها می ذاشت اونم نوزادی که یه لحظه آروم نداره و همش در حال خوردنه یا گریه کردن!

به هر حال بابا رو بردیم حمام... انقدر این بچه گریه کرد که از نیمه های فرایند حمام کردن بهش گفتم برو بهش برس هلاک کرد خودش رو ... رفت و من بابا رو آبکشی کردم و خواستم با حوله خشکش کنم که مامی شروع کرد به نق زدن! که بابات سنگینه چرا تو بلندش کردی؟! حالا هر چی می گم من بلندش نکردم خودش از دیوار گرفت بلند شد من فقط هواشو داشتم، مگه مامی ولن کن ماجرا بود؟! می دونستم همه این حرفای مامی بابا رو از تو برای صد هزارمین بار می شکنه ..

آخرش با ناراحتی و روی ترش به مامی گفتم اگه اتفاقی برای من و بچم افتاد مسئولیتش پای خودم جواب همسرجانم خودم می دم! تمومش کنید...

مامی حوله رو پرت کرد تو اتاق خواب بابا و چند جمله ای به گلایه و ناراحتی شدید گفت و رفت تو اتاق خودش...

می دونم مامی نگرانه منه حقم داره... ولی من چه کنم با این دلم؟! وقتی دیدم بابا پشت سرش رو انقدر خارونده که قرمز شده و حتی خونی دیگه نمی تونستم کاری انجام ندم! نمی تونستم شب راحت بخوابم وقتی می دونستم بابا به یه حمام ساده احتیاج داشته!

حمام کردن بابا در این وضعیت به من آسیبی نمی رسونه اما حرصی که از بی توجهی بچه ها می خورم بهم آسیب می رسونه... نق زدن های مامی بهم آسیب می روسنه!

کارم که تموم شد بابا گفت تو انقدر دور من نگرد می بینی که مامانت به خاطر شرایطی که داری به تو حساسه.. گفتم خوبم بابا طوری نیست که ...!

گفت کاش زودتر بمیرم مامانت از دستم راحت شه!!!!!!!

و من در درون خودم تمام شهر را نعره زنان دویدم! نه فقط به خاطر این جمله آخری که بابا گفت که به خاطر شرمندگی ای که از سمت کم کاری بقیه بچه ها بهم وارد شده بود!

کاش روند زندگی این نبود...

حال بابا انگار دست کشیده باشد از مبارزه با بیماری ها برای زنده ماندن.. انگار نا امید شده باشد...

کم حرف بود اما حالا هیچ حرفی نمی زند! حتی وقتی مخاطب است جواب حرفات را هم نمی دهد! .... فقط نگاهت می کند.... در نگاهش هم امید نیست.. حالت عادی زندگی نیست!!!!!!!

بابا را کنار پدر زنش که بیست سال از خودش بزرگتر است ببینی گمان می بری که بابا سی سال از او بزرگتر است!

رعشه دست راستش بیشترشده... عدم تعادلش بیشتر شده .... همه اش به این خاطر است که وا داده ست ....

دیروز از نه صبح تا یازده شب پیشش بودم.. کلامی حرف نزد! موقع نهار خوردن چشم به چشم که می شدیم لبخند پهنی تحویلش می دادم اما فقط نگاهم می کرد!

به داداش کوچیکه گفتم بیا بابا رو ببر بگردونش شاید حال و هواش عوض شه.. رفتن چند ساعتی در یکی از مناطق ییلاقی گشتی زدند .. اما حالش فرقی نکرد!

دیشب تولد امام رضا (ع) بود... من هم بی حرف بودم برایش برخلاف سال های قبل! اصلا یادم نبود! جواب آزمایش بابا افزایش پتاسیم بیش از حد را نشان می داد و پزشک گفته بود هر چه سریعتر باید میزانش متعادل شود وگرنه ممکن است موجب ایست قلبی شود! تازه از اینکه در فرایند آن عمل سخت قرار نگرفته ایم کمی خیالم راحت بود که دوباره یک شک به من وارد شد... انگار قرار نیست لحظه ای در آرامش بگذرد! قرار نیست از عید و شادی آن لذت ببریم!؟ با خودم گفتم ما را چه به عید... عید و عزایمان یکی بوده و هست!

حالا کلیه ها نزدیک به از کار افتادن هستند گویا!

و من .... لحظه ای هاج و واج به آسمان نگاه کردم و در دلم به خدا گفتم: واقعا چرا برای برگرداندن آدم ها نزد خودت این همه سختی و عذاب برایشان می چینی؟! راه دیگری نیست؟! آدم هایی که نه به میل خودشان به این دنیا آمده اند نه به میل خودشان در این دنیا زندگی کرده اند نه از زندگی ای که داشته اند لذتی برده اند! شاید حالا خیلی مایل باشند همه چیز تمام شود یا مایل باشند نشود؛ اما اینطوری؟! با این همه اذیت و سختی؟! ما فقط آدمیم، چهار تکه استخوان و گوشت و پوست... طاقت چه چیزهایی را باید داشته باشیم؟!!!!!!


حرف های من اغلب با خدا از همین دست است! شما گمان مبرید کافر شده ام.. به نظر خودم که نیستم .. لابد خدا هم از زمره کافرانم می پندارد که این همه تخته سنگ میریزد بر سرم!


+ برای مامی گوشی تلفن خریدیم با خانوم دکتر. مامی دوست داشت با گوشی اش بتواند عکس بگیرد... از طرفی گوشی قبلی اش هم مدت زیادی است که خراب شده. هرجا که می رفت از بی خبری اش دل توی دلم نبود ....

وقتی بهش هدیه کردم گفتم ببخشید در شان شما نیست فقط در حدیه که کار راه بندازه :) و من رو از نگرانی در بیاره .. برا زحمتای زیادی که برا بابا و ما می کشین در این مدت خواستیم هدیه ای بدیم که دیدم این خیلی ضروریه .. ببخشید که اینجا هم با خرید این هدیه فکر از نگرانی در آوردن خودمون بودیم! دستش رو بوسیدم.... مامی از خنده غش کرده بود :)

عاقبت آن شود که تو خواهی


دو هفته پیش بابا رو بردن بیمارستان رضوی که بعد از آنژوگرافی عمل آنژوپلاستی انجام بشه. نتیجه آنژوگرافی نشون می داد که رگ ها تا چه حدی، تا کجا و چه رگ هایی دقیقا دچار گرفتگی هستند. بعد از بررسی نتیجه آنژوگرافی پزشکی که عمل رو به عهده گرفته بود اعلام کرد بیمارستان رضوی یه بخشی از دستگاه رو نداره و اگر اینجا عمل کنیم مابقی عمل رو باید در بیمارستان مهر انجام بدن و این دوباره کاری برای بیمار شرایط مناسبی رو ایجاد نمی کنه بنابراین کل عمل رو در بیمارستان مهر باید انجام داد.

خوب بیمارستان مهر طرف قرارداد بیمه بابا نبود و هزینه عمل سی میلیون می شد که همون ابتدا باید پرداخت می کردیم. پزشک معالج گفت یه جستجویی در بین بیمارستان های طرف قرارداد انجام میده که کدوم یکی دستگاه و تجهیزات رو کامل دارن و خبر میده .. جستجوی ایشون ده روز طول کشید.. در نیجه گفتن دو بیمارستان دیگه هست که طرف قرارداد شما هستن اما جراحان اون بیمارستان این عمل رو قبول نمی کنن به این خاطر که زمان خیلی زیادی می بره و دقت بسیار زیادی لازم داره و اینکه با وقتی که برای این عمل صرف می کنن می تونن سه تا عمل دیگه انجام بدن و پول بیشتری هم بگیرن!!!!!! خود پزشک معالج ما هم با اون بیمارستان ها قرارداد نداشت پس لزوما اون بیمارستان ها حذف می شدن و هیچ چاره ای جز بستری شدن در بیمارستان مهر نبود. هزینه عمل رو تهیه کردیم... بعد دکتر گفتن که فقط یه پا رو فعلا عمل می کنن به خاطر سختی فرایند عمل نمی تونن دو پا رو همزمان عمل کنن!

بنابراین نامه بستری رو امضا کردن و چهارشنبه بابا رو بردیم بستری کنیم. اول گفتن باید تو صف انتظار بشینین چون تخت خالی نداریم که پذیرش کنیم!!!!!!!! هر وقت بیماری ترخیص شد شما رو طبق نوبتتون پذیرش می کنیم!

یک ساعت بعد پذیرش شدیم ... مراحل بستری از جمله نوار قلب و تست خون و ... رو انجام دادیم و بابا رو در بخش سی سی یو بستری کردیم. حین لباس عوض کردن بابا پرستار گفت شاید عملشون کنسل بشه! پرسیدم چرا؟ گفت چون دکتر از هفت صبح تا الان عمل داشته عمل شما هم زمان زیادی می بره و شاید عمل نکنه در ضمن یه بخشی از تجهیزات رو ندارن فک کنم!!!!!!!!!!!!

گفتم دکتر خودش برای امروز نامه بستری داده و خودش گفته اینجا تمام تجهیزات رو دارن! شونه بالا انداخت!!!!!!!

منتظر موندیم عمل دکتر تموم بشه و وقتی باهاش حرف زدیم سرش رو به نشانه مثلا شرمساری پایین انداخت و گفت بله وقت نمی کنم! امروز خیلی عمل داشتم و عمل پدر شما هم زمان زیادی می بره و در توانم برای امروز نیست.. خودم گفتم امروز بیایین ولی وضعیت اینه و من شرمنده ام!!!!!!!!! خوب حرفی نمی شد زد دیگه .. نمی شد یقه طرف رو بگیری و بگی ما از شهرستان اومدیم مگه تو لیست عملات دستت نبوده! مگه از برنامه کاری هر رزوت از قبل خبرنداری؟! بیمار ما دو روزه به خاطر استرس عمل قند خونش از پونصد با زحمت فراوان پایین میاد.. اما کیه که کرامت انسانی و درک و شعور یه انسان عادی رو در رفتارش داشته باهش و بچسبوندش به وظیفه شناسی و قسم پزشکیش؟!!!!!!!

بابا رو ترخیص کردیم  و نامه گرفتیم که روز یک شنبه اول وقت بستریشون کنیم. هزینه بیمارستان رو تمام و کمال پرداخت کرده بودیم ...

بعد از ظهر برادر1 بابا رو برد کلینیک زخم تا زخمش رو بررسی کنن یه وقت عفونت گسترش پیدا نکرده باشه. اونجا پزشک متخصص بعد از معاینه می گه که این پا نبض داره.. ناخن هاش رشد کردن ... یعنی که خون درش در جریانه می شه با یه قرص خاصی روند جریان خون رو بهبود داد نیازی به عمل نیست... سنشون بالاست و اگر زیر عمل فشارشون بالا بره که احتمالش به خاطر سابقه فشار خونشون زیاده، اتفاقات بدی ممکنه بیافته.. در ضمن این عمل انقدر ریز و حساسه که کوچکترین اشتباهی ممکنه به انگشتای دیگه پاش آسیب برسونه...به نظر من اذیت نکنید این پیرمرد رو ...

برادرم بهش می گن ولی دو سه هفته پیش خود شما گفتید ببرید برای باز کردن عروق که عمل بشن! گفته اون موقع پا نبض نداشته ولی الان داره!!!!!!

در مورد قطع انگشت هم گفته عفونت کامل برطرف شده و این انگشت خشک شده خودش به زودی می افته و اصلا نیاز نیست قطع بشه ....

وقتی برادرم اینا رو می گفت همه به هم نگاه می کردیم با حیرت و تعجب و یه حالت گیجی فراوان!

تو فکر کن! یه بیمار با یه مشخصات بیماری مشخص و چند تا تشخیص متفاوت! حتی یک دکتر در بازه های متفاوت زمانی تشخیصش فرق می کنه!

یه روز فکر کردیم و مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم عمل نکنیم!

بابا رنگ صورتش برگشت دیگه مثل گچ سفید نبود! قند خونش دیگه بالا نرفت و متعادل موند! تمام این دو روز قبل نخوابیده بود و چند ساعتی تخت خوابید... تمام این دو سه روز گذشته رنگ صورتش از ترس سفید شده بود و ما همه فکرای ناراحت کننده ای می یومد سراغمون تو نگو به خاطر ترس از عمل بوده!

مامی می گفت باور کنید خدا داره بهتون می گه راه کدومه وگرنه چرا انقدر پیچ و تاب می افته تو کار عملش؟! دوباره دارید می بریدش عمل کنید نمی شه .. لابد در این تاخیر حکمتی هست.


+خوشحالم پزشک نشدم! بله نشدم یک پزشک ایرانی!!!!! ه خیلی راحت نظر تشخیصی بدم و با جون کسی که شاید جون خیلی های دیگه بهش وصل باشه بازی نمی کنم. شما هم خوشحال باشید که پزشک نشدید!


- نمی دونم واقعا عمل نکردن به صلاحه یا نه! اما عمل کردن هم زیر دست همچین پزشکایی یه قماره دو سر باخت به نظر می رسه!


+ از همراهی و همدلی همه دوستان عزیزم که با دعای خیرشون ما رو مورد توجه قرار دادن سپاسگزارم و همینجا از خدوند بزرگ می خوام که به همشون صحت و سلامتی در طول عمرشون عطا کنه.

یقین دارم به توجه پر از لطفت

بابا را فردا صبح می بریم برای عمل ...

عملش دو مرحله دارد، یکی فردا... یکی سه هفته دیگر...

دکترش گفته عمل سخت است! به گوش خودش هم رسیده ...

من کمی نگرانی در چهره اش می خوانم...

صورتش که رنگ پریده ست... سفید و بی روح ...

تنش کمی گوشت داشت که حالا به واسطه آنتی بیوتیک ها همان هم خشک شده ....

مامی هم بی حال و حوصله ست... پشت تلفن طوری حرف می زند که انگار به زور کلمه ها را ادا می کند ... از روی اجبار و کلافگی که با بی حوصلگی در آمیخته. حق دارد بیچاره...


- دیشب خواهر کوچیکه تو تلگرام گفت: امروز بعد اینکه پای بابا رو پاسمان کردم گفته بیا یه بوس بده بابا فردا می برنم برا عمل ....

من این رو خوندم و سیل اشک من رو برد! خوب بود همسرجان خونه نبود ... هق هق کردم.. بغضم داشت گلوم رو پاره می کرد...

حالا هی همه می گویند جوش نزن گریه نکن.. بچت گناه داره! 

تو بگو! من در این شرایط می توانم آرام باشم!

خدایا این کوچولو رو به تو می سپارم و یقین دارم سالم و تندرست به من هدیه می دیش.... یقین دارم! 


- امروز حین پانسمان پاهایش به می گه: بابا نمی خواستم تو من رو ببری فردا مشهد... می گم چرا بابا جون؟ می گه آخه تو جوش می زنی ...


+ می شود هر کسی از اینجا که رد می شود برای بابا .. برای مامی ... برای من و این کوچولو دعای خیر کند؟!