بابا درد دارد

بابا درد دارد...


تا به حال دیده اید کسی از شدت درد هذیان بگوید؟! از شدت بی خوابی.. بی خوابی چند هفته ای گوشت تنش بریزد؟! هذیان بگوید؟!

بابا درد دارد و به شخاطر درد هذیان می گوید! من این ور خط از نگرانی و استرس به هم می ریزم به برادر1 که همراهش است می گویم قندش را چک کن به حتم افت کرده ..

کمی بعد تماس می گیرد که نه 170 است و مشکل این نیست! مشکل درد و بی خوابی ست ...


بابا درد دارد...



بابا بیمارستان بستری ست از روز پنج شنبه. قرار است نتیجه آزمایش ها و تصویر برداری هسته ای نشان دهد می شود با بی هوشی عمل کرد و پا را نمی دانم از کجا قطع کرد یا نه!

اگر بشود یک نگرانی بزرگ برای من باقی می ماند که آیا باقی مانده پا دیگر دچار عفونت نمی شود؟!

اگر نشود پس به چه طریقی می خواهند پا را قطع کنند؟! اگر بیهوشی نه،پس چطور؟! اصلا چه می کنند....


نتیجه آزمایش ها پتاسیم بالا را نشان می دهد.. اوره و کراتنین بالا ... اینکه غده پرستات بزرگ است.... نمی دانم دو سال پیش آن دکتر حاذق چه چیزی را دقیقا عمل کرده بود که حالا باز بزرگ است؟!


حالا میان این همه دوستان باز بگویند منفی نباف! نمی بافم من اصلا بافتن بلد نیستم! خودش منفی ست .. منفی پیش می رود!

گویی که جانم می رود

حس می کنم همه چیز با هم درحال از دست رفتن است..

همه چیز های مهم زندگی ام یک جا، با هم دارند از دستم می روند!

و من جز این که نگاه کنم و اشک بریزم و از شدت اشک ریختن دچار سر دردی وصف ناپذیر شوم، از پس کار دیگری برنمی آیم!

حتما عده ای هستند که بگویند با این همه انرژی و فاز منفی که درون افکارت هست نتیجه بهتر از این نمی شود!


من اما فکر می کنم کار، کار خداست! بس خنجر حرف هام رو به او بود!

این قصه سر دراز دارد

چقدر ساده بودم که فکر می کردم با قطع همان یک انگشت اوضاع بابا خوب می شود..

علم پزشکی در این جا تمام امید ها را قطع می کند! از ریشه می سوزاند..

می دانی باید به قطع پا مچ فکر کرد...

به خودم نگاه می کنم به این همه در خود فرو رفتگی ... این همه استیصال و درماندگی ..

این همه راه رفته و به بن بست زسیده ..

به این همه خستگی!

راستی با این همه خستگی چگونه از پس سختی های پس از زایمانم برآیم؟! مگر از من چیزی هم مانده؟!

دکتر های  باز دوباره پیشنهاد داده اند که باید عمل شود!

ما باز وا مانده ایم که چه کنیم!


- دیشب برادر1 پشت خط داد می زند که چرا سی دی آنژوگرافی رو نذاشتی تو مدارک بابا.. این دکتره می خواد نتیجه آنژیو رو چک کنه!  منم از کوره در رفتم داد زدم .. او داد زد من داد زدم! من اصلا خبر نداشتم سی دی ای در کار بوده! به خانوم دکتر گفته بودند او هم فراموش کرده بود به من بگوید! یک نفر آدمم با این همه دغدغه فکری .. با این مشکلات کاری .. زندگی ای که تقریبا رها شده! فکرم به همه چیز و همه قد نمی دهد والا!

حالا باید پیام بدهم که ببخشید داد زدم... اما تو حق داشتی داد بزنی!!!!!! همه حق دارند جز من! جز ما دختر ها!


- تا حرف این می شود که بابا را حضوری ببریم اصفهان که دکتر موسوی (طب سنتی) از نزدیک ببیندش! برادر1 سکوت می کند! موقع تعویض پانسمان می رسد برادر1 پول همراهش نیست.. داماد2 دست به جیب می شود!

مامی می گفت خوب شد بابات یه شغل و کار درست و حسابی داشت تا بتونیم کژدار مریض از پس این ختی ها بربیاییم.. تا بیمه باشیم و ... وگرنه اینا ما رو زیر پرو بال خودشون نمی گرفتن! مامی حق دارد!

تا گوشه ای بدهی که بیشتر به فکر این بندگان خدا باشید دور بر می دارند که چه کار نکرده ایم ما.. فلان سال انقدر پول شهریه برادر3 داده ام و ...

نمی داند من و خانوم دکتر بی انکه اجازه بدهیم مامی یا بابا بویی ببرند هر چه در توان داشته ایم گذاشته ایم و هنوز هم می گذاریم!


- این همه از زندگی و کار و انرژی و شادی و تفریحم می زنم برای رسیدگی به مامی و بابا، بعد خواهر1 می گوید ما هم مثل توییم از همه چیزمان زده ایم!!!! که تازه از سفر ده روزه ترکیه اش بازگشته نمی دانم کجا شبیه من است!

معجزه کن

ورم پای مامی خوب شدنی نیست! پزشک ارتوپد گفت احتمالا مربوط به رگ سیاتیک است یک سری دارو داد اما خوب فایده نداشت... می ماند موضوع کلیه و قلب که مطابق جواب آزمایش ها بعید است به کلیه ربط داشته باشد. می ماند قلب! باید وقت بگیرم برویم مشهد و ... امیدوارم چیز مهمی نباشد!
هر هفته به طور متوسط مشهد هستیم اما یک بار هم فرصت حرم رفتن دست نداده .. یادش به خیر آن سال ها که مشهد زندگی می کردم هفته ای یک ار سر از حرم در می آوردم!
شوهرخواهر2 می گفت به نظرم پای بابا را باید از جایی قطع کنند که خون جریان دارد! یعنی از مچ!!
دیشب تا صبح بیدارم ذهنم در گیر خیلی چیزها بود! دست هام رو بلند کردم رو به آسمون گفتم: می شه شفاش بدی؟! می شه کمکمون کنی؟!
پس این معجزه هات برای چه زمانی هستند؟! برای چه کسانی؟! می شه .... اشک ریختم ...

- روز قبل از عید تصمیم گرفته بودم کمی شاد باشم.. با وجود مشکلات مثبت فکر کنم .. در کل کمی تغییر رویه بدهم! اما نشد... عید که نبود، برای ما چیزی شبیه عزا بود. بیچاره خواهر کوچیکه که کاپ کیک های قشنگ و خوشمزه ای پخته بود .... بیچاره خانم دکتر ... بیچاره من.. کاش می شد همه حرف ها را زد.

روزگاری چنین سرد و مغموم

کلینک زخم در جلسه چهارم مراجعه به ما گفت: خیلی هم خوب! حالا دیگه عفونتی وجود نداره و شما باید خیلی با ملاحظه با این زخم رفتار کنید! برید پیش یه متخصص عروق که تشخیص بده اگر رگ ها بازن جراحی پلاستیک انجام بشه و رد زخم بسته بشه اگر رگ ها بسته هستن خودش نظر بده چیکار کنین!

به قول برادر1 افتادیم تو یه دور باطل! می گن رگ ها بستن برید عمل کنید! می ریم برا عمل می گن عمل سخت و حساسه سنشون بالاست خطر داره و ......

نمی دونم اون همه دیابتی که قطع عضو می شن در دنیا و در ایران رد زخمشون رو چیکار می کنن! امکان نداره سالها دیابتی بوده باشی اما انسداد عروق نداشته باشی!!!!!! تکلیف اونا چی می شه؟؟؟! رها می شن به امون خدا؟

خدا هم گویا تو حکمتش نیست امون بده ......

دکترای ایرانی معرکه هستن! در نوع خودشون بی نظیرن!! لنگه ندارن در بی توجهی و بی مسئولیتی و ندانم کاری ...!

دیشب بابا تا صبح ناله کرد از درد و چقدر برای من سخت بود شنیدن ناله هاش... دو تا مسکن دوز بالا خورد تا ساعت سه بود تونست یه چرتی بزنه.

صبحی دم رفتن گفتم دردت بهتر شد؟! گفت آره بابا تو برو...

چند قدم رفتم برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم چشاش رو به حالت درد به هم فشار می ده ... کاری نمی تونم در برابر درد کشیدنش انجام بدم جز سر زدن بهش و رسیدگی کردن و نوازشش!

دیشب موقع خواب به این فکر کردم باید مادر شدنم رو به تعویق می نداختم! بیشتر نیاز هست که مادر بابا و مامان باشم و براشون مادری کنم!


+- دیروز دم غروب رسیدم خونه بابا و مامان... دیدم بابا نشسته لبه تختش و مامی هم استکان به دست نشسته رو میز نماز بابا.. داشتن با هم حرف می زدن! تنها ... مامی روحیش رو پاک باخته.. حتی به زور هم شده تا سر کوچه نمی ره! به زور باید بفرستیش حمام کنه ... خودش رو ول کرده!  بابا هم که اونجور... واقعا احساس می کنم نیاز دارن هر روز عصر یکی بره پیششون تا نزدیک شب بمونه باهاشون حرف برنه بهشون برسه ببرتشون بیرون یه دوری بزنن! اما من تنها نمی تونم همیشه .. نمی تونم تنهایی! خاک بر سرم کنن که حتی عرضه نداشتم ماشین روندن رو یاد بگیرم! البته مسببش همسرجانه که هیچ وقت نذاشت پشت رول اون پراید زپرتی بشینم!

قبل رفتنم خانوم دکتر می گفت نرو! بشین پایان نامت رو تموم کن.. نرو می خوای بری چیکار؟ رفتم و بعد به خانوم دکتر گفتم ببین لازم بود برم وقتی رفتم دیدم انقد تنهان انقد روحیشون داغونه لازم بود برم!


+ یه حیاط کوچیک هست با یه درخت خرمالو و یه گل رز.. دوست داشتم تا صبح به یاد روزگار مجردیم می شستم رو پله ها و می ذاشتم نسیم شبانگاه پاییزی هرکاری با صورتم و موهام می خواد بکنه!

سختی ها تمامی ندارد

بابا رو بردیم مشهدکلینیک زخم  تا به زخمش رسیدگی بشه. برادر2 که گفت دل ندارم ببینم دست و پاهام داره میلرزه و رفت نشست تو سالن...

من موندم تو اتاق. بابا اولش اه و ناله های عادی داشت کمی بعد دیگه داد می زد! اونا هم هی دعوتش می کردن به آروم بودن و هیچی نیست و رفتم کنارش گفتم دستای منو بگیر فشار بده درد داشتی.... داد می زد من اشکام می ریخت .. می گفتم جانم بابایی الان تموم می شه تحمل کن..

دیگه دیدم نه بابا دردش واقعا غیر قابل تحمله گفتم دارید چیکار می کنید یه پانسمانه دیگه؟! وضعیت پاش چطوره عفونت تا کجا هست؟! یارو برگشت گفت اون بند دیگه پاشم دارمی قطع می کنیم!!!!!!!!!!!!!!!

چشام داشت از حدقه می زد بیرون! گفتم بدون بی حسی؟! بابا درد داره نمی تونه تحمل کنه یه بی حسی چیزی بزنید خوب... دیگه رفت یه آمپول بی حسی زد و ...

طفلی بابا!!!!!

چقدر سخته عزیزت تا اون حد جلو چشات درد بکشه.. من پا به پای درد کشیدنش درد کشیدم!

تمام طول جاده رو موقع برگشت.. دیشب تا صبح هی یاد درد کشیدنش و چهرش و داد زدنش تو اون موقعیت افتادم هی دستامو از درد مشت کردم و فشار دادم!

بعد از شوهرخواهر2 پرسیدم اون روز بردید بابا رو بند اول انگشتش رو قطع کردن بی حسی زدن؟! گفت آره.. گفتم خود دکتر بود؟ گفت آره. گفتم این بی شعور دکتر نبود یه کارشناس زخم بود خود دکترم تو مطب نبود بدون بی حسی داشت کار می کرد! شوهر خواهرم گفت خوب اگه من بودم باهاشون حرف می زدم می پرسیدم دارن چیکار می کنن می خوان چیکار کنن! اون روزم من رفتم باهاشون حرف زدم پرسیدم قراره چیکار کنن و ....

کلا ادمیه که مغلطه می کنه.. خیلی دوستش دارم خیلی انسان خوب و مهربون و یاری رسونیه در هر موردی که فکر کنید اما این اخلاق داغون رو هم داره! زود داغ می کنه .. زود بحث رو حساس می کنه .. زود بحث رو می کشونه به جاهیا نامربوط!

دیگه بهش گفتم چه ربطی داره اون که وضعیت زخم رو دیده تشخیص داده باید قطع بشه من باید بهش بگم بی حسی بزن؟! مگه دو روز پیش شما گفتید بی حسی بزنه؟! اگه شما گفتید که باید در اونجا رو گل گرفت طرف هیچی حالیش نیست! منم پرسیدم ... اون اول باید به من بگه که چه غلطی می خواد بکنه...

اونم گفت چرا یقه منو رو گرفتی؟! نفهمید من از حرفی که زده ناراحت شدم! خحرف خارج از منطقش! از اینکه اگه من بودم .. اون روز که من رفتم .... همیشه در صدد خودی نشون دادنه اما نفهمید تو ون شرایط با گفتن این حرفاش من رو داشت از کوره در می برد!


یه روزم به آرامش نمی گذره شکر خدای مهربون! بحث با این با اون! مشکلات مریضی مامان و بابا...

اووووف!

نگرانیم از اینکه که باز دو روز دیگه بگن نه اصلا کل پاشو باید قطع کنیم! مرده شور هر چی پزشکه ببرن، همه رو با هم! هیچ عذرخواهی ای هم بابت این حرفم از جامعه پزشکی نمی کنم..


- + تو ماشین من و برادر2 عقب نشستیم. بابا جلو ... صدام زد نیوشا؟ گفتم بله.. گفت سرت رو بیار جلو یه چیزی تو گوشت بگم. گفتم بگو بابا. گفت من خودم رو خیس کردم! گفتم اشکال نداره فدای سرت! نمی دونی داغون شدم با این حرفش ... نمی دونی دیدن بابا تو این ووضعیت چقدر حالم رو خراب می کنه....

بعد تو خونه برادر2 گفت نیوشا من تو کلینیک از درد خودم رو خیس کردم! .. گفت الهی بمیرم بابا برات .. ببخش! تقصیر منش د دیر گفتمشون....

داغونم الان داغون

روان آشفته

هر روزم بدتر از روز قبل می گذره. دارم در منجلابی فرو می رم که خودم با خصوصیات اخلاقی خاصم برای خودم ساختم! هر چی بیشتر دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم!

دیروز مامی رفته بود خرید و شش هفت کیلو جنس خریده بود.. طبیعتا بدون ساک خرید رفته بود! کمر درد و پا درد و دست درد هم داره، اما نمی دونم چرا با خودش یا ما لج می کنه!

می گم چرا با ساک خرید نرفتی؟! می  گه تو آفتاب بوده رنگ پارچش رفته ازش بدم میاد!!!!!!!!!!!!!

می گم چرا نگفتی ما بریم خرید .. باز یه بهونه دیگه می یاره! 

بعد از خوردن نهارم شروع کردم به شام گذاشتن که هم همسرجان داره می ره تهران بیاد خونه مامی و همین جا شامش رو بخوره هم برای نهار فردای مامی و بابا غذای آماده باشه که مامی با این وضعیت پاش از تختش در نیاد...

شب قبلش فقط چهار ساعت خوابیده بودم، خیلی خسته بودم اما نمی شد اوضاع خونه رو همونطوری رها کنم! از همه بدتر اینکه کارگرش ساعت 11 شب خبر داد که فردا نمیاد! حالا باید هیچ ظرف کثیفی نمی موند .. دور و بر خونه مرتب می بود و .... تا یازده و نیم شب همه کارا رو کردم.

صبحانه فردا رو آماده کردم ....

بابا خیلی ناله می کرد از درد پا سه تا مسکن دوز بالا خارجی خورد اما بازم می نالید. قبلش همین که از مشهد رسیدن، با خانوم دکتر و همسرش  رفته بودن برای تعویض پانسمان، بدون توجه به اینکه باید بلافاصله پوشکشون رو عوض کنن نشستن رو مبل و بعد  هم ...........! می گم آخه بابا جان می دونی که مامان حساسه، می دونی که تازه از راه رسیدی لازمه این کار انجام بشه چرا اهمیت نمی دی؟! تازه با این احوال هم می گی خدمتکار مامی نمی خواد بیاد و ...!

می گم حالا برید دستتون رو بشورید شام بیارم... صام می زنه که نیوشا نمی تونم برم دستم رو بشورم!!!!! می گم شما که دو شب قبل سر او جر و بحثی که داشتیم گفتید همه کاراتون رو می تونید انجام بدید! می گه الان نمی تونم....

مامی تو راه رفتن لنگ می زد... پاشو جا به جا می کرد آثار درد رو صورتش پیدا بود ... بابا با این اوضاع.. دیگه ظرفیتم تموم ته کشیده بود! تو سرم یه گودال بزرگ بود که پر نمی شد! هزار بار دیشب گفتم عجب گهی خوردم باردار شدم! من رو چه به این غلطا؟! منی که اومدم که فقط درد بکشم و محنت کش باشم .. منی که ذره ای شادی تو زندگیم نیست، چه کاری بود یکی دیگه رو بیارم تو این شرایط!

سعی می کردم مثل یه پرستار بدون ایجاد رابطه عاطفی وظایفم رو انجام بدم.. داروهای بابا رو بدم ... شامش رو .. جوشوندش رو ... هر کاری که لازم بود رو بدون حتی نگاه کردن به صورتش .. بدون صدایی که توش محبت و مهربونی باشه انجام دادم.

این حس ها واسه خاطر خسته شدن از رسیدگی های زیاد نبود.. این حس ها واسه خاطر اون جر و بحث دو شب قبل بود، به خاطر این همه تفاوت فاحشی که بابا بین دخترا و پسرا قائله! به خاطر اینکه مامی ناله ها و غصه هاش رو میذاره فقط وقتی من اونجام! به خاطر اینکه بابا همیشه رو به راهه جز وقتایی که من اونجام! فقط کاش این نه ماه رو با من راه می یومدن نه به خاطر خودم به خاطر یه موجود بیچاره دیگه!

دیشب حتی فکر می کردم بابا داره الکی این حد از درد رو نشون می ده! فک می کردم چون توجهی ندارم بهش و نگاهش نمی کنم و باهاش حرف نمی زنم بیشتر آه و ناله می کنه توجه من رو جلب کنه!

یه جا گفت مگه من چه گناهی کردم.. با حرص زیاد گفتم لابد گناه زیاد کردید... ما هم تو این زندگی درد زیاد کشیدیم، بد نیست شما هم بکشید!!!!!!!! دیگه حالم داشت از خودم این حسام به هم می خورد! مامی هم در ایجاد این حس ها در من  نسبت به بابا بی تاثیر نبوده .. بابا خودش هم بی تاثیر نبوده ...

شاید کمی از این حس ها واسه خاطر اون راز پونزده ساله لعنتی بود که شوهر خواهر1 چند شب پیش به من گفت! نباید می گفت! نباید ذهنم رو درگیر می کرد... چرا هیچ کس حس و حال و من رو درک نمی کنه!

برا رهایی از این فکرا رفتم یه لیوان آب خوردم.. سرم رو گذاشتم رو دیوار یخچال و گفتم خدایا من چی شدم؟! چرا این وضع و حالمه.... یادم افتاد مدت هاست از خدا دور شدم! کلامی باهاش حرف نزدم.. کلامی باهاش حرف ندارم!!!!!!!!!

بابا صدام زد یه مسکن دیگه دادم وقتی داشت لیوان آب رو می خورد بهش نگاه کردم چقدر لاغر و نحیف تر شده بود حتی نسبت به دیروز! چقدر چشماش .. صورتش.. حالاتش ترحم برانگیز بود!

گفت بانداژ پام خیلی سفت و محکمه بیا یه کم شلش کن. گفتم فکر نکنم در د مال بانداژ باشه از طرفی می ترسم دست بزنم نتونم ببندمش این وقت شب کی رو پیدا کنم کمک کنه؟! یه کم تحمل کنید درد رو فردا خوب می شه.. خودم از این همه سنگ دلی می خواستم بالا بیارم!

زنگ زدم خانوم دکتر گفتم بابا چی می خواد .. حین حرفام گفتم آجی از لحاظ روانی نرمال نیستم! انگار دچار جنون آنی شده باشم!! حتی یه لحظه تو خودم دیدم که می تونم بابا رو حین ناله هاش خفه کنم!!!!!!!!!!! من از خودم می ترسم! گفت هزار بار گفتمت شب رو نمون اونجا تو با این شرایط جسمی و روحیت دیگه نمی تونی تحمل بیشتر از این رو داشته باشی.. گفتم مامی نمی تونه قدم از قدم برداره چیکار می کردم؟! یکی نباید باشه یه لیوان آب بده دستش؟!

به هر حالتی بود بانداژ رو شل تر کردم.. تا ساعت 4 صبح حواسم بهش بود.. نمی تونست بخوابه اما دردش بهتر شده بود..

صبح صبحانش رو با دارو هاش و جوشوندش آماده کردم... ظزف ادرارش رو خالی کردم... چای به و دارچین براش ریختم همه رو گذاشتم رو میز کنارش...

صبحانش رو دادم .. یادآوری کردم چرک خشک کن ها رو ساعت یازده باید بخوره که خودم باهاش تماس می گیرم ساعت یازده.. ظرف چرک خشک کن ها رو جدا و متفاوت گذاشتم که اشتباهی نخوره توش یه مسکن دیگه گذاشتم اگه درد داشت اونم بخوره ..

جوشونده مامی رو هم آماده کرده بودم براش چای به و دارچین هم گذاشته بودم.. صبحانش هم آماده بود ...

حالا نوبت مامی بود.. شاکی بود سر اینکه چرا به بابا می رسی.. سر اون بحث دو روز پیش مامی فعلا چند روزی کاری به کار بابا نداره و از ما هم همین انتظار رو داره!

می گه نمی خواست ظرفا رو بشوری.. می گم به خاطر شما شستم با اون پات نایستی پای ظرف شویی.. و یه عالمه گله و غر دگه نثارم کرد!

نمی دونم اگه به فکرمه چرا انقدر روح و رانم رو درگیر می کنه...


دیگه خستم..............................................................................................................


- موقع خواب به این فکر می کردم که اگر فرزندم جسم سالمی داشته باشه اما نمی تونه روح و روانش هم سالم باشه! وقتی به من اون احساست لعنتی دست می ده.. وقتی تو این شرایط انقدر از نظر روحی داغون شدم.. اینا به اون انتقال پیدا نکردن؟! بعید می دونم تأثیر نذاشته باشن!