روان آشفته

هر روزم بدتر از روز قبل می گذره. دارم در منجلابی فرو می رم که خودم با خصوصیات اخلاقی خاصم برای خودم ساختم! هر چی بیشتر دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم!

دیروز مامی رفته بود خرید و شش هفت کیلو جنس خریده بود.. طبیعتا بدون ساک خرید رفته بود! کمر درد و پا درد و دست درد هم داره، اما نمی دونم چرا با خودش یا ما لج می کنه!

می گم چرا با ساک خرید نرفتی؟! می  گه تو آفتاب بوده رنگ پارچش رفته ازش بدم میاد!!!!!!!!!!!!!

می گم چرا نگفتی ما بریم خرید .. باز یه بهونه دیگه می یاره! 

بعد از خوردن نهارم شروع کردم به شام گذاشتن که هم همسرجان داره می ره تهران بیاد خونه مامی و همین جا شامش رو بخوره هم برای نهار فردای مامی و بابا غذای آماده باشه که مامی با این وضعیت پاش از تختش در نیاد...

شب قبلش فقط چهار ساعت خوابیده بودم، خیلی خسته بودم اما نمی شد اوضاع خونه رو همونطوری رها کنم! از همه بدتر اینکه کارگرش ساعت 11 شب خبر داد که فردا نمیاد! حالا باید هیچ ظرف کثیفی نمی موند .. دور و بر خونه مرتب می بود و .... تا یازده و نیم شب همه کارا رو کردم.

صبحانه فردا رو آماده کردم ....

بابا خیلی ناله می کرد از درد پا سه تا مسکن دوز بالا خارجی خورد اما بازم می نالید. قبلش همین که از مشهد رسیدن، با خانوم دکتر و همسرش  رفته بودن برای تعویض پانسمان، بدون توجه به اینکه باید بلافاصله پوشکشون رو عوض کنن نشستن رو مبل و بعد  هم ...........! می گم آخه بابا جان می دونی که مامان حساسه، می دونی که تازه از راه رسیدی لازمه این کار انجام بشه چرا اهمیت نمی دی؟! تازه با این احوال هم می گی خدمتکار مامی نمی خواد بیاد و ...!

می گم حالا برید دستتون رو بشورید شام بیارم... صام می زنه که نیوشا نمی تونم برم دستم رو بشورم!!!!! می گم شما که دو شب قبل سر او جر و بحثی که داشتیم گفتید همه کاراتون رو می تونید انجام بدید! می گه الان نمی تونم....

مامی تو راه رفتن لنگ می زد... پاشو جا به جا می کرد آثار درد رو صورتش پیدا بود ... بابا با این اوضاع.. دیگه ظرفیتم تموم ته کشیده بود! تو سرم یه گودال بزرگ بود که پر نمی شد! هزار بار دیشب گفتم عجب گهی خوردم باردار شدم! من رو چه به این غلطا؟! منی که اومدم که فقط درد بکشم و محنت کش باشم .. منی که ذره ای شادی تو زندگیم نیست، چه کاری بود یکی دیگه رو بیارم تو این شرایط!

سعی می کردم مثل یه پرستار بدون ایجاد رابطه عاطفی وظایفم رو انجام بدم.. داروهای بابا رو بدم ... شامش رو .. جوشوندش رو ... هر کاری که لازم بود رو بدون حتی نگاه کردن به صورتش .. بدون صدایی که توش محبت و مهربونی باشه انجام دادم.

این حس ها واسه خاطر خسته شدن از رسیدگی های زیاد نبود.. این حس ها واسه خاطر اون جر و بحث دو شب قبل بود، به خاطر این همه تفاوت فاحشی که بابا بین دخترا و پسرا قائله! به خاطر اینکه مامی ناله ها و غصه هاش رو میذاره فقط وقتی من اونجام! به خاطر اینکه بابا همیشه رو به راهه جز وقتایی که من اونجام! فقط کاش این نه ماه رو با من راه می یومدن نه به خاطر خودم به خاطر یه موجود بیچاره دیگه!

دیشب حتی فکر می کردم بابا داره الکی این حد از درد رو نشون می ده! فک می کردم چون توجهی ندارم بهش و نگاهش نمی کنم و باهاش حرف نمی زنم بیشتر آه و ناله می کنه توجه من رو جلب کنه!

یه جا گفت مگه من چه گناهی کردم.. با حرص زیاد گفتم لابد گناه زیاد کردید... ما هم تو این زندگی درد زیاد کشیدیم، بد نیست شما هم بکشید!!!!!!!! دیگه حالم داشت از خودم این حسام به هم می خورد! مامی هم در ایجاد این حس ها در من  نسبت به بابا بی تاثیر نبوده .. بابا خودش هم بی تاثیر نبوده ...

شاید کمی از این حس ها واسه خاطر اون راز پونزده ساله لعنتی بود که شوهر خواهر1 چند شب پیش به من گفت! نباید می گفت! نباید ذهنم رو درگیر می کرد... چرا هیچ کس حس و حال و من رو درک نمی کنه!

برا رهایی از این فکرا رفتم یه لیوان آب خوردم.. سرم رو گذاشتم رو دیوار یخچال و گفتم خدایا من چی شدم؟! چرا این وضع و حالمه.... یادم افتاد مدت هاست از خدا دور شدم! کلامی باهاش حرف نزدم.. کلامی باهاش حرف ندارم!!!!!!!!!

بابا صدام زد یه مسکن دیگه دادم وقتی داشت لیوان آب رو می خورد بهش نگاه کردم چقدر لاغر و نحیف تر شده بود حتی نسبت به دیروز! چقدر چشماش .. صورتش.. حالاتش ترحم برانگیز بود!

گفت بانداژ پام خیلی سفت و محکمه بیا یه کم شلش کن. گفتم فکر نکنم در د مال بانداژ باشه از طرفی می ترسم دست بزنم نتونم ببندمش این وقت شب کی رو پیدا کنم کمک کنه؟! یه کم تحمل کنید درد رو فردا خوب می شه.. خودم از این همه سنگ دلی می خواستم بالا بیارم!

زنگ زدم خانوم دکتر گفتم بابا چی می خواد .. حین حرفام گفتم آجی از لحاظ روانی نرمال نیستم! انگار دچار جنون آنی شده باشم!! حتی یه لحظه تو خودم دیدم که می تونم بابا رو حین ناله هاش خفه کنم!!!!!!!!!!! من از خودم می ترسم! گفت هزار بار گفتمت شب رو نمون اونجا تو با این شرایط جسمی و روحیت دیگه نمی تونی تحمل بیشتر از این رو داشته باشی.. گفتم مامی نمی تونه قدم از قدم برداره چیکار می کردم؟! یکی نباید باشه یه لیوان آب بده دستش؟!

به هر حالتی بود بانداژ رو شل تر کردم.. تا ساعت 4 صبح حواسم بهش بود.. نمی تونست بخوابه اما دردش بهتر شده بود..

صبح صبحانش رو با دارو هاش و جوشوندش آماده کردم... ظزف ادرارش رو خالی کردم... چای به و دارچین براش ریختم همه رو گذاشتم رو میز کنارش...

صبحانش رو دادم .. یادآوری کردم چرک خشک کن ها رو ساعت یازده باید بخوره که خودم باهاش تماس می گیرم ساعت یازده.. ظرف چرک خشک کن ها رو جدا و متفاوت گذاشتم که اشتباهی نخوره توش یه مسکن دیگه گذاشتم اگه درد داشت اونم بخوره ..

جوشونده مامی رو هم آماده کرده بودم براش چای به و دارچین هم گذاشته بودم.. صبحانش هم آماده بود ...

حالا نوبت مامی بود.. شاکی بود سر اینکه چرا به بابا می رسی.. سر اون بحث دو روز پیش مامی فعلا چند روزی کاری به کار بابا نداره و از ما هم همین انتظار رو داره!

می گه نمی خواست ظرفا رو بشوری.. می گم به خاطر شما شستم با اون پات نایستی پای ظرف شویی.. و یه عالمه گله و غر دگه نثارم کرد!

نمی دونم اگه به فکرمه چرا انقدر روح و رانم رو درگیر می کنه...


دیگه خستم..............................................................................................................


- موقع خواب به این فکر می کردم که اگر فرزندم جسم سالمی داشته باشه اما نمی تونه روح و روانش هم سالم باشه! وقتی به من اون احساست لعنتی دست می ده.. وقتی تو این شرایط انقدر از نظر روحی داغون شدم.. اینا به اون انتقال پیدا نکردن؟! بعید می دونم تأثیر نذاشته باشن!

نظرات 1 + ارسال نظر
مینو یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 10:36

نیوشا حتما باید فکری بکنین اینطوری که تو داری بیشتر از مامان و بابا آسیب میبینی! وقتی نی نی بدنیا بیاد تو خودت نیاز به مراقبت داری. خیلی باید بیشتر مراقبت کنی ا زخودت و نی نی .الان هم مامان هم بابا ه ردو حساس و عصبی هستن هم برای سن و سالشون هم بیماریشون باید صبورتر برخورد کنی و خیلی جدی نگیری حرفا ! حرفای مامان هم که نتیجه ی سالها سختیه نمیشه ازش خورده گرفت بذار راحت باشه واکنشی نشون نده خودتم از درون حرص نخور تا حد زیادی طبیعیه. اما میدونم که سخته .

طبیعی نیست مینو تو از خیلی چیزا خبر نداری..
وقتی سنشون هم بالا نبود وقتی مریض هم نبودن باز همین آش بود و همین کاسه ...
فقط موضوعاتش فرق داشت!
مینو من واقعا بریدم.. شبیه مرده ای هستم که یکی باید بیاد نعشم رو جمع کنه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.