این قصه سر دراز دارد

چقدر ساده بودم که فکر می کردم با قطع همان یک انگشت اوضاع بابا خوب می شود..

علم پزشکی در این جا تمام امید ها را قطع می کند! از ریشه می سوزاند..

می دانی باید به قطع پا مچ فکر کرد...

به خودم نگاه می کنم به این همه در خود فرو رفتگی ... این همه استیصال و درماندگی ..

این همه راه رفته و به بن بست زسیده ..

به این همه خستگی!

راستی با این همه خستگی چگونه از پس سختی های پس از زایمانم برآیم؟! مگر از من چیزی هم مانده؟!

دکتر های  باز دوباره پیشنهاد داده اند که باید عمل شود!

ما باز وا مانده ایم که چه کنیم!


- دیشب برادر1 پشت خط داد می زند که چرا سی دی آنژوگرافی رو نذاشتی تو مدارک بابا.. این دکتره می خواد نتیجه آنژیو رو چک کنه!  منم از کوره در رفتم داد زدم .. او داد زد من داد زدم! من اصلا خبر نداشتم سی دی ای در کار بوده! به خانوم دکتر گفته بودند او هم فراموش کرده بود به من بگوید! یک نفر آدمم با این همه دغدغه فکری .. با این مشکلات کاری .. زندگی ای که تقریبا رها شده! فکرم به همه چیز و همه قد نمی دهد والا!

حالا باید پیام بدهم که ببخشید داد زدم... اما تو حق داشتی داد بزنی!!!!!! همه حق دارند جز من! جز ما دختر ها!


- تا حرف این می شود که بابا را حضوری ببریم اصفهان که دکتر موسوی (طب سنتی) از نزدیک ببیندش! برادر1 سکوت می کند! موقع تعویض پانسمان می رسد برادر1 پول همراهش نیست.. داماد2 دست به جیب می شود!

مامی می گفت خوب شد بابات یه شغل و کار درست و حسابی داشت تا بتونیم کژدار مریض از پس این ختی ها بربیاییم.. تا بیمه باشیم و ... وگرنه اینا ما رو زیر پرو بال خودشون نمی گرفتن! مامی حق دارد!

تا گوشه ای بدهی که بیشتر به فکر این بندگان خدا باشید دور بر می دارند که چه کار نکرده ایم ما.. فلان سال انقدر پول شهریه برادر3 داده ام و ...

نمی داند من و خانوم دکتر بی انکه اجازه بدهیم مامی یا بابا بویی ببرند هر چه در توان داشته ایم گذاشته ایم و هنوز هم می گذاریم!


- این همه از زندگی و کار و انرژی و شادی و تفریحم می زنم برای رسیدگی به مامی و بابا، بعد خواهر1 می گوید ما هم مثل توییم از همه چیزمان زده ایم!!!! که تازه از سفر ده روزه ترکیه اش بازگشته نمی دانم کجا شبیه من است!

نظرات 4 + ارسال نظر
Miss.Khorshid یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 13:40

سلام
چند وقتی خاموش خوندم. وقتی دیدم گرفتار بیماری و کهولت سن پدر مادر هستی برام جالب شد. یه مقداری آرشیوتون رو خوندم ببینم چه کردین و چه می کنین.من هم سالهاست مادرم بیمار بوده گاهی کم گاهی زیاد. دو سال پیش هم به علت اشتباه پزشک خیلی خیلی شرایط سختی رو گذروندیم تا امروز که خدا رو شکر بهترن.خیلی به خودم فشار آوردم. البته دو تا برادرم هم همراه بودن و هستن خدا رو شکر. ولی خب بالاخره گویا پذیرفتم اینکه سلامتیشون رو به کاهش خواهد بود. مادرم دیابت کنترل شده دارن. کاش بشه بیاین تهران. بیمارستان عرفان کلینیک زخم داره. یک مورد زخم بستر مامان داشتن در مراحل اولیه که از تشخیصشون و مشاورشون و ارائه راهکارشون واقعا راضی بودیم.امکان داره تلفنی هم بتونین باهاشون صحبت کنین. سعی کنین شاید بشه شماره تلگرامی بگیرین عکس پای پدر و سونوی داپلر و .... براشون بفرستین. من خیلی گیرم دو سه هفته. اگر نتونستین ان شالله بعدش میذارم توی برنامم میرم یه پرس و جو میکنم ببینم برای بیمار شهرستان پیشنهادشون چیه. توکلتون به خدا باشه. ما مامور به انجام تکلیفیم نتیجه از دست ما خارجه. ببخشید طولانی شد

سلام دوست خوبم
ممنونم از وقتی که گذاشتی و راهنمایی دقیقی که کردی
امیدوارم مادرتون خیلی زود بهبود پیدا کنن
چقدر دلم شاد شد از همه مهربونی شما که که گفتید می رید پرس و جو می کنید برای بیمار شهرستانی چه می شه کرد... این لطف و مرام شما حتما نزد خدا پنهان نمی مونه!
من سعی می کنم تلفنی ارتباط برقرار کنم
بازم ممنوم

مینو چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 12:52

عزیزم اگه براتون مقدوره حتما بابا رو ببریدش پیش دکتر طب سنتی.
هرچند من از خیلی چیزا خبر ندارم اما به نظرم خود شما خواهرا هم با ادامه دادن راه قدیمی و سنتی که برادرا پادشاه و شما کنیز! دارین دامن میزنین به این قضیه بالاخره یه جایی باید کات بشه این مسائل این برخوردای کج دار مریز موقتیه و بالاخره یه جایی سرباز میزنه.عوض کردن رویه و برخوردا بدون دعوا و بحثم ممکنه.
نیوشا جان مریضی و ناتوانی و ... برای هممون و عزیزانمون هست.باید به خودت اینو بقبولونی و باور کنی.خیلی چیزا دست ما نیست از عهده ی ما خارج شاید فردا یکی از ماها نباشیم.پذیرش این مسائل خیلی خیلی سخته اما توی آرامشمون خیلی تاثیر داره چون باور میکنی همه چی دست خداست و هر کاری چی بخواد پیش میاری پس چاره ای نیست جز پناه بردن به خودش و صبور بودن.پدرم منم چند ماهه بیماره روزی نیست که غصه شو نخورم اما قبول کردم اینم جزئی از زندگیه و آخرشم خدا فقط میدونه. بپذیر این قضیه رو تا بیشتر از این آسیب نبینی.آرامش درونیت قطعا روی زندگی و ظواهرشم تاثیر میذاره.

الان یه مدت تحت درمان دکتر موسوی تو اصفهان هستیم. می گن یه جورایی پدر طب سنتی هستش و .. ولی در مورد جلوگیری از پیشرفت زخم نتونستیم خوب جواب بگیریم. اما فشار خون و قند خون رو تونستیم کنترل کنیم.
مینو این رفتارهای بین خواهر و برادرا درست بشو نیست! اگه بخواییم درستش کنیم رابطه هامون کلا از بین می ره!
پس می ریزیم تو خودمون و به رو نمی یاریم!
من درد و مریضی رو قبول دارم می دونم یه روزی شاید همین فردا خودم نباشم! با مرگ و نبودن عزیز کنار اومدم .. اما این شرایط .. تقریبا دست تنها ... این فشارهای روحی از طرف مامی
... خیلی چیزا هست که نی شه گفتشون اینجا!
اینکه هر کار می کنیم بابا خوب نمی شه باز یه درد دیگه یه جای دیگه بدنش گرفتار می شه ...
اینا توانی برا آدم نمی ذاره

نفر اول چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 09:56

نیوشا... :(

جانم ..
ببخش دوستم اینجا همش غمگینه

پری چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 08:59 http://shahpari-a.blogsky.com/

نمیدونم چرا با خوندن وبلاگت نگران شدم .. وضعیت امروز تو خیلی شبیه شاریط چند سال گذشته منه .. من از 16 سالگی مامانم بیمار شد ... افسردگی حاد گرفت .. و شوم مسول خانواده .. و تمااااااااااااام این دردها رو کشیدم و موقعیت های بسیاری رو از دست دادم ..
اما ناگهان تحملم تموم شد ... و با یه ازدواج غلط .. اومدم از خونه بیرون ..
باید بدونی که نمیتونی تا ابد تو این حال بمونی .. باید یهو ببری .. و بکشی بیرون و خودت بشی .. اگر خودت و جمع نکنی پشیمون میشی ..
درباره همسر هم نگران نباش .. نیوشا .. ممکنه فقط یه گریز باشه ... اگر آدم بدی بود زندگیش و به نامت نمیکرد ...
باهاش مهربون تر باش ..

می بینی ...
کم نیستن مخاطب هایی که می گن شرایط مشابه من رو تجربه کردن! همه خانوم هستن!
من یه مرد ندیدم اینجا بگه منم این همه بار سختی رو دوشم بوده ...
چرا دخترها.. زن ها همیشه درگیر این از خودگذشتگ ها و فداکاری ها و دلسوزی ها می شن؟!
من پدر و مادرم رو در بی مسئولیتی برادرام مقصر می دونم!
اونا رو مثل یه پادشاه بار آوردن ما رو کنیزای اون پادشاه ها!

ممنونم از همراهی و دلسوزیت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.